SHIA-NEWS شیعه نیوز :
مقدمه
الحمد لله ربّ العالمين والصلاة والسلام علي محمّد وآله الطاهرين، سيّما الإمام المهدي روحي فداه.
نوشتة حاضر ضمن سلسله بحثهايي است كه در سال 1416ق . ( دوازده سال قبل ) در حوزة « الرسول الأكر م» بيروت به زبان عربي تدريس ميشد وطلاب محترم حوزه را از خطر وهابيت و افكار منحرف ابن تيميه و جريان سلف يگري برحذر ميداشت. پيش از پرداختن به نقد عقايد آنان، به تاريخچة ابنتيميه و ابنوهاب ونقش آنان در ايجاد اختلاف و درگيري بين امّت واحد اسلامي و از هم پاشيدن صفوف مسلمين پرداخته شده، تا همگان بدانندکه امروز چه کساني به نام دين و مذهب، خنجر بر پيکرة دين ميزنند و کاري را که يهود (عليهم لعان الله) و استعمارگران نميتوانند به آن دست يابند، متأسفانه اين گروه و حزب، به آساني آن را به دست آورده و نتايج آن را تقديم دشمنان اسلام ميکنند.
اين جزوه هر چند کوتاه و مختصر است، ولي ميتواند در فهم مقصود و رساندن پيام آن به اذهان، نقش مؤثري را داشته باشد.
در پايان آرزومنديم خداوند عزّ وجل، اسلام و امت اسلامي را از شرّ بدخواهان و دسيسة منافقان حفظ گرداند.
ضمناً از جناب حجة الإسلام داداش زاده که در ترجمه اين درسها تلاش و کوشش فراوان داشته و از حجة الإسلام شيخ محمدباقر پوراميني ـ که در ويرايش و ملاحظات و تذکرات ارزنده خويش به غنا و محتواي آن افزودهاند ـ کمال تشکر و تقدير را دارم.
قم ـ طبسي
4 مرداد 1386 برابر ب 11 رجب 1428ق.
ابن تيميّ ه وکاشت بذر نفاق
شرح حال
احمدبن عبدالحليم حراني دمشقي ، معروف به ابن تيميه در سال 661ق. ( 5 سال پس از سقوط خلافت بنيعباس توسط هولاكو در بغداد ) در حرّان [1] كه كانون فرقة ص ب ئه بود، ديده به جهان گشود. دوران كودكي و نوجواني خود را در آن ديار سپري كرد و به سبب هجوم قوم وحشي تاتار ، مجبور ش د به همراه خانوادة خود، در سال 667ق. از زادگاه خويش كوچ كرده ، به دمشق بگريزد. آغازتحصيل او در علوم مذهبي، فقه حنبلي بود و نخستين اس ت اد وي، پدرش بود.
نخستين ناهمگوني
ساكن ن حماة از ابنتيميه پرسيد ند كه نظر بزرگانِ از صالحين در مورد يات صفات مثل: ( لرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى ) و نيز ( اسْتَوى إِلَى السَّماء ) و همچنين فرمودة رسول گرامي: « نَّ قُلُوبَ بَنِي آدَمَ بَيْنَ إِصْبَعَيْنِ مِنْ أَصَابِعِ الرَّحْمَنِ» و قول آن حضرت: « يضع الجبار قدمه في النار...» چيست؟ پاسخي كه و به اين پرسش داد، تصريح بر جسم داشتن خداوند عزّوجلّ داشت ؛ انتشار پاسخ ابن تيميه در آن ناحيه غوغايي به راه انداخت و از آن پس (از سال 698ق. ) و به دليل سر دادن فتاوا و تفسيرهاي ناروا از آيات شهرت يافت.
ابن كثير ميگويد: گروهي از فقه بر ضدّ او برخاسته، از جلالالدين حنفي، قاضي وقت، محاكمه وي را خواستار شدند. قاضي ابن تيميه را احضار كرد ؛ ولي وي از حضور در محكمه سر باز زد. بعده به دليل آن عقيده انحرافي كه در پاسخ اهل حماة از خود بروز داد ه بود ، در شهر به « حمويّه » خوانده شد. [2]
وي همواره با نظر دادن برخلاف آراي مشهور و رايج بين مسلم ان ن موجب تشويش اذهان و آشفتگي در عق ي د و باورهاي مردم ميشد تا اين كه در سال 705 ق . بحثي ميان او و چند تن از قضات درگرفت كه در نهايت منجر به تبعيد وي به مصرگرديد ... سپس در سال 706 ق . امير سيفالدين سلار ، ن ي ب مصر ، سه نفر از قضات فرقه شافعي ، مالكي و حنبلي و نيز سه تن از فقها كه نامشان باجي ، جزري و نمواري بود، احضار كر د تا در مورد ابن تيميه، تصميمگيري نمايند. همگي رأي به آزادي او دادند تا شايد دست از عقايد خود بردارد ؛ امّا طولي نكشيد كه در سال 70 7 ق . ابن عطاء ضدّ او مطالبي را ابراز داشت و قاضي بدرالدين را بر آن داشت تا حكم كند به اينكه سخنان ابن تيميّه نهايت بيادبي نسبت به ساحت پيامبر 9 است؛ از اين رو به حبس او دستور داد و وي به مدت يك سال ( تا سال 708ق. ) در مصر بازداشت بود . سپس به اسكندريّه تبعيد ش د. ولي همچنان بر انحراف خود اصرار داشت و دست از فتاواي شگفتانگيز خود برن مي داشت. بدين سبب وي را در قلعهاي در دمشق زنداني كردند ... و مانع شدند تا مطالبي را نوشته، يا كتبي را مطالعه كند ؛ تمام كتابهايي كه نزدش بود، برداشتند و هيچ گونه ابزار نوشتن در اختيار او قرار ندادند و سرانجام در سال 728 ق . درگذشت. [3]
شخصيت ابن تيميه
در مورد شخصيت ابن تيميه ميتوان گفت:
1 . او شخصيّتي واقعبين نبود و به مسائلي كه مسلم ان ن در آن دوران سخت بدان توجه داشتند و براي آن ها حساس بود، اهميتي قائل نميشد؛ زيرا در دوراني كه مسلمين بيش از هر چيز ديگر نياز شديد به وحدت داشتند ، وي با افشاندن بذر فتنه و درگيري، اوضاع م ردم را هرازچند گاهي متشنّج ميكرد و بخش وسيعي از توان حكومت و قضات را ـ كه ميبايست صرف دفاع در برابر كفار شود ـ به خود مشغول مي كرد و با تشويش افكار و نشر عق ي د باطل توانها را هدر ميداد.
