وارد که ميشوم، هنوز درست سلام نکردهام و عليک نگرفتهام که صداي ناله ميشنوم. براي من که جز درد مفهوم ديگري ندارد. زينب و فاطمه اما به کوچکترين تغيير اين صدا واکنش نشان ميدهند. ذوق غريبي دارند از تلاش مريم براي گفتن. نه اينکه حساب 60 هزار توماني را بکنند که هر هفته براي گفتار درماني مريم به دکتر پرداخت ميشود، نه! نقل اين حرفها نيست. دلشان عجيب پيش مريم مانده. دل هم که خوب ميداني! اگر پيش کسي بماند، هميشه نگرانش است. اصلاًًً بودنشان هم کنار مريم، نه براي خدمت به مريم که از سر همين ماندن دل است. عجيب نيست که اين حرفها از درک عقل دنيايي من و تو فراتر است، ما -دردناک است اما- سخت به روزمرگيهايمان خو کردهايم.
وارد که ميشوم هنوز درست سلام نکردهام و عليک نگرفتهام که زينب براي رفتن کنار تخت مريم عذرخواهي ميکند. بايد کمک کند مريم براي خوردن صبحانه بنشيند. فاطمه هم مشغول آماده کردن صبحانه است؛ براي مريمي که پس از گذشت سه سال ازحادثهي ارک، هنوز نميتواند مثل قبل غذا بخورد؛ هنوز صبحانه را نداده، فاطمه پي شستن ملحفههاي مريم ميرود و زينب همانطور که از زندگي سه نفرهشان ميگويد، ملحفههاي پيشتر شسته شده را اتو ميکند و البته در اين ميان براي من هم فنجاني چاي ميآورد. غذاي ناهار مريم هم بايد مقدماتش فراهم شود. ساعتي بعد هم قرار است دکتر فيزيوتراپ مريم بيايد و... چه تلاش و سرعت غريبي در اين زندگي سه نفره در جريان است. تلاشي که از عقل روزمره انديش دنيايي من بسيار فراتر است.
مريم با نگاه عجيبش که اصلا نميدانم مرا ميشناسد يا نه، با نالههاي گاه به گاهش که نميدانم کلام است يا ناله، با دستها و پاهايي که از حرکت باز ايستادهاند، با غذايي که نميتواند بخورد، با حرفهايي که نميتواند بزند، با ويلچرش که او را به زيارت سيدالکريم ميبرد، با تخت و ساير وسايل ويژه ي فيزيوتراپياش که خانه را شبيه بيمارستان کرده است، مرا به ژرفاي دردناک يک خاطرهي سه ساله ميبرد. به ارک، به مسجدي که کنار همهي خاطرات آسماني باران خوردهي شيرينش، مرا به تلخي شبي عاشورايي ميرساند. حال حتماً ميپرسي کدام شب؟ تو ميپرسي و دل شيدا شدهام را به سؤالي باراني ميکني! تو ميپرسي کدام شب ارک و من دلم ميخواهد برايت مرثيه بخوانم؛ بي اعتنا به تعجب نشسته در چشمان تو از مرثيهي نا به هنگام من!
حالتي رفت که محراب به فرياد آمد...
نماز بود و قيام و قعود، مسجد و نمازگزاران سياهپوش عزاي حسين-عليه السلام-، چهارمين شب محرم و بيست و ششم بهمنماه سال 1383، فاجعه ناگاه به لحظهاي ميآيد و تو پيشاني بر مهر داري که صداي فرياد ميشنوي، شعلهها بي محابا بالا مي رود؛ و تو و خيل عظيم جمعيت ماندهايد در آستانهي آن راهرو باريک که خروجي يکي از معروفترين مساجد ايران است.
