مهدي نصيري، که پس از ترک نسبي فعاليت مطبوعاتي در سال 78، به حوزهي تحصيل و تحقيق در علوم ديني بازگشت؛ با نوشتن دو کتاب «جايگاه اجتماعي زن در اسلام» و «اسلام و تجدد» نشان داد که به شعار هميشگياش، يعني «استقلال فکري از مشهورات و مسلمات زمانه»، پايبند است. به تازگي کتاب ديگري از او به نام «فلسفه از منظر قرآن و عترت» منتشر شده است که در اين کتاب و با استناد به آيات قرآن و احاديث معصومين، فلسفه را از ديدگاه اسلام مردود دانسته است. آنچه ميآيد گفتگويي است دربارهي اين کتاب.
چرا اين سئوال در ذهن شما شکل گرفت که آيا فلسفه نسبتي با اسلام دارد يا خير؟
مرحوم پدرم، آيت الله نصيري، از تحصيل کردگان حوزه نجف و تحت تاثير مباحث مرحوم "ميرزا مهدي اصفهاني" بود. مرحوم آيت الله "خدايي" که يکي از علماي دامغان و شاگرد مرحوم ميرزا مهدي اصفهاني بود، جزواتي را از درس معارف مرحوم ميرزا تقرير و تحرير کرده بود. يادم است که پدرم اين تقريرات را از مرحوم آقاي خدايي گرفته و کپي کرده بود و مدت زيادي مشغول مطالعه آن بود. من در سنين نوجواني (سيزده سالگي) براي تحصيل وارد حوزهي علميه دامغان شدم. به خاطر دارم که در سال سوم طلبگي که بودم ايشان فيالجمله بعضي از نکات را در انتقاد از مباحث فلسفي مطرح مي کردند و برايم مي گفتند يا گاهي در جلساتي که با بعضي از دوستانشان داشتند، من اين حرفها را ميشنيدم.
مرحوم ميرزا "علي اکبر معلم دامغاني" با مرحوم ابوي ما رفيق بودند و در يکي از مدارس علميه دامغان گاهي با هم گعده مي کردند، ايشان هم سخت با فلسفه مخالف بودند و گاهي در گعدههايشان مباحثي را در نقد و رد فلسفه اشاره وار مطرح ميکردند و من هم که گاهي حاضر بودم ميشنيدم و نکاتي در ذهنم مينشست.
ولي بعد که به قم آمدم، طبعاً تحت تاثير همين فضاي رايج و مشهور نسبت به فلسفه قرار گرفتم. تا اينکه به روزنامهي کيهان آمدم و مباحث تهاجم فرهنگي و درگيريها، مباحثات و منازعات فکري و فرهنگي با جريانهاي روشنفکري مطرح شد و بعد از کيهان در دوران نشريه «صبح» هم اين مباحث ادامه پيدا کرد. يکي از نکات و مسائل قابل تأمل در اين ميان، گرايش برخي از جريانهاي خودي و مذهبي به پارهاي از مباني غرب و روشنفکري بود. در اين باره که ريشه اين قضايا چيست، خيلي فکر مي کردم و اين سئوال در ذهنم مطرح بود که چرا بعضي از متدينين به ورطه غربگرايي ميافتند و گاه تا مرز ليبراليسم و سکولاريسم پيش ميروند؟ چرا مباني ديني در ذهن بعضي اين قدر سست است و چرا ما در برابر مباني غربي اين گونه منفعليم و اصلا چرا ما اين قدر در ميان متدينين، نسبت به مقولات و مباحث فرهنگي تشتت راي و نظر داريم؟
در اين سير و مسير به اين نکته رسيدم که يک معضل اساسي که ما به آن دچاريم و جديترين معضل جريان روشنفکري هم همين است، مسئله خودبنيادي اعتقادي و فکري است. اصلا مشکل جريان روشنفکري به اين بر ميگردد که در تفکر و اعتقاد، خودبنياد است. فهم خودش، ادراک خودش، ذهن خودش و انديشهي خودش را به عنوان منبع و ماخذ همه مسائل ميبيند و از اين خاستگاه با قضايا برخورد ميکند. طبعا اين خودبنيادي در نقطهي مقابل خدابنيادي و وحي بنيادي قرار ميگيرد. اين خودبنيادي، بعضا به متدينين و مومنين هم سرايت ميکند. مثلا شما ميبينيد که از دل يک جريان مذهبي و متدين، گاهي يک جريان غربگرا و يا متمايل به غرب پا ميگيرد.
به تدريج به اين نتيجه رسيدم که يکي از عللش - و البته نه همهي علل آن- فلسفهزدگي و غلبه و حضور معرفت شناسي فلسفي در ميان بسياري از متدينين و تعلق خاطر ما به فلسفه است. فلسفه هم مبتني بر فهم خودبنياد است. من نميخواهم تعبير «عقل» را به کار ببرم. چون اگر «عقل» در معني درست خودش لحاظ و فهميده شود، از آن خودبنيادي بيرون نميآيد. عقل در ماهيت حقيقي خودش يکپارچه هدايت و تعلق به خداوند است. حالا اگر بگوييم «عقل خودبنياد»، اين يک تعبير نادقيق و تسامحي است. به هر صورت فلسفه مبتني بر تفکر و انديشهي خودبنياد است.