2 . نظرات ابن تيميه برخلاف آر ي مشهور بود كه بر آن اتفاق داشتند ؛ بهطوري كه بسياري از قضات و فقها با نظر و ي از در مخاصمه وارد گرديدند.
3 . وي قائل به تجسيم و تشبيه و جهت داشتن خداوند عزّوجلّ بود.
4 . او به استغاثه به رسول الله اعتقاد نداشت و حرمت زيارت قبور انبيا و صالحين را ترويج ميكرد.
منتقدان هم عصر
در عصر ابن تيميه و پس از او علماي بسياري پرده از افكار انحرافي ش برداشتند و در اين ميان نقد علماي معاصر او از اهميت بسياري برخودار است.
1 . صفيالدين الهندي الأرموي (م . 715ق.)؛ او از بزرگان مذهب اشعري بود و در يك مجلس بحثي با ابن تيميه به مناظره پرداخت. روحيّه صفيالدين هندي به گونهاي بود كه وقتي وارد يك مسأله علمي مي شد، با حوصله تمام، همه جوانب آن مسأله را مورد کاوش قرار ميداد. اما ابن تيميه برخلاف او و طبق عادتش با شتاب از مسألهاي به مسأله ديگر ميپرداخت و بدون اين كه آن را خوب تقرير كند، از آن مي گذشت؛ از اين رو صفيالدين هندي به او گفت: اي ابن تيميه تو را چگونه ميبينم! تو مانند گنجشكي هستي كه وقتي ميخواهم آن را به دام بيندازم از اين شاخه به آن شاخه ميپرد ...
بعد از مدتي ابن تيميه زنداني و بر ضدّ او روشنگريها و تبليغات وسيعي انجام گرفت. [4]
2 . شهابالدين حلبي (م . 733ق.)؛ او كتابي در زمينة نفي جهت داشتن خداوند عز وجلّ به رشته تحرير درآورد. اين كتاب در حقيقت ردّ عقيده ابن تيميه است. در مقدّمه آن كتاب مينويسد:
امّا بعد ، آنچه كه مرا بر آن داشت تا اين كتاب را بنويسم، مسألهاي است كه در اين مدت به وقوع پيوست و آن اين است كه بعضي در صدد برآمده اند و مطالبي در اثبات جهت داشتن خداوند عز وجلّ نوش ته ند و هر كسي كه در اين زمينه مطالعهاي نداشته باشد و به وسائل معرفت، مسلّح نباشد و نيز مستبصر به نور حكمت نباشد ، فريفته آن سخنان ميگردد. لذا بر آن شدم تا عقيده اهل سنّت و اهل جماعت را بيان كرده ، فساد مطالب او (ابن تيميه) را روشن نمايم، در حالي كه او هر آن چه را كه خود ادّعا كرد، اولين كسي بود كه به نقض آن پرداخت و هر قاعدهاي را كه مطرح نمود، خود دست به تخريب آن زد. [5]
3 . قاضي القض ة كمالالدين الزملكاني (م . 733ق.)؛ به گف تة سبكي، وي پيشوا، علاّمه و اهل مناظره بود [6] و در دو مسألة طلاق و زيارت به ردّ بر عقايد ابن تيميّه پرداخته است.
4 . حافظ شمسالدين ذهبي، (متوفاي 748ق.)؛ وي در نام ة بلند و پندآموزش به ابن تيميّه چنين مينويسد:
تا چه اندازه استخوان در چشم برادر مؤمن خود ميبيني در حالي كه فراموش كردهاي آن تنه درختي را كه در چشم خودداري! تا چه مقدار به ستودن از خود ميپردازي؟ تا چه اندازه سخنان و بدبختيهايت، تو را به ورطه سيه روزي كشانده؟ تا چه مقدار به مذمت علما ميپردازي و به دنبال عيوب مردم هستي؟ در حالي كه خودت آگاه به اين نهي پيامبر خدا هستي كه فرمود: مردگان خود را جز به خير ياد نكنيد . بله من ميدانم كه تو در مقام دفاع از خود برآمده، چنين توجيه ميكني با كساني بايد به نبرد برخاست كه بويي از اسلام نبردهاند و آشناي به آن چه كه رسول مكرّم بر آن مبعوث گرديده ن يستند و اين جهاد است و از بسياري از چيزه ي ي كه ب ه واسطه عمل به آن، آدمي را به رستگاري ميرساند... بيخبراند.
نيكو بودن اسلام شخص به اين است كه چيزهاي غير مهم را رها سازد . اي مرد ، به خدا قسم ، بر ماست كه تو را باز داريم ؛ چرا كه تو بحث كنندهاي چرب زبان هستي و هيچگاه آرام و قرار نداري. از اين همه اشتباهات در دين بپرهيز كه رسول خدا، از طرح چنين مسائلي بيزار ست. آن حضرت از كثرت سؤال نهي كردند و فرمود: همانا مخوفترين چيزي كه بر امتم از آن بيمناك هستم، منافق چرب زبان در ميان امتم است .