به لحظهاي همه چيز به هم ميريزد. تلاش براي خروج از مسجد به زير و دست و پا ماندن مردم - خصوصاً کودکان - منجر ميشود. سجاده، چادر نماز و پارچه مشکي محرم ميسوزد، حتي پيکرهاي نمازگزاران نيز. و هيچ جوابي هم نيست براي اين سؤال ساده که يکي از بزرگترين و سياسيترين مساجد ايران - به تعبير سايت بي بي سي- چرا از داشتن يک کپسول آتش نشاني هم محروم است؟! اصلاًًًًًً اين قصهي محروميت است يا زخم کهنهي تسامح، که اين بار اينگونه سر باز کرده است؟!
سخن از راه خروج اضطراري هم مزاح به شمار ميرود، وقتي در حالت عادي هم از راهروي طويل و باريک ورودي مسجد ارک تنها دو نفر ميتوانند عبور کنند! وبازخنده دارتر، صحبت ازبيمهي صدها نفري است که شب هاي محرم و رمضان مهمان معماري قديمي ارک ميشوند.
ارک سوخت و ما فکر کرديم اگر از سعادت جان باختن درمسجد و هنگامهي نماز درماه محرم بگوييم، اگر رفتگان ارک را شهيد بناميم و مجروحينش را، جانباز، همهچيز تمام ميشود. آن هم به خيرو خوشي! - ماندهام ساده لوحياش بنامم يا تغافل! - نه اينکه منکر آن سعادت آسماني شوم، نه؛ اما قصهي سهلانگاري هاي صورت گرفته دراين امر را، آن سعادت جاودانه نمي پوشاند.
عشق اما فقط از ماست؛ اگر بگذارند!
آن شب گرچه فاجعهاي بود که ذهن به هر يادآورياش دل را باراني ميکند، اما دروازهاي شد رو به سرزمين سبز آسمان و البته که جلوههاي آسمانياش در روزهاي بعد نمايان گشت: آن پسري را ميگويم که گرچه همهي بدنش را آتش سوزانده بود اما يک قسمت از بدنش سالم بود؛ بي هيچ نشاني از سوختگي و آن هم درست وسط سينهاش، به اندازهي رد دستي که به عشق مولاي عاشورا بر سينه زده بود!
و آن دختري که سوختنش نعمتي شد براي خانوادهاي که عمري براي چادر سر کردنش، براي نماز خواندنش، و براي هيئت رفتنش تمسخرش ميکردند! او سوخت تا پدرش براي اولين بار مهمان هيئت اباعبدالله شود و خود به خواب پدر آمد که: «پدر جان من سوختم تا شما با امام حسين آشتي کنيد، نميارزيد؟» البته که مي ارزيد.
آنکه دائم هوس سوختن ما مي کرد / کاش مي آمد واز دورتماشا مي کرد
و آن بانويي را ميگويم که هنوز هم هيچکس نشاني از او ندارد، اما آن شب با تنفس مصنوعي جان بسياري را نجات داد! و آن جواني که سالم از مسجد بيرون آمد اما آن قدر براي نجات ديگران رفت و آمد تا مقابل چشمان برادرش با بدني سوخته پر کشيد. عجيب نيست که اين حرفها از درک عقل دنيايي من و تو فراتر است. اما -دردناک است اما،- سخت به روزمرگيهايمان خو کرده ايم.
قصهي مريم هم از همين جنس است. از آن شب مريم ماند و من نه به اعتبار روياي صادقهي يکي از دوستان که امام حسين -عليه السلام – در خواب او را فرموده بودند: «ماندن مريم امتحاني است براي ديگران!» بل به اعتبار همان اندک معرفتي که پاي منبر عاشوراي حسين بن علي براي لحظههاي مباداي دلم اندوختهام، يقين دارم ماندن مريم بيشتر از خودش امتحاني است براي ديگران! و همين ماندن پاي يک آزمون الهي بود، اولين بهانهي ماندن زينب و فاطمه.
سند عقل مشاعي است همه ميدانند / عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند
چيزي شبيه معجزه با عشق ممکن ميشود!