اين موضوع من را واداشت که در مباحث فلسفي بيشتر تامل کنم. آثار انتقادي از فلسفه را پيدا کنم و بخوانم و با آنها انس بگيرم. با بعضي از اساتيد و کساني که در اين زمينه کار کرده و قلم زده بودند، در جلسات و نشست و برخاستهايي اين مباحث مطرح ميشد. در اين سير، به نتيجهاي رسيدم که محصولش در کتاب «فلسفه از منظر قرآن و عترت» بروز و ظهور پيدا کرد و جمع بندي نهايي اين بود که راه فلسفه از راه قرآن و عترت جدا است. فلسفه براي خودش طريقي مستقل و متفاوت از طريق وحي و انبيا در مواجهه با عالم و آدم و قضايا دارد و اگر متديني تعلق به فلسفه پيدا کند به ميزان تعلقش، از مباني و آموزه هاي ديني فاصله ميگيرد و فلسفه حجابي بين او و دين ميشود. اين کتاب، محصول يک سير و تامل هفت - هشت ساله و تحقيقات فشرده و دو سه سالهاي بود که به اين شکل منتشر شد.
آيا مي توان اين کتاب را کتابي در حوزه "مکتب تفکيک" تلقي کرد؟
در نفي و رد فلسفه، اين کتاب با مکتب تفکيک هم جهت است و من هم از آثار بزرگان مکتب تفکيک خيلي استفاده کردم و بهره بردم. ولي ممکن است يک نقاط افتراق و تفاوتي با برخي از مباحث علماي مکتب تفکيک وجود داشته باشد.
آيا در حين نوشتن کتاب «فلسفه از منظر قرآن و عترت»، با هيچکدام از علما (اعم از فلسفهدانها و فقها) در مورد مفاد کتابتان مشورتي داشتهايد و نظر آنها را جويا شدهايد؟ آيا اين مشورتها تغييري در مطالب کتاب به وجود آوردند؟
بله. به طور طبيعي، هم با بعضي از صاحب نظراني که منتقد فلسفه هستند و موضع ما را دارند، در حوزه و خارج از حوزه صحبتهايي داشتم و از نظرات آنها استفاده کردم، هم با آنهايي که حامي فلسفه بودند و از فلسفه دفاع ميکردند. البته عمدتا آثار قلمي له و عليه فلسفه را مطالعه کردم.
من اينجا به خصوص اين نکته را بگويم که از نظرات جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاي "حسن ميلاني" که آثار متعددي در اين مقوله دارند، از جمله کتاب «فراتر از عرفان»، خيلي استفاده کردم و حضورا هم از ايشان استفاده کردم. بعضي تذکرات و نکات اصلاحي ايشان را به کار گرفتم که در همين جا بايد از ايشان تشکر کنم. همچنين از آثار جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاي "رضا برنجکار"، بهرهي زيادي بردم و شايد در رسيدن من به اين موضع، يکي از تاثيرگذارترين کتابها، کتاب «مباني خداشناسي در اديان و فلسفه يونان» ايشان بود. با خواندن اين کتاب، اين مساله براي من کاملا ملموس شد که خداي فلاسفه با خداي دين و وحي متفاوت است؛ که براي من خيلي تکان دهنده بود. يادم است اين کتاب را وقتي دستم گرفتم، دو سه روزه با حرص و ولع تمام خواندم و تمام کردم و خيلي بهره بردم.
يکي از سئوالاتي که با مطالعهي کتابهاي شما، مخصوصا آخري در ذهن خواننده ممکن است ايجاد شود اين است که آيا ديدگاه شما با اخباريها يکي نيست؟
چند تا نکته بايد بگويم. اولا اصلا جريان غالب عالمان شيعي از آغاز و از زمان ائمه – عليهم السلام- جريان منتقد فلسفه و ضدفلسفه بوده است. به استثناي دو مقطع. يکي مقطع صفويه؛ دوران ملاصدرا و ميرداماد که يک مقدار جريان گرايش به فلسفه در ميان پارهاي از علماي شيعي رشد پيدا ميکند. البته همان موقع هم جريان منتقد فلسفه و ضدفلسفه، مثل مرحوم مجلسي و ديگران به صورت جدي مقابل اين جريان بودند. حتي شيخ بهايي کاملا موضع ضدفلسفه دارد.