سخن زياد در آنجايي كه مرتبط با حلال و حرام باشد و لغزش در آن نباشد، قساوت قلب ميآورد. پس چگونه خواهد بود سرانجامِ سخن زياد در مباحث فلسفي كه ارتباطي به حرام و حلال ندارد ؟
اين سخنان فلاسفه دروغهايي ست كه قلب را ميميراند . به خدا سوگند ـ با اين سخنان تو، دستمايه خنده براي ديگران شدهايم. تا كي ميخواهي دقايق كفريات فلاسفه را بيرون آوري و به عقايد خود ضميمه كني ؟ ما با همين عقول خود به ردّ آن كفريات ميپردازيم. اي مرد، افكار آلوده و مسموم فلاسفه و نيز كتابهاي آنها به تو رسيده است ـ كه چنان سخنان را بر زبان ميراني بدان كه غوطهور شدن در افكار مسموم، باعث ميگردد تا جسم به آن خو گرفته ، در نهان آن جا بگيرد. دريغا از يك مجلسِ قرآن كه تلاوتش به همراه تدبّر و خشيّتش به همراه ياد خدا وند ـ عزوجل ـ و سكوتش به همراه تفكر باشد ! افسوس از يك مجلسي كه در آن يادي از ابرار شود ؛ چرا كه ياد انسانهاي صالح در مجالس، باعث مي شو د كه رحمت خداوند بر اهل آن مجلس نازل گردد. اما در مجالسي كه تشكيل ميگردد، اگر نام صالح ان برده شود ، از آنها با لعن و نفرت ياد ميشود. امّا تو شمشير حجاج بن يوسف و زبان ابن حزم را دو برادر ميداني كه با آن دو، دوستي ميورزي. اي شكست خورده، هر كس از تو پيروي كند ، خود را در معرض كفر و فروپاشي دينش قرار داده است ؛ بويژه اگر اين افراد كه از تو تبعيّت ميكنند انسانهايي با علم اندك باشند كه دين را براي ارضاي شهوت خود پذيرفته اند. گر چه اين اشخاص با سخنان تو، متأثر ميشوند و با دست و زبان خود از تو دفاع ميكنند، ام همين اشخاص در باطن از دشمنان تو هستند.
آيا مگر نه اين است كه اكثر پيروان تو، انسانهايي ناتوان، دست بسته و سبك عقل يا آدمهايي بي سواد ند؟ اگر پيروان صالحي داشته باشي، آن ها هم انسانهايي خشك و بيفهم هستند. پس تو اگر سخن مرا تصديق نميكني، خودت درباره آنها جست جو كن و اعمال و افكارشان را با ترازوي عدل بسنج. اي مسلمان، اسب شهوتت را براي مدح خود، پيش بياور كه تا چه اندازه نفس خود را تصديق ميكني و با آن دوستي مي و ر زي و خوبان را دشمن ميشماري؟ چه اندازه با نفس خود دوستي ميو ر زي و نيكان را خوار ميشماري؟ تا چه اندازه نفس خود را بزرگ ميشماري و عبادت كنندگان را كوچك مينگري ! تا كي با نفس خود دوستانه برخورد ميكني و كار زهّاد را زشت ميشماري ؟ تا كي ميخواهي كلامت را با كيفيّتي ستايش كني ؟ به خدا قسم ، باهمان كيفيّت احاديث صحيحين را مدح نميكني. اي كاش احاديث صحيحين از دست تو سالم ميماند! چرا كه هر وقت اراده نمودي، احاديث صحيحين ر با برچسب تضعيف و موهوم يا با تأويل و انكار، تغيير دادهاي. آيا وقت آن نرسيده كه از سخنان و افكارت دست برداري؟
آيا وقت آن نرسيده كه توبه و انابه به درگاه حق بنمايي؟ آيا به سن 70 نرسيدهاي كه كوچيدن از اين دنيا براي تو نزديك ست؟ به خدا قسم من مرگ را به تو يادآوري نمينمايم. بلكه تو از كسي كه مرگ را به يادت مياندازد، نفرت ميورزي. بنابراين ، گمان نميكنم گفتار مرا قبول كني و به نصيحت من گوش فرا دهي. بلكه در تو همّت بزرگي ميبينم كه براي نقد سخنان من، چندين جلد كتاب بنويسي. و همين امر مانع از آن ميشود كه سخنان خود را به پايان برسانم. نصرت تو به اين است كه هر آن چه تو مي گويي، من آن را قبول كنم و يا ساكت بشوم.
امّا در هر صورت، حال تو نزد من معلوم است و من دلسوزانه و از روي محبّت به نصيحت تو پرداختم. وقتي حال تو نزد من اين گونه است ، پس نزد دشمنانت چگونه خواهد بود ؟ در حالي كه در ميان دشمنان تو انسانهايي صالح و عاقل و اهل فضل مشاهده ميكنم، همچنان كه در ميان دوستان تو، انسانهايي فاسق ، دروغگو ، جاهل ، حيوان صفت و ... ميبينم. اگر تو در روز روشن مرا ناسزا گويي ، باز من از تو رضايت دارم ؛ امّا از تو ميخواهم كه دربارة گفتارم در خفا فكر كني و از آن بهرهمند شوي.
خداوند رحمت كند کسي را كه عيوب مرا به من ميگويد... . [7]
5 ـ يافعي ؛ او در كتاب مر ة الجنان در ترجمة ابن تيميه گويد: ... ابن تيميّه مسائل عجيب و غريبي بيان نمود كه اين نوع از مسائل با مذهب اهل سنّت مباينت دارد. از زشتترين مطالبيكه وي عنوان نمود، نهي از زيارت قبر نبيّ مكرّم اسلام است. [8]
6 . ابوبكر حصني دمشقي (م . 829 ق)؛ او ميگويد: پس بدان همانا من در سخنان اين شخص خبيث كه در قلبش مرض هست، گمراهي را مشاهده نمودم كه اين گمراهي در اثر تبعيّت از متشابهات قرآن و سنّت حاصل گرديده و هدفش جز فتنهانگيزي چيز ديگري نيست و در اين امر ، بعضي از عوام الناس از او پيروي كردهاند . همين زمينهاي ست تا خداوند عز وجل آنها را به هلاكت رساند. لذا من در كلمات وي با چيزهايي مواجه شدم كه ياراي تكلم را از من گرفت و ديگر انگشتانم توان ثبت كلماتي در ردّ وي را ندارد، چرا كه هر آن چه از كذب بوده به ربّ العالمين نسبت داده و گفتار خود را به صورتي فريبنده با آيات قرآني تطبيق داده است و همچنين به بدگويي از انسانهاي صالح و خلف ي راشدين و تابعين آنها پرداخته كه من از ذكر آن خودداري ميكنم و فقط سخنان ائمه پارسا را در اين زمينه يادآور ميشوم ... [9] .