هفتهها ازحادثهي ارک گذشته بود، رفقا به حکم دل، پي عيادت مجروحين ارک رفتند و آن ميانه دختري را ديدند که درحالت کما بود. بي هيچ پرستاري! مريم پيشترها پدرش را از دست داده بود و يک سال قبل از حادثهي ارک مادرش را؛ برادرش در جبهههاي دفاع مقدس و فاطمه خواهرش هم همان شب فاجعهي ارک آسماني شده بودند. و مريم مانده بود و آنچه در علم پزشکي، کما مينامندش. مريم البته اصلا نسوخته بود بل مثل اکثر خواهران حادثه ديده در ارک، به علت ازدحام جمعيت زير دست و پا مانده و اکسيژن به مغزش نرسيده بود.
کماي مريم 75 روز طول کشيد. و البته علي آقا هم بود. برادر بزرگتر مريم که نه فقط آن روزها که در تمام سه سال گذشته همهي زندگي مادي و معنوياش را به پاي خواهرش ريخت. اما هر چه هم که بود او نميتوانست پيش مريم بماند و پرستاري اش کند. چند اهل دل به نوبت پرستاري مريم را بر عهده گرفتند. مريم اما نه لب ميگشود؛ و نه چشم. و غمگنانه آنکه پزشکان نيز از به هوش آمدن او قطع اميد کردند. اما از آنجا که فراتر از هر علم و طبي، اسم «او» دوا و ذکر «او» شفاست و از آنجا که قرار بود ماندن يکي آزموني باشد براي ديگران، بر خلاف همهي پيشبينيهاي علمي پزشکان، مريم چشم باز کرد و رو به بهبودي نهاد، گرچه هنوز هم...
از آن اهل دلي که نزد مريم ميماندند، اکنون زينب و فاطمه ماندهاند، دست شسته از زندگي و کاشانهي خويش، همراه لحظههاي درد آلود مريم شدهاند. زينب هفتهاي يک بار به ديدن پدر و مادر و برادرانش ميرود، فاطمه هم به همين منوال. يلدا و نوروز هم دو خانواده به خانهي مريم ميآيند تا کنار دخترانشان باشند و البته نياز به گفتن نيست که هر دو خانواده مريم را هم دختر خود ميدانند و جالب آنکه اين سه نفر پيش از اين همديگر را نميشناختند! گرچه چندان هم عجيب نيست؛ آخر شناختن امري است عقلاني، اما تصميم براي چنين حضورهايي اغلب در وادي دل روي مي دهد.
علي آقا بارها براي آنکه باري بر دوش زينب و فاطمه نباشد تصميم گرفته براي مريم پرستار بگيرد، اما هر بار با ممانعت زينب و فاطمه رو به رو شده است. مجنون که باشي شکسته شدن جام هم برايت روزنهاي ميشود تا خود را در دل محبوبت ببيني و سرمست جام شکسته شوي و راستش را بخواهي هميشه همين جنون است که دست ارادهات را ميگيرد و او را از وادي پرتکلف اما و اگرهاي مصلحتانديش عقل دنياگرا، به جغرافياي بي پروايي دل ميبرد و راستي که عجيب نيست اين پروانگي آدمها از درک عقل دنيايي من و تو فراتر است.
مسئولان کين جلوه در پشت تريبون ميکنند / چون به مسجد ميروند آن کار ديگر ميکنند
زينب و فاطمه گرچه مثنوي ايثار را به زيبايي سرودهاند اما يک سر اين داستان به مسؤوليني برميگردد که... اين دو خواهرمان اصرار دارند از آنها ننويسم. حق هم دارند؛ کار کردن براي خدا که ديگر در بوق و کرنا کردن ندارد. اما مگر ميتوان از اين همه ايثار و تعهد چشم پوشيد؟ مخصوصا در اين عصر خودخواهيهاي نامتناهي که همهي چشمها پي خودبينياند؛ اين دو نيز ميتوانستند چشم ببندند و دل به عافيت کاذب روزمرگيهاي پوچ بسپارند. ازيأس خفته در بالين واژههايم گلايه نکن.