مقطع ديگر هم روزگار ما است. يعني دوران چهار پنج دههي اخير که فلسفه در ميان حوزه و عالمان تشيع اينطور بسط پيدا ميکند. بنابراين اصلا انتقاد از فلسفه و مقابله با فلسفه اختصاص به جريان اخباريون ندارد. يعني علماي اصولي و اصوليون منتقد از فلسفه و ضدفلسفه به صورت اساسي داريم. علامه حلي اصلا به عنوان يک اخباري مطرح نيست، اما ايشان همانطوري که در کتاب هم آوردهام، در يکي از آثارش، فلسفه را در يک دسته بندي، جزو علوم حرام ذکر ميکند. در کتاب نشان دادهام شهيدثاني، نسبت به کلام که نسبت به فلسفه مشکلش خيلي کمتر است، موضع بسيار حادي دارد و طبعا در برابر فلسفه به نحو اولي همين موضع را دارد. مرحوم آيت الله بروجردي، موضع سختي در مقابل فلسفه داشت.
البته در جايي نوشته بود که اين نظر شخصي آيت الله بروجردي نبوده است و چند نفر از تفکيکيهايي که اطراف ايشان بودهاند ايشان را تحت فشار قرار داده بودند که چنين موضعي بگيرند. که اصلا اين طور نيست. اين موضع و دريافت شخصي خودشان بوده است.
نکته دوم اين است که من معتقدم ما در خيلي از موضوعات با مسائل سطحي برخورد کردهايم و ميکنيم. در حوزههاي درسي و علميمان با خيلي از موضوعات محققانه برخورد نکرديم و متاسفانه خارج از مدار تحقيق عمل کرديم. از جمله راجع به بحث اخباريون و اخباريگري. الآن تصور غالب از اخباريون، اين ماجراي مشهوري است که در آثار بعضي از بزرگان ما ذکر شده که يک عالم اخباري بود که بچهاش مرد و روي کفن بچهاش نوشت «اسماعيل يشهد انلاالهالاالله». به او گفتند تو که اسم پسرت اسماعيل نيست. اسم پسرت مثلا حسن است، چرا اين جوري مينويسي؟ او گفت چون امام صادق(ع) روي کفن پسرش نوشت «اسماعيل يشهد انلاالهالاالله» من نميخواهم از نص عدول کنم، پس من هم مي نويسم اسماعيل! ولي آيا واقعا نماينده جريان اخباريگري اين آقا بوده است که يک برخورد غيراصولي اين جوري کرده است؟
چهرههاي شاخص جريان اخباري، از مرحوم "استرآبادي" شروع ميشود، بعد مرحوم "شيخ يوسف بحراني" صاحب حدائق است، بعد مرحوم علامه "مجلسي". بعد "ملامحسن فيض کاشاني" است، به عنوان کسي که در اوج فلسفهداني و عرفانداني بود و در ده سال آخر عمرش از اين مقولات توبه کرد و تمام قامت، به عنوان يک چهرهي ضد فلسفه و تصوف و به عنوان يک محدث و اخباري ظاهر شد. اينها چهرههاي اخباري ما بودند. من نميخواهم بگويم اخباريگري قابل نقد نيست، حتما نقدهايي به آن وارد است؛ همانگونه که خودشان همديگر را نقد کردهاند. مثلا مرحوم "بحراني" در يک جاهايي از مرحوم "ملا امين استرآبادي"، سخت انتقاد ميکند.
بنده يکي از حرفهاي اساسيام در اين کتاب اين است که ما آن جايي که بايد دربست پيرو باشيم و جاي رد و نقض ندارد، در مقابل ائمه معصومين – عليهم السلام - و آنجايي است که با مقام عصمت مواجهيم. از مقام عصمت که خارج بشود، اگر بخواهيم محققانه عمل بکنيم، دربست پيرو هيچ کس نيستيم. يعني ما ميزاني داريم به نام قرآن و عترت. با اين ميزان، هرکسي را ميشود نقد کرد. با اين ميزان، مرحوم مجلسي را ميشود نقد کرد، با اين ميزان علامه حلي را هم اگر کسي چيزي به نظرش برسد ميتواند نقد کند. با اين ميزان، اخباريگري هم ميتواند نقد شود؛ اصوليون هم ميتوانند نقد شوند. و به تعبير امام صادق(ع) «اياک ان تنصب رجلا دون الحجة فتصدقه في کل ما قال» (زنهار که احدي را غير معصوم نصب العين خود قرار دهي و هر آنچه گفته است و ميگويد را مورد تصديق و تاييد قرار دهي).
نکته بعد اينکه متاسفانه تلقي خيلي غلط و عوامانهاي وجود دارد و آن اين است که وقتي کسي يک حرفي ميزند و استنادش فقط به قرآن و حديث باشد، ميگويند اين اخباري است! عجب! اصلا مگر ما قراري غير از اين داريم؟ «اني تارک فيکم الثقلين»! مگر قرار است جز به استناد قرآن و عترت حرف بزنيم؟
بنده در کتاب «فلسفه...» هم اين موضوع را روشن کردهام که البته يک جاهايي ميدان، ميدان عقل است. اجمالا اينکه، عقل آنجايي که حکم بديهي و قطعي دارد، و اين حکم قطعي به گونهاي است که عموم عقلا بر آن گردن مينهند؛ نه احکام قطعي شخصي، بلکه احکام قطعي نوعي که عموم عقلا برآن گردن مينهند، اينجا ما مخلص و مطيع عقليم. اگر در جايي نقلي باشد که با حکم بديهي و قطعي عقلي که عموم عقلا بر آن صحه ميگذارند در تناقض باشد، حتما آن نقل به نفع عقل تاويل ميشود. اما خارج از آن، بايد دست در دست وحي بگذاريم. عقل سليم هم جايي که نميتواند حکم روشن و بدون ابهام بدهد خودش را کنار ميکشد و دستش را در دست انبيا و وحي ميگذارد.