7 . شهابالدين ابن حجر الهيتمي (م.974ق.)؛ او در شرح حال ابن تيميه گويد: ابن تيميّه بندهاي ست كه خداوند او را خوار و گمراه و كور و كر ساخته است. كه به همين مطلب پيشوايان گذشته ـ كه به فساد حالاتش پرده برداشتهاند و كذب سخنانش را آشكار ساختند ـ تصريح نمودند. وي در ادامه گويد: ابن تيميه از متأخرين حنابله است كه مشروعيّت اين طايفه را زير سؤال برده است . او آن قدر در استدلالهاي خود حرفهاي گزافي زده كه گوشها از شنيدن آن ابا داشته ، سرشت آدمي از آن نفرت ميورزند. اما من ميگويم: او كيست تا به نظرات او توجه نمود و يا در چيزي از امور ديني به گفتار او تكيه كرد؟ مگر او همان كسي نيست كه از سوي يكي از پيشوايان گذشته ـ كه به بررسي سخنان فاسد او پرداخته و دلايل او را به نقد كشيده و زشتيهاي اوهام او را ظاهر ساخته ـ مورد مذمت قرار گرفته است. اين شخص كه عز بن جماعة نام دارد در مورد ابن تيميّه ميگويد: او بندهاي ست كه خداوند عز وجلّ او را ذليل و گمراه ساخته ، لباس خواري بر تن او پوشانيده است. و چنان بر مسند تهمت و كذب بر ديگران تكيه زد كه جز خفّت و بيآبرويي و حرمان نتيجه ديگري براي او نداشت. [10]
8 . حافظ ابوالفضل غماري: عدهاي به سخنان ابن تيميه استدلال کرده، و او را شيخ الإسلام ميخوانند، در حالي که او جز و نواصب بوده ، دشمن حضرت علي ( کرّم الله وجهه ) ميباشد.
همو حضرت فاطمه را متهم به نفاق کرده است. و معتقد به تشبيه ـ و بدعتهاي دي گر است و خداوند عز وجل نيز او را به سزاي کار خويش رسانيد و بدعت گذاران بعد از او، متأسفانه دست پروردگان او ميباشند. [11]
9. ابن بطوطه جهانگرد معروف، در کتاب سفرنامه خود مينويسد: « وَکَانَ فِي عَقلِهِ شَيء»؛ يعني ابن تيميه اختلالات ذهني و مشکل عقلي داشته. .. روزي در جلسه درس او شركت كردم، شنيدم كه ميگفت: همانگونه كه من از منبر پايين ميآيم خداوند نيز از آسمان به زمين ميآيد. [12]
10. ملاعلي قاري حنفي (م . 1016ق. ) ؛ او در شرح شفاء گويد: ابن تيميّه حنبلي دچار افراط گرديده به طوري كه سفر براي زيارت پيامبر خدا را حرام نموده است. همچنان كه بعضي ديگر افراط كرده ، زيارت را ب ه ضرورت دين جز و قربات ميدانند و منكران را كافر ميشمارند. وي در ادامه ميگويد: اينكه زيارت پيامبر قرب به خداوند عز وجل ميآورد، از ضروريات دين است. و انكار كنندة آن محكوم به كفر است . شايد همين دومي به صحت نزديكتر باشد. چون تحريم آنچهكه علما بر استحبابش اجماع نمودهاند ، از مصاديق كفر است؛ چرا كه تحريم يك امر مستحب بالاتر از تحريم يك امر مباحي است كه در اين مسأله بر اباحه آن اتفاق نظر صورت گرفته است. [13]
11 النبهاني (م . 1350ق.)؛ او در كتاب شواهد الحق ميگويد: افزون بر محكوم شدن ابن تيميّه از سوي علماي اهل سنّت ، آن هم به خاطر خطرهاي فاحش و فتاواي شاذّ در مسائل ديني كه به موجب آن با اجماع مسلمين مخصوصاً اموري كه مربوط به پيامبر 9 بود، به مخالفت برخاست، اين سخن به اثبات رسيده ك ه علم ي مذاهب چهارگانه همگي بر ردّ بدعتهاي ابن تيميّه اتفاق نظر دارند كه بعضي از اين علما به صحت آن چه كه او نقل ميكند، ترديد نشان دادهاند ؛ همچنان كه بعضي ديگر از علما در عقل وي تشكيك نمودهاند.
12 . گفتار ابنتيميه در منع زيارت قبر نبيّ گرامي 9 از زشتترين مسائلي است كه از وي نقل شده است. [14]
ابن قيّم و ابن تيميه
تنها كسي كه به ترويج افكار و اوهام او پرداخت، شاگردش ابن قيّم جوزي است كه اشارهاي مختصر در مورد افكار و اقوال او بيان ميگردد:
وي محمدبن ابيبكر زرعي حنبلي (م. 751ق. ) است. او معروف به ابن قيم [15] و از شاگردان ابن تيميه بود كه با افكار شاذ استادش؛ چه در زمان حيات و چه بعد از فوت او، تقليد كوركورانه داشت. او گر چه مناظراتي شبيه به استدلال دارد ، ليكن استدلالهاي او ، در واقع از آن دست ترديدهايي بود كه اظهار ميداشت و به عبارت ديگر، او تكرار كنندة همان سخنان جنجالي و منتشر كنندة اقوال شاذّ استاد خويش بود. او در اين شبه استدلالهاي خود، به دنبال تلطيف سخنان بيپرده و خشن ابن تيميه بوده تا با ظاهري دلنشين، كساني را كه افكار ضعيفي داشتند، بفريبد . بهطور خلاصه، او عمرش را فناي سخنان بيهودة ابن تيميه کرد وگفتار غير واقعي وغير منطقي استاد خويش را، حيلهگرانه، امري ديني و واقعي ارائه ميکرد.