بياغراق گزاف نميگويم. من ديدهام جماعتي را که قرار بود خدمتگزاران اين ملت باشند و اکنون نميدانم آن ميز رياستشان چه دارد که بدجور هوايي شدهاند و ما زير پايشان مانده ايم! چه هواي تلخي دارد اين آسمان زميني کوتاهشان! چه اتفاق غريبي است؛ آسمانشان را آن قدر پائين آورده اند که ديگر جايي براي پرواز نيست؛ نه اينکه دلشان هواي پرواز نداشته باشد؛ نه! اين ميز رياست بدجور زمين گيرشان کرده و چون نميتوانند به قدر آسمان بالا روند، آسمان را پايين کشيدهاند! گفتم که اتفاق غريبي است!
و همين ميشود که با گذشت سه سال از حادثهي ارک هيچکس مسؤليتي نپذيرفته و هيچکس فکر هزينههاي سرسام آور درمان مريم را نميکند و وجدان هيچ مسؤولي دچار عذاب نشده است؛ و من ميانديشم قرار بود خانوادههاي شهدا چشم و چراغ اين ملت باشند!
همه چيز ميگذرد. حتي اگر پايي براي گذر نباشد، زمان همه چيز را با خود ميبرد. اما يادمان نرود مسؤوليت بزرگ، تعهد بزرگتري را ميطلبد و براي آنان که قرار بود اين ملت ولي نعمتان آنها باشند انعکاس اين تعهد در عملکردشان بايد آن همه باشد که روز قيامت، درمقابل پروردگار... اصلا چرا پروردگار؟! من ماندهام يوم الحساب چه جوابي داريم براي چشمان ملامتگر برادر شهيد مريم؟!
بعدالتحرير: بعضي وقتها دلت ميخواهد خيلي چيزها بنويسي اما نميشود. دلم ميخواست از زينب و فاطمه بيشتر بنويسم اما اجازهام ندادند و کم سعادتي اين قلم دامان شما را هم گرفت. دلم ميخواست از بد قوليهاي مسؤولين بنويسم؛ ازنمايندهي مجلسي که خانه اش چند کوچه بالاتر ازخانهي مريم است و عيادت مريم هم آمد، اما فقط همين و ديگر هيچ!
وبنويسم ازخيلي هاي ديگر که هر کدام به عيادت مريم آمدند، چاي خوردند و روضه اي شنيدند و رفتند و رفتند! و بنويسم از آنها که حتي زحمت عيادت هم به خود ندادند! البته يادم هم نرفته که جدا ازبحث ديه، تا وقتي بيماربهبود نيافته بايد هزينه ي درمانش پرداخت شود. و دلم مي خواست بنويسم که اين گزارش خطاب به هيچ مسؤولي نوشته نشده، نه براي اينکه مسؤوليتي متوجه آنان نيست، بل ازآن جهت که اين گزارش هيچ نکته ي جديدي براي مسؤولين - از رئيس جمهوري و شهرداري و قوه قضائيه گرفته تا هيئت امناي مسجد ارک - ندارد که دراين مورد خاص اينان خود همه چيز را مي دانند و چشم بسته اند!
دلم مي خواست بنويسم عيادت از مريم وپيگيري امور يک خواهر شهيد در آستانه ي انتخابات شايد به اندازه ي پوسترهاي رنگارنگ وميتينگهاي تبليغاتي به کار رأي جمع کردن نيايد، اما به يقين سر پل صراط عجيب به کارمي آيد.
دلم ميخواست بنويسم...اما برادرمريم، ما را - مثل خودش – صبور خواست و ساکت. و البته که اين شعر مرحوم قيصر وصف حال زيبايي است از اين چهار عزيز:
سراپا اگر زرد و پژمرده ايم / ولي دل به پائيز نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنجره / پر از خاطرات ترک خورده ايم
اگر داغ دل بود ما ديده ايم / اگرخون دل بود ما خورده ايم
اگر دل دليل است آورده ايم / اگر داغ شرط است ما برده ايم
گواهي بخواهيد اينک گواه / همين زخمهايي که نشمرده ايم
دلي سربلند و سري سر به زير / از اين دست عمري به سر برده ايم
براي مشاهده سايت مجله الکترونيک دختران ايران روي لينک مقابل کليک کنيد : www.4ghad.com