آيا مثلا فقه ما غير از اين است؟ پس بايد بگوييم شهيد محمدباقر صدر هم اخباري است. چون ايشان در يکي از کتابهايش ضمن اينکه عقل را جزو منابع احکام ميپذيرد، ميگويد ما در فقه، هيچ حکمي را نميتوانيم پيدا کنيم که عقلي محض باشد و شاهدي از نقل (قرآن و عترت) نداشته باشد. پس بايد بگوييم ايشان اخباري است. فتاواي حضرت امام را نگاه کنيد. مشهور است که ايشان در فقهشان خيلي مقيد به نص بودهاند. ببينيد کجا حضرت امام آمدهاند بر اساس يک استنباط عقلي شخصي فتوايي داده باشند؟ ميخواهم بگويم اين تلقي غلط است که به هرکسي که مقيد به نقل و نص است؛ بگوييم اخباري. اين ناشي از فهم عوامانه از بحث اصولي و اخباري است.
البته فقط از موضع ضديت با فلسفه يا نقل حديث نيست که شما ميتوانيد به اخباريگري متهم شويد، از اين نظر هم که به نظر ميآيد چندان ارزشي براي اجتهاد قائل نيستيد نيز ميتوان شما را متهم کرد. بگذاريد مثالي بزنم. بنده تا به حال دربارهي کتاب «جايگاه اجتماعي زن در اسلام» شما، با چند نفر از دوستاني که کتاب را خواندهاند، صحبت کردهام. آنها ميگويند: نظر آقاي نصيري با نظر امام و آقا در مورد حضور اجتماعي زن يکي نيست و معلوم است حجت با نظر امام و آقا است که اجتهادشان چيز ديگري بوده است.
آنچه که مسلم است، اگر کسي بگويد آنچه که مقام معظم رهبري و حضرت امام(قدس سره) در مقولات علمي و فکري و اجتهادي گفتهاند حرف آخر است و کسي نبايد نظري ديگر داشته باشد، هيچ کس از اين حرف دفاع نميکند. يعني به حضرت امام هم اگر اين را ميگفتند حتما ميفرمودند که حرف بيربطي است. به خصوص مقام معظم رهبري که بحث جنبش نرم افزاري را اينقدر محکم دارند پيگيري ميکنند، طبعا نظرشان اين است که نظرات مختلف و متفاوت بايد مطرح شود. شما جلسه دانشجويان دانشگاه امام صادق(ع) را که خدمت ايشان رفتند حتما ديديد. يکي از دانشجويان از ايشان پرسيد: ما مباحثي در دانشگاهمان مثلا در موضوع علم داريم و گاهي به نظراتي در اين مباحث نظري ميرسيم که متفاوت با نظر ولي فقيه و رهبري است. بعضي از دوستان مي گويند چرا اين مباحث را مطرح ميکنيد، نظر حضرتعالي چيست؟ آقا فرمودند «نخير هيچ ايرادي ندارد. بنشينيد، مطرح کنيد و اگر اين مباحث به نتيجهاي هم رسيد نتايجش را به من هم منتقل کنيد.» (نقل مضمون) اصلا اجتهاد يعني همين که افراد درس خوانده و کساني که مقدمات و ابزار اجتهاد و استنباط را به نحو مطلق يا مجزي در اختيار دارند، مستقيما خود به منابع مراجعه کنند و اعلام راي نمايند.
بنده هم ممکن است به عنوان يک طلبه در موضوعي مثل فلسفه، مثل مقوله زن، بروم به اين ادله مراجعه کنم و به نظر متفاوتي برسم. فيالجمله اينکه، اختلاف نظر در مباحث عقيدتي و نظري با بزرگان و نيز ولي فقيه، هيچ مشکلي ايجاد نميکند، البته اگر اختلاف نظر بر مبناي منطق و ميزان باشد و نه برخي مباحثي که اغراضي سياسي را تحت پوشش مباحث نظري و فکري دنبال ميکنند. بله در عرصه سياسي و در عرصه حکومت و اجرا و اداره کشور يک جاهايي هست که شما اگر اختلاف نظر داريد بايد آنچه را که رهبري گفت بپذيري. آنجايي که رهبري دستور ميدهد، فرمان ميدهد، آنجا ديگر اگر اختلاف نظري هم داريد بايد به آن دستور عمل کنيد.