به اين نظريات توجه كنيد:
1 . ذهبي ميگويد:
ابن قيم در علم حديث و نيز در بعضي از رجال حديث، بسي رنج برد و به تحصيل علم فقه هم پرداخت ... مدتي هم به خاطر اين كه بار سفر بستن براي زيارت قبر ابراهيم خليل 7 را ناروا شمرد، محبوس گرديد. [16]
2 . ابن حجر در كتاب الدرر الكامنه مينويسد:
او چنان حبّ ابن تيميّه را در سينه داشت كه چشم بسته، تمام سخنانش را پذيرفت و حتّي به تأييد آن پرداخت. از نمونه تأييدهاي وي، تهذيب كتب استادش و نشر افكار او بود ... ابن قيم به همراه استاد خود دستگير شد و خوار و خ فيف گرديد و با شلاّق، هر دو را كتك زدند و سپس بر روي شتر، در شهر گردانيدند . وقتي ابن تيميّه درگذشت ، بارها به سبب فتاواي ابن تيميه مورد امتحان قرار گرفت. لذا همواره از طرف علم ي عصرش نكوهش ميشد و آسيب ميديد. همچنان كه علما هم از دست او بدون آسيب نميماندند. [17]
3 . ابن كثير ميگويد: وي در صدد برآمد تا در مسألة طلاق فتوي دهد،كه در همين جريان، ماجراهايي ميان او و سبكي و ديگران رُخ داد. نقل آن وقايع موجب تفصيل ميشود.
از ويژگيهاي ابن قيّم اين بود كه وي علاقة زيادي به جمعآوري كتب گوناگون داشت . او آن قدر كتاب جمعآوري کرد كه وقتي از دنيا رفت، فرزندانش تا مدتهاي مديد، مشغول فروش كتابهاي پدر بودند. اين غير از آن كتبي است كه ورثه براي خود كنار گذاشته بودند. گفتني است، بيشتر اين كتابها، از سخنان استاد محبوبش بود. [18]
نمونهاي از انحراف ه
ادعاهاي ابن تيميه و شاگردش ابن قيم ، در آثار آنان فراوان است؛ به نمونه هاي ذيل توجه كنيد:
الف) شرك دانستن هر طلب
مراد آيات قرآن در نهي از خواندن غير خداوند، چ يست ؟
وهابيّت، با پيروي ازابن تيميّه، برايتأييد گفتار خود، به آياتي تمسّك ميكنند ؛ بدون آنكه در مفاد و مصداق آيات تفكر اندكي كرده باشند ؛ از اين رو، خواندن انسانهاي صالح و طلب ياري از نان را شرك تلّقي ميکنند و دليلشان اين است كه خداوند در قرآن مجيد، خواندن بتها توسط مشركين را، شرك ناميده است.
نمونههايي از آيات مورد تمسّك وهابيّت به قرار ذيل است:
1 . ) وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ فَلاَ تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَد ) [19] ؛ همانا مساجد از آن خداوند است. پس با خدا ديگري را مخوانيد.
2 . ) لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِهِ لاَ يَسْتَجِيبُونَ لَهُم بِشَيء ( [20] ؛ دعوت حق از آن اوست و كساني را كه غير از خدا ميخوانند، به دعوت آنها پاسخ نميگويند.
3 . ) إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ عِبَادٌ أَمْثَالُكُمْ ( [21] ؛ همانا آنان را كه به جاي خدا ميخوانيد، بندگاني مانند خود شما هستند.
4 . ) وَالَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِهِ مَا يَمْلِكُونَ مِن قِطْمِيرٍ ( [22] ؛ كساني را كه جز او (خدا) است ميخوانيد، حتي مالک پوست نازك هستة خرما هم نيستند.
5 . ) قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُم مِن دُونِهِ فَلاَ يَمْلِكُون كَشْفَ الضُّرِّ عَنكُمْ وَلاَ تَحْوِيل ( [23] بگو، كساني را كه به جاي او (معبود خود) ميپنداريد، بخوانيد، آنها نه ميتوانند از شما دفع زيان کنند و نه آنکه (بلايي را از شما) بگردانند.
6 . ) أُولئِكَ الَّذِينَ يَدْعُونَ يَبْتَغُونَ إِلَي رَبِّهِمُ الْوَسِيلَةَ ( [24] ؛ كساني را كه ايشان ميخوانند، خودشان وسيلهاي براي تقرّب به پروردگار ميجويند.
7 . ( وَلاَ تَدْعُ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لاَ يَنفَعُكَ وَلاَ يَضُرُّكَ ) [25] ؛ و جز خدا، چيزي را مخواه كه نه سودي به تو ميرساند و نه زياني.
8 . ) وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّن يَدْعُوا مِن دُونِ اللَّهِ مَن لاَ يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلَي يَوْمِ الْقِيَامَةِ ( [26] ؛ چه كس ي گمراهتر از كسي است كه معبودي غير از خدا را ميخواند كه تا قيامت هم به او پاسخ نميگويد.
وهابيان، با كمال وقاحت، اينگونه آيات را بر مسلماناني تطبيق ميدهند كه اعتقادشان در مورد انبيا و صالح ان ، چيزي جز اين نيست كه آنان بندگان مقرّب خدا هستند و دعاهايشان مستجاب ميشود و به حاجت انسانِ نيازمند، به اذن خداوند پاسخ ميدهند .
در پاسخ آنها بايد گفت:
اوّلاً: مصاديق اين آيات مشركان هستند، به خاطر اعتقاد به ربوبيت بتها و اينكه آنها بدون اذن خداوند سبحان ميتوانند بهطورمستقل مشكلي را برطرف كنند و يا تغييري در آن ايجاد نمايند و يا به ياري كسي بشتابند!
حال اين عقيده كجا و عقيدة مسلمين كجا؟ مسلمان موحّدي انبيا و انسانهاي صالح را بندگان برجستة خداوند ميداند و نيز معتقد است كه آنها از دستور خداوند تعالي سرپيچي نميكنند و هر آنچه كه خداي سبحان فرمان دهد انجام ميدهند.
ثانياً: مراد از دعا در اين آيات، فقط دعا به معناي ندا نيست ، بلكه نوع خاصي از دعا ست كه به معناي عبادت اس ت. شاهد اين مطلب آن است كه خداوند بين دعا به معناي ندا و دعا به معناي عبادت، در يك آيه جمع نموده است : ( وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُوني أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرينَ ) ؛ [27] پروردگار شما گفته است: مرا بخوانيد تا دعاي شما را اجابت كنم. کساني که از عبادت من تکبر ميورزند به زودي با ذلت، وارد دوزخ ميشوند.