موضعتان را در مورد اينکه براي اجتهاد تا چه حد ميدان مانور قائل هستيد مشخص نکرديد؟
بدون شک اجتهاد و فقاهت به مفهوم مراجعه افراد صاحب صلاحيت به منابع استنباط براي استخراج احکام و عقايد و به خصوص پاسخ به مستحدثات و حوادث واقعه بر اساس شيوهي صحيح آن، جزيي از هويت تشيع است و هيچ عالم برجسته و سرشناس شيعي منکر اين معنا نيست. البته در جزييات آن اختلاف نظرهايي مثلا بين خود اصوليين و يا بين اصوليين و اخباريين وجود دارد؛ اما هيچ کس نميتواند منکر فقاهت و اجتهاد به معنايي که گفتيم باشد. البته يک نکتهاي که در روزگار ما توجه به آن بسيار مهم است اين است که اگر فقيه و جريان فقاهت و اجتهاد ما، زمان شناس نباشد و سير انحطاطي عالم و آدم در ظلمت آخرالزمان را درک نکند و اسير نظريهي غربي سير خطي پيشرفت تاريخ باشد و تحولات متاثر از مدرنيته را به حساب تکامل زمانه و مقتضيات تکاملي زمان بگذارد، بدون شک ديري نخواهد پاييد که پوستين وارونه بر تن اسلام و تشيع پوشانده خواهد شد و ديني جديد عرضه خواهد شد و آنگاه که حضرت ولي عصر (عج الله تعالي فرجه الشريف) ظهور بفرمايند و سنت اصيل نبوي(ص) و ائمه معصومين(ع) را به عنوان اسلام ناب عرضه کنند، چنين فقيهاني در برابر او خواهند ايستاد.
بالاخره دربارهي تحولات زمانه و مقتضيات زمان چه بايد کرد؟
اين البته بحث مفصلي است اما اجمالا اينکه برخورد ما با اين تحولات عموماً برخورد ثانوي و اضطراري خواهد بود و ما مجاز به تغيير احکام خداوند به دليل انطباق با مقتضيات زمان نيستيم. تحولات تمدني و تکنيکي و معيشتي دوران مدرن، نوعي انحراف از مسير وحي و انبياء است و بنا بر اين، انطباق دين با اين تحولات به مفهوم دگرگون کردن دين و انحلال آن است، مگر آن که براي گريز از بن بست و اخلال در نظام معيشت و عسر و حرج سراغ احکام ثانوي و حکومتي برويم. من در کتاب « اسلام و تجدد» به اين بحث پرداختهام.
قبول کنيد که براي يک بچه حزباللهي که از بچگي در بيان فضائل امام به او گفتهاند که امام در فضاي ضدفلسفهي قم (دهه هاي 1320 و 1330) اين مرزبندي را با متحجران داشتند که فلسفه تدريس ميکردند و برخي مخالفانشان، ايشان را به خاطر تدريس فلسفه تکفير ميکردند، قدري پذيرفتن اين مباحث ثقيل باشد. مثلا زياد شنيدهايم، کوزهاي که حاج آقا مصطفي خميني از آن آب خورده بود را به خاطر تدريس فلسفه توسط پدرش، نجس ميدانستند. با توجه به شخصيت والاي امام از يکسو و تعلق خاطر جنابعالي به ايشان، ضديت شما با فلسفه يک مقدار توجيه ناپذير است!
در جواب سئوالات قبل گفتم که در اينگونه مباحث جاي تقليد نيست و حتي در مواردي که جاي تقليد است، اگر کسي به منابع ديني مراجعه کرد و به نظري متفاوت با بزرگان رسيد؛ هيچ اشکالي ندارد و بلکه اگر از سر ميزان و معيار باشد، همان اجتهاد ممدوح است که همه از آن دفاع ميکنند. و اما در مورد تکفير و تخطئهي نيت و شخصيت بزرگان بايد بگويم که به نظر بنده، عموم علما و بزرگان ما که در وادي فلسفه و عرفان مصطلح هستند، تعلق اولي و اصليشان به قرآن و عترت است و اساسا چون بر اين باورند که فلسفه و عرفان در مسير اين دو ميباشند، به سراغ آن رفتهاند و اين بسيار متفاوت است با کسي که به دليل آن که اين دو را در مسيري متفاوت با معارف قرآن و اهل البيت – عليهم السلام – ميبيند، به سراغ آنها ميرود. به تعبير اميرالمؤمنين علي (ع) «ليس من طلب الحق فأخطأه کمن طلب الباطل فأدرکه»، لذا به هيچ وجه در اين مقوله، تخطئه شخصيتي علما و بزرگان را قبول ندارم و خلاف شرع ميدانم و در مقدمه کتاب به اين موضوع اشاره کردهام. بدون شک اگر اين بزرگان يک جايي به اين نقطه برسند که يک امر و برداشت فلسفي با آنچه که مورد نظر قرآن و عترت است، مخالف است؛ قطعا از آن برداشت دست ميکشند. من از همه اين بزرگان نمونه دارم.
حضرت امام در کتاب "چهل حديث"شان، سه جا به طور جدي ملاصدرا را نقد و رد ميکنند که اين موارد را در کتاب آوردهام. امام ميگويند اين حرف ملاصدرا مخالف آيات و روايات است. مرحوم "علامهي طباطبايي" در مقابل موج عظيمي از فلاسفه ميايستند که ميگويند اراده، صفت ذات الهي است نه صفت فعل. ايشان ميگويند ما روايات عديدهاي داريم که ميگويند اراده، صفت فعل است نه صفت ذات و از نظر فلاسفه عدول ميکنند و نظر صفت فعل را ميپذيرند که مرحوم "سيد جلالالدين آشتياني" تعرض تندي به مرحوم علامه طباطبايي ميکند. مرحوم شهيد مطهري و بزرگان ديگر هم همينطور. البته اصلا مقصودم از اين حرف اين نيست که نبايد اين بزرگان را نقد کرد. نه، اين بزرگان در خيلي از جاها، حرفها و نظرات فلسفيشان قابل نقد است و ما هم آنها را نقد کردهايم.
مرحوم علامه طبا طبايي در پاسخ اعتراض برخي که از ايشان خواسته بودند در حواشي منتقدانهشان بر بحارالانوار تجديد نظر کنند، گفتند: «در مکتب شيعه ارزش جعفر بن محمد، امام صادق –عليه السلام– از علامه مجلسي بيشتر است. زماني که به جهت بيانات و شروح علامه مجلسي ايراد عقلي و علمي به حضرات معصومين عليهم السلام وارد گردد، ما حاضر نيستيم آن حضرات را به مجلسي بفروشيم و من از آن چه به نظر خود در مواضع مقرر لازم ميدانم بنويسم، يک کلمه کم نخواهم کرد.» (به نقل از مهر تابان/ مرحوم سيد محمد حسين حسيني طهراني). به نظر بنده اين منطقي درست و کاملا قابل دفاع است و ما هم به استناد آن ميتوانيم آراي بزرگان فلسفه را نقد کنيم و تعارض آنها را با آموزهها و معارف اهل بيت -عليهم السلام- نشان دهيم و حضرات معصومين عليهم السلام- را به بزرگان نفروشيم.
با اينکه مدت بسيار کوتاهي از انتشار کتاب ميگذرد، اما آيا در همين مدت کوتاه، انتشار کتاب بازتاب خاصي داشته است؟
بازتابهاي اندکي به من رسيده است، شايد چون مدت زيادي نميگذرد و از سوي ديگر سنت مطالعه هم کم کم دارد منسوخ ميشود! براي يکي از آقايان مراجع، چون اسمي از ايشان در کتاب آمده بود کتاب را فرستادم که ببينند، ايشان فيالجمله از کليت کتاب تعريف و آن را تاييد کردند. بعضي از دوستان هم کتاب را خواندند و نظراتي در تاييد يا احيانا در انتقاد بيان کردهاند.
يک سئوال هم در مورد کتاب «اسلام و تجدد» بپرسم. در اين کتاب، تکنولوژي را تماما رد ميکنيد و قائل به گزينش و غربال نيستيد. از طرف ديگر، ترک زندگي تکنولوژيک، براي فردي که کتاب شما را خوانده و قانع شده که تکنولوژي بد است، خيلي مشکل است. شما بارها در جواب اين مسئله گفتهايد، همين که فرد بداند استفاده از تکنولوژي، مطلوب نيست و اضطراراً از تکنولوژي استفاده ميکند کافي است. اما به هرحال خوانندهاي که اين کتاب را خوانده ميخواهد بداند براي اين اعتقاد چه کار بايد بکند و چه ميتواند بکند؟ آيا اتومبيل سوار نشود؟ شهر را ول کند و به يک زندگي روستايي بدون تکنولوژي پناه ببرد؟ چه عملي از دست او بر ميآيد؟
ببينيد اگر کسي ميتواند بدون اينکه به عسر و حرج بيفتد، استفاده خودش را کم کند، قطعاً هرچه کم کند برد کرده است. اما اگر غير از اين باشد که عموما خيلي وقتها اينطور است و آدم به عسر و حرج و سختي و مشقت ميافتد، به نظر من براي استفاده نکردن تکليفي ندارد. بنده فيالمثل شخصاً به اين نتيجه نرسيدهام که وظيفهي امروز من اين است که به يک روستا بروم و آنجا در عزلت زندگي کنم. من با مجموعهي ادله و شرايط به چنين تکليفي براي خودم نرسيدم. احساس ميکنم تکليفم، بودن در متن همين اجتماع است. در متن چنين اجتماعي هم که بخواهم باشم، نياز دارم که ماشين سوار شوم، هواپيما سوار شوم، نياز به موبايل دارم و ... طبيعي است که در اين بستر حرکت ميکنم.