و نيز امام زينالعابدين 7 ميفرمايد: «فَسَمَّيْتَ دُعَاءَكَ عِبَادَةً ، وَ تَرْكَهُ اسْتِكْبَاراً ، وَ تَوَعَّدْتَ عَلَى تَرْكِهِ دُخُولَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ» [28] و ني ز در روايت آمده است: «الدُّعَاءُ مُخُّ الْعِبَادَة» [29] . مراد از دعا در اين جا، قسمتي از دعا است؛ دعايي كه مقرون به الوهيّت مدعو به نحوي از اتحاد باشد.
ثالثاً: منظور از نهي در اين آيات، اين است كه شما مدعو را به اندازة رتبة خداوند بالا نبريد؛ به عبارت ديگر ، هدف از نفي دعوت و خواندن غير خدا، دعوتهاي ملازم با عبادت و پرستش است كه از اعتقاد به الوهيّت سرچشمه ميگيرد. شاهد اين مطلب، کلام خداوند عز وجل است كه فرمود: ( وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ فَلاَ تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَد ) ؛ [30] و همانا مساجد از آنِ خداست، پس هيچکس را با خدا نخوانيد.
لذا اساس عبادت مشرك ن ناشي از همين امر بود. خداوند سبحان در اين زمينه ميفرمايد: ( وَجَعَلُوا لِلَّهِ أَندَاداً لِّيُضِلُّوا عَن سَبِيلِهِ ) ؛ [31] يعني آنها براي خدا همتاياني قرار دادند تا مردم را از راه او منحرف و گمراه سازند. ( إِذْ نُسَوِّيكُم بِرَبِّ الْعَالَمِينَ ) ؛ [32] چون شما را با پروردگار عالميان برابر ميشمرديم.
ب) مرز بندي شيعه و سني
ابن تيميه معت ق د است براي ايجاد تفرقه ميان مسلمانان و مرزبندي بين شيعه و سني، سزاوار است که از مستحبات وسنتهاي ثابت پيامبر اکرم 9 دست برداشته و آن را کنار زنيم.
او ميافزايد: اگر امري مستحبي جز و شعار شيعه شود و به آن عمل کنند، مناسب است ـ پيروان ابن تيميه ـ به آن مستحب عمل نکنند؛ زيرا به عقيدة وي مصلحت تفرقهاندازي و مرز بندي براي تشخيص و شناخت شيعه از سني و تمييز از همديگر، از مصلحت عمل به مستحبات و سنت ثابت شده در شرع اسلام، برتر و اولي است!
آنجا که ميگويد:
«ومن هنا ذهب من الفقهاء، إلي ترک بعض المستحبات إذا صارت شعاراً لهم ـ أي الشيعة ـ فإنّه وإن لم يکن الترک واجباً لذلک، ولکن في إظهار ذلک مشابهة لهم، فلا يتميز السني من الرافضي، ومصلحة التميز عنهم لأجل هجرانهم ومخالفتهم أعظم من مصلحة هذا المستحب» . [33]
آيا عمل کردن شيعه و پايبندي آنان به سنتها و مستحبات شرعي، نقطه ضعف و ضد ارزش شمرده ميشود! ؟
آيا همين قرار ابن تيميه، دليل بر ارزشي بودن ر ه و روش شيعه نيست؟!
آيا پ يرو ي مذهبي ـ که ابن تيمي ه با آنان مخالف و دشمن است ـ از يک حکم مستحبي، سبب ميشود که به آن حکم عمل نشود و بايد آن را کنار زد؟
حال خود قضاوت کنيد كه پيرو سنت پيامبر کيست؟ آنکه به سنت پايبند است ـ تا جايي که آن را شعار خود قرار داده، يا آنکه سنت را کنار ميگذارد تا شبيه عاملان به سنت نشود؟!
ج) نفي استغاثه به پيامبر9
ابن تيميه، استغاثه به پيامبر خد 9 يا هر نبي و انسان صالحي را شرک دانسته و حکم اعدام براي استغاثه کنندگان صادر را کرده و ايشان را مهدور الدم ميشمارد.
او ميگويد:
«من يأتي إلي قبر نبيّ أو صالح ويسأله حاجته ويستنجده مثل أن يسأله أن يزيل مرضه أو يقضي دينه، أو نحو ذلک ممّا لا يقدر عليه إلاّ الله، فهذا شرک صريح يجب أن يستتاب صاحبه، فإن تاب وإلاّ قتل.» [34]
گويا ايشان از صدر اسلام تا به امروز، از سيرة مسلمانان نسبت به استغاثه به قبر شريف پيامبر و اوليا و افراد مورد توجه طوائف مسلمين اطلاع ندارد و يا اينکه اطلاع دارد ، ولي تفکر و نظريات او خارج از سيرة مسلمين بوده و نظري است شاذ .
گويا او موارد ذيل را نديده و از آنها آگاهي ندارد:
ـ استغاثة يکي از مسلمانان ب ه راهنمايي عثمان بن حنيف صحابي، به قبر پيامبر خدا براي رفع گرفتاري [35] .
ـ استغاثة مردم مدينه به قبر پيامبر 9 ب ه امر و اشارة ع ي شه براي نزول باران [36] .
ـ استغاثة يکي از صحابه به قبر پيامبر در زمان خليفة دوم [37] .
ـ استغاثة ابو علي خلال حنبلي به قبر امام کاظم 7 [38] .
ـ استغاثة شافعي (محمد بن ادريس) به قبر ب وحنيفه [39] .
ـ استغاثة اهل سمرقند به قبر بخاري [40] .
گويا ابن تيميه حتي فتاواي بزرگان اهل سنت، همانند قيرواني مالکي ( م . 737 ق.) [41] را نديده و از آن آگاهي ندارد و يا همه را مشرک و واجب القتل و مهدور الدم ميشمارد!
و گويا پيروان اين حزب و گروه نيز از فتاواي بزرگان اهل سنت در جواز استغاثه به پيامبر 9 همانند قسطلاني [42] و شيخ سلامه عزامي [43] و دهها نفر ديگر از آنان بياطلاع بوده، يا حکم اعدام آنها را نيز صادر کردهاند!
براي توضيح و آگاهي بيشتر از انحراف ابن تيميه و تضاد فکر و انديشة او با مسلمانان، ميتوانيد به کتاب « روافد الإيمان إلي عقائد الإسلام » [44] و يا ترجمه آن « رويکرد عقلاني بر باورهاي وهابيت » رجوع کنيد .