بعضي روايات که در اسلام و تجدد به دو مورد از آنها اشاره کردهام در مورد آخرالزمان به ما ميگويند زماني عرصه براي عمل به احکام خدا اين قدر بر شما تنگ ميشود که اگر به يک دهم آنچه گذشتگان عمل ميکردند، عمل کنيد، اهل نجات هستيد. يک روايت ميگويد اگر به آنچه گذشتگان عمل ميکردند «باور» داشته باشيد اهل نجات هستيد. اين مفهومش همين شرايط کنوني ما است. ما در متن اين شرايط هستيم. البته به معناي اباحيگري نيست؛ اما در هر صورت سخن از شرايط حادي است. فيالمثل امروز چه تعدادي از آدمها به ربا به نوعي آلوده نشدهاند؟ لذا در چنين شرايطي ممکن است عمل به بسياري از احکام دشوار شود، اما حفظ باور و حفظ اعتقاد بسيار مهم است. ما در هيچ شرايطي در جايي که اعتقادمان بخواهد خراب شود جوابي براي خدا نداريم. چون اگر اسلحه هم روي مغز آدم بگذارند آدم ميتواند ظاهرا از يک اعتقادي دست بکشد؛ اما در قلبش اعتقاد صحيح را ميتواند نگه دارد. خاصيت مباحث کتاب اسلام و تجدد اين است که ميتواند اعتقادات ما را از دستبرد تحولات منحط زمانه حفظ کند و ما را از خطر ارتداد و ايجاد دگرگوني در دين و احکام خدا نجات دهد.
***
مروري بر آخرين کتاب مهدي نصيري
مخالفت با فلسفه، امر بيسابقهاي در تاريخ اسلام نيست و از عصر ائمه تاکنون افراد شاخصي در ميان مسلمانان به رد فلسفه پرداختهاند. اما آن جريان فکري که اصلا هويت خود را در جدا دانستن راه فلسفه از راه قرآن و اهل بيت تعريف ميکند، جريان «مکتب تفکيک» است که بيش از شش دهه از ظهور آن در حوزه علميه مشهد ميگذرد. «فلسفه از منظر قرآن و عترت»، نوشته مهدي نصيري را مي توان کتابي جديد در «مکتب تفکيک» به شمار آورد.
اصطلاح «مکتب تفکيک» را اولين بار استاد محمدرضا حکيمي در کتابي به همين عنوان (سال 1375) به کار برد. حکيمي که خود از بزرگان «مکتب تفکيک» است، شاگرد آيت الله "مجتبي قزويني" نويسنده کتاب «بيان الفرقان» بوده است. آيت الله قزويني نيز، شاگرد آيت الله "ميرزا مهدي غروي اصفهاني" بوده است که با کتاب «ابواب الهدي»، بنيانگذار «مکتب تفکيک» محسوب ميشود.
اما «مکتب تفکيک، مکتب جداسازي سه راه و روش معرفت و سه مکتب شناختي است. يعني راه و روش قرآن، و راه و روش فلسفه، و راه و روش عرفان. هدف اين مکتب، نابسازي و خالص ماني شناختهاي قرآن و سره فهمي اين شناختها و معارف است، بدور از تاويل و مزج با افکار نحلهها، و بر کنار از تفسير به راي و تطبيق، تا «حقايق وحي» و اصول «علم صحيح» مصون ماند و با دادههاي فکر انساني و ذوق بشري در نياميزد و مشوب نگردد.» (حکيمي، مکتب تفکيک، صفحه 48و 49)
در کتاب تازه انتشار يافته «فلسفه از منظر قرآن و عترت» نيز، مهدي نصيري با استناد به آيات قرآن و احاديث معصومين، فلسفه را از ديدگاه اسلام مردود دانسته است. اين کتاب 406 صفحهاي با يک مقدمه و در 9 بخش ارائه شده است.
بخش اول کتاب را مي توان فشرده اي از کل کتاب دانست. در اين بخش با عنوان «فلسفه چيست؟» نويسنده پس از بازگويي تعاريف گوناگوني که از فلسفه وجود دارد مينويسد: «آنچه در همه تعاريف فوق مشترک است، اين است که فلسفه، ذهن و انديشه آدمي را قادر به درک جهان هستي و فهم احکام و معيارهاي سعادت ميداند و فيلسوفان با اتکا به دريافتهاي ذهنيشان، در پي کسب سعادت علمي و عملي هستند. البته فلسفه به محدوديت توان بشري در دريافت حقايق هستي و معارف اذعان و اعتراف ميکند؛ اما با اين وجود، از ديدگاه فلسفه، اين امر مانع از آن نيست که آدمي به طور مستقل و خودبنياد، در پي فهم مسائل هستي و معارف و حقايق، از پايينترين تا بالاترين مراتب آن باشد.»