محمدبن عبدالوّهاب و فتنة وهابيت
شرح حال
افكار و پندارهاي ابن تيميّه با مرگ او و شاگردش ابن قيم، به بوتة فراموشي سپرده شده بود، تا اينكه اين آرا توسط فردي به نام محمدبن عبدالوهاب از زاوية انزوا و گمنامي درآمد.
محمدبن عبدالوهاب در سال 1111 يا 1115 ق . در شهر عُيينه، از توابع نجد ديده به جهان گشود. وی بيش از 90 سال عمر کرد و در سال 1207 ق . درگذشت . ابتداي رشد و نموّش، در زادگاهش عيينه بود. در همانجا بود كه فقه حنبلي را از علماي حنابله آموخت ؛ سپس براي تكميل معلومات، رهسپار مدينة منوّره شد و در آن شهر به تحصيل فقه و حديث پرداخت.
احمد امين مصريميگويد: « وي سفري به مدينه کرد، سپس به مدت چهار سال در بصره، پنج سال در بغداد، يك سال در كردستان و دو سال در همدان اقامت گزيد. اندك زماني نيز رحل اقامت در اصفهان و قم افكند. پس از آن پرده از روي عقايد انحرافي خود برداشت و مردم را به آن دعوت نمود » [45] .
امام علي 7 ميفرمايند: «كسي چيزي را از ديگران مخفي نميكند مگر اينكه آن امر پنهان در اثر اشتباهي، بر زبان آن شخص ظاهر ميشود و چهرهاش آن را نمايان ميكند». لذا علما دريافته بودند كه ابن عبدالوهاب هم خود به گمراهي رفته و اگر به تبليغ بپردازد، گروهي را به گمراهي ميكشاند. نخستين كساني كه گمراهي او را دريافته، مردم را از وي بر حذر داشتند و به شدت با عقايدش به مخالفت برخاستند، پدرش عبدالوهاب و برادرش شيخ سليمانبن عبدالوهاب بودند و حتي برادرش شيخ سليمان كتابي در ردّ بدعتهاي محمدبن عبدالوهاب نوشت.
در سال 1139ق . پدرش عبد الوهّاب، از عيينه به حريمله کوچ کرد و باقيماندة عمر خود را در همان شهر سپري کرد تا اينكه در سال 1143ق . از دنيا رفت. عبدالوهاب از فرزندش محمّد رضايت نداشت و هميشه او را از عقايدش نهي مي کر د.
دعوت به فتنه
ميرزا ابوطالب اصفهاني ـ كه از معاصر ن ابن عبدالوّهاب ست، در مورد وي ميگويد: محمدبن عبدالوهاب علاقة فراواني به مطالعة اخبار كساني داشت كه مدّعي نبوت بو د ند؛ مانند مسليمة كذ اب و سجاح و اسود عنسي و طليحه اسدي و .... [46]
محمد بن عبدالوهاب، تا زماني كه پدرش در قيد حيات بود، كمتر سخن ميگفت. ولي پس از درگذشت پدر، پرده از روي عقايد خو يش برداشت. تبليغات محمدبن عبدالوهاب در شهر حريمله، افكار عمومي را متشنّج ساخت ؛ بهگونهاي كه بعضي از مردم آن شهر، كمر به قتل او بستند. از اين رو، وي از آن ديار گريخت و به زادگاهش عيينه پناهنده شد. در عيينه با حاكم وقت، عثمانبن مَعْمَر تماس گرفت و دعوت جديد خود را با او در ميان نهاد و ميان او و امير، پيماني برقرار گرديد و قرار شد كه حاكم از او پشتيباني كند.
پيمان منعقد شده به اين صورت بود كه امير، شيخ را در آشكار نمودن دعوت و انتشار عقايدش آزاد بگذارد و در مقابل، شيخ به هر ترتيبي كه ممكن ست، امير را بر نواحي نجد مسلّط كند ؛ چرا كه در آن زمان نجد به شش امارت تقسيم مي ش د که يكي از آن ه ، امارت عيينه بود . پس براي استحكام اين روابط، امير خواهرش را به تزويج شيخ درآورد. بدين ترتيب ابن عبدالوهاب براي دنيا، دين را تسخير نمود و امير نيز بر منطقة نجد مسلّط گرديد.
امّا اين پيمان چندان طول نكشيد ؛ چرا كه به دستور ابن عبدالوهاب، قبر زيدبن خطاب [47] تخريب شد و شهر به تشنج و التهاب كش يده شد . خبر دعوت شيخ محمد و اعمالي كه او صورت داده بود ، به سليمان الحميدي، امير اِحساء و قطيف رسيد. وي نامهاي براي عثمانبن معمر نوشت و دستور داد ابن عبدالوهاب را به قتل برساند.
صاحب كتاب تاريخ نجد ، عبدالله فيلبي مينويسد:
« قرار بر اين شد كه عثمانبن معمر از ميهمانش خلاصي جويد، لذا از شيخ خواست هر مكاني را كه خود شيخ دوست دارد انتخاب كرده ، به همان جا رود. نتيجهاش اين شد كه شيخ درعيّه را براي رحل اقامت مناسب ديد. عثمانبن معمر شخصي به نام فريد را به همراه شيخ روانه ساخت و او را مكلَّف كرد تا در بين راه وي را از پاي درآورد. ليكن فريد، سُستي به خرج داد و ابن عبدالوهاب را ترور نكرد ، بلكه بدون اينكه هيچ آزاري به او برساند، به عُيينه بازگشت. »
علاوه بر آن، صاحب كشفالارتياب، به نقل از سيد محمود شكري مينويسد: ابن عبدالوهاب در سال 1160 ق . به سوي درعي ه حركت کرد و درعيّه همان بلادي ست كه مسيلمة كذ اب در آن ميزيست.
هم پيماني با ابن سعود:
شيخ در سال 1160ق . وارد درعيه شد . امير آن شهر، محمد ابن سعود بود. او دعوت خود را با حاكم درعي ه در ميان نهاد و هر دو پيمان بستند كه رشتة دعوت از آنِ محمدبن عبدالوهاب و زمام حكومت در دست محمدبن سعود باشد ؛ از اين رو، همان پيشنهاديكه به عثمانبن معمر داده بود، با ابن سعود در ميان گذاشت و بدين ترتيب رشتة اتحاد ميان اين دو نفر منعقد گرديد.