نصيري در ادامه با چند نقل قول از اهل فلسفه بر ادعاي فوق تاکيد ميکند. وي پس از بيان نياز انسان به حجت الهي و نقل حديث ثقلين ميگويد: «همه مسلمين موظف به تمسک به قرآن و عترت در امر معرفت و هدايت فردي و اجتماعيشان هستند و هرگز نميتوانند هدايت را خارج از اين دو بجويند. همه حرکتها و سکونها، مخالفتها و موافقتها، تولاها و تبراها و بايد و نبايدها و... بايد با استناد به اين دو منبع صورت پذيرد و مومن بايد از منظر اين دو به عالم بنگرد و موضع و موقف خود را در برابر رويدادها تعيين نمايد. اگر قرار بر اين است که درباره فلسفه سخن بگوييم و موافقت يا مخالفت کنيم، جز با استناد به هدايتهاي اين دو ثقل، منبع و ماخذ ديگري نداريم.»
نويسنده در بخش «عقل فلسفي- عقل ديني»، بر اين اساس که «در تبيين موضع قرآن و عترت درباره فلسفه، قبل از هر چيز، ضروري است به سراغ تلقي فلسفه از عقل رفته و سپس به مقايسه آن با آنچه قرآن و عترت درباره عقل گفتهاند، بپردازيم.» به بيان تعريف عقل از نظر اهل فلسفه و نظر قرآن و اهل بيت و تعارض آنها ميپردازد.
در بخش «فلسفه و نبوت»، نصيري به تبيين اين موضوع ميپردازد که «در چنين تلقياي از عقل (تلقي فلسفي) ضرورتي براي ارسال رسل از جانب خداوند باقي نميماند.»
در بخش «خاستگاه علم و حکمت»، نويسنده با نقل دو گروه از روايات که گروه اول «منبع و ماخذ علم و حکمت و معارف حقيقي را قرآن و عترت ميدانند و بس» و گروه دوم «حکمت را منحصر به منبعي خاص نکرده و توصيه به دريافت آن از هر منبع و ماخذي مينمايند.» به تحليل و جمع بندي آنها پرداخته است. او چنين نتيجهگيري کرده است که «پاسخ فلاسفه در برابر اين اشکال که شما چرا پايهها و چارچوبهاي نظام حکمي و معرفتيتان را از يونانيان گرفتهايد، صحيح نبوده و بر خلاف آموزههاي اهل بيت ميباشد.»
در بخش «توحيد فلسفي-توحيد قرآني» نويسنده به تبيين اين مساله ميپردازد که خودبنيادي عقل فلسفي، خدايي را به وجود آورده است که با خدايي که قرآن معرفي ميکند متفاوت و متعارض است. نصيري همچنين تلاش فلاسفه براي «ادراک کيفيت ذات و صفات خداوندي» را سودايي خام معرفي ميکند و ميگويد: «عقل آدمي تنها به اثبات اصل وجود خداوند با صفاتي چون واحد و عالم و قادر و حکيم و... راه دارد و باب احاطه به ذات و کيفيت خداوند بر او بسته است.» او همچنين با نقل آيات و روايات ميگويد: «کسي مجاز به جعل اسم و وصفي براي خداوند به جز آنچه در اين دو منبع آمده است، نظير اسماء و اوصافي چون معشوق، صرف الوجود، بسيط الحقيقه و... که در فلسفه و عرفان رايج و شايع است، نميباشد». برخي ديگر از موضوعات مطرح شده در اين بخش عبارتند از «مشيت و اراده؛ صفت ذات يا فعل؟» و «نفي وحدت وجود و هرگونه سنخيت و شباهت بين خالق و مخلوق در تعاليم قرآن و عترت»
در بخش «معاد فلسفي-معاد قرآني» ضمن بيان اينکه اهل فلسفه «اغلب جسماني بودن معاد را انکار کرده يا بر مفهومي خود ساخته حمل ميکنند»، ضرورت اعتقاد به جسماني بودن معاد از منظر وحي و شريعت را مطرح کرده است. نصيري در ادامه پس از بيان اعتقاد فلاسفه به تجرد روح و نقل آيه و رواياتي در مورد روح ميگويد: «از مجموع آيه و روايات فوق به وضوح فهميده ميشود که روح امري مجرد و عاري از هرگونه ويژگيهاي مادي نبوده، بلکه جسمي لطيف و داراي خواصي از ماده است.»
در بخش «فلسفه و تاويل»، به تاويلهاي فلاسفه از قرآن و حديث که از طريق آن آراي خود را بر اين متون تحميل کردهاند، پرداخته و اين راه را باطل شمرده است.
در بخش «فلسفه عرصه اختلافات و تنازعات نظري»، نويسنده آکندگي عرصه فلسفه را از اختلافها، تعارضها، تهافتها و فرقه فرقه شدنها دليل بر اشتباه بودن مشي فلسفه که مبتني بر فهم خودبنياد است ميداند و در مقابل، جبههي توحيد را به دليل اتکا به وحي الهي، جبهه يگانگي و وحدت و تفاهم در نظر و جهت و حرکت معرفي ميکند. در ادامه وي به تشريح برخي اختلافها در طول تاريخ فلسفه، پرداخته است.
در بخش آخر، با عنوان «اشارات و تنبيهات»، نويسنده به پاسخگويي برخي سئوالها، شبهات و دفاعيههايي که ممکن است در برابر مطالب کتاب مطرح شوند پرداخته است.