راويان ميگويند، امير محمدبن سعود با ابن عبدالوهاب بر جهاد در راه خد ( ! ) بيعت نمود ... در حالي كه اين دو تن هيچ شهري از شهرهاي كفار؛ چه در شرق و چه در غرب را فتح نكردهاند و اين به اصطلاح جهادشان، بر ضد مسلمانان بود ؛ همان مسلماناني كه از اطاعت ابن سعود سرباز زدند. به همين دليل ابن سعود به ابن عبدالوهاب گفت: تو را بشارت ميدهم ب ه پيروزي و جهاد با كساني كه مخالف توحيد هستند، امّا ميخواهم با تو، دو شرط داشته باشم :
1 . وقتي كه ما تو را ياري كرديم و خداوند فتح و پيروزي را نصيب ما و شما نمود، ميترسم كه تو از ميان ما كوچ كرده ، به جاي ما، غير ما را ياري کني و شيخ با او عهد و پيمان بست كه چنان كاري را انجام ندهد.
2 . من خواهان آنم كه از اهل دُرعيّه به هنگام برداشت محصول، مالي درخواست كنم ، ولي ميترسم كه تو مانع شوي. شيخ گفت: شايد خداوند فتوحاتي نصيم ما کند كه در اثر آن، غنايم زيادي به دست آوري و آن، بيش از آنچه باشد كه از اهل درعي ه خواهان ي . [48]
محمد بن سعود براي استحكام اين روابط، يكي از دختران ابن عبدالوهاب را براي فرزندنش عبدالعزيز به همسري گرفت.
محمدجواد مغنيه در كتاب هذه هي الوهابيّه مينويسد:
بعد از آنكه ابن عبدالوهاب احساس قدرت کرد، ياران خود را گرد آورد و آنها را براي جهاد تحريك و آماده نمود و به شهرهاي اطراف ـ كه مسلمين در آن ميزيستند ـ نامه نوشت كه دعوتش را قبول كنند و به اطاعت او درآيند . او از كساني كه به اطاعت او درميآمدند 10/1 احشام و اموالشان را ميستاند و هركس كه با او از در مخالفت برميخاست، با يارانش به جنگ با او ميپرداخت. اوكه به قتل نفس خو گرفته ب ود ، اموال مردم را به تاراج ميبرد و اطفال و زنان را به اسيري ميكشاند و شعارش اين بود كه به وهابيّت بگرويد وگرنه براي شما قتل و براي زنانتان بيوه شدن و براي فرزندانتان يتيمي را به دنبال دارد.
اين است اساس و مبدأ وهابيت كه به خاطر هيچ مصلحتي حاضر نبودند از عق ي د خود تنزل كنند و ب ه همين دليل بود كه با ابن معمر معاهده بست ... او براي پيشبرد اهداف خود، حاضر بود با هر قدرتي همپيمان شود.
عبداللَّه فيلبي در تاريخ نجد ميگويد: « ابن عبدالوهاب مبادي فريضة مقدس جهاد را در مغز شاگردانش تزريق نمود و بدينسان بسياري از شاگردانش مقدسترين تعاليم استادشان را در جهاد يافتند؛ زيرا جهاد امري است كه عرب ب ه آن خو گرفته بود ـ البته منظور وي از عادت عرب، قتل نفس و تاراج اموال ست ـ شيخ، خمس غنيمت را به خزانة مركزي، به همان ترتيبي كه امير سعود و ابن عبد الوهاب تقاضا كرده بودند، اختصاص داد و در قبالش ، استيل ي شيخ محمد بر شؤ ون بلاد، بعد از يك يا دو سال، فراهم گرديد. » [49]
خشونت وهابيت
شايد تعجّبآور باشد اگر بشنويم كه استحكام وهابيت به همين شعاري بود كه مطرح ميكردند و حتي آوازة وهابيت از ابتدا تا عصر حاضر با همين شعار بالا گرفت و بنيان آن ريخته شد. محمد بن سعود در آن زمان و روز گار ي كه با ابن عبدالوّهاب همپيمان گرديد، به سختي حکومت ميکرد و ابن سعود آنقدر از نظر مالي متمكن نبود که بتواند معيشت شاگردان خاص ابن عبدالوهاب را تأمين كند. اما بعد از جنگهاي اوليه ، سيلي از غنائم روانة شهرگرديد ؛ بهگونهاي كه اين غنائم را طبق احكام خودشان عادلانه تقسيم كردند! كه خمس اموال غارت شده از مسلمانان را ابن سعود برداشت و بقيه به نسبت هر پياده نظام يك سهم و هر سوارهنظام دو سهم، بين افراد لشكر تقسيم گرديد . تمسّك به عق ي د وهابي، ميتوانست افراد را ثروتمند سازد ؛ چرا كه آنها با جنگه ي ي كه صورت ميدادند، به زعم خودشان اموال مشرك ان! را برميداشتند و به مسلمانان واقعيِ به نظر آنها، كه همگي پيرو ي ين وهابيت بودند! ـ ميسپردند.
عثمان بن معمر که از قدرت ابن سعود بيمناك ش د، دختر خود را به همسري يكي از پسران ابن سعود درآورد. اما آن كينهاي كه بين ابن عبدالوهاب و امير عثمان بود، پاياني نداشت و علتش ـ همچنانكه گذشت ـ اين بود كه عثمان بن معمر، ابن عبدالوهاب را از شهر راند و سرانجام همينكينه باعث شد كه ابن عبدالوهاب شخصي را مأمور ك ن د تا عثمان را به قتل برساند . لذا عثمان در حالي كه در محراب نماز بود، به قتل رسيد.
در كتابي منتشر شده از وهابيون به نام«تاريخ نجد» آمده است: عثمان بن معمر، مشرك و كافر بود. وقتي كه مسلمين بركفر او اطلاع يافتند، پيمان بستند تا بعد از نماز جمعه او را به قتل برسانند . لذا در ماه رجب سال 1163 ق. يعني در ماههاي حرام، در حالي كه عثمان در محراب مسجد بود، او را به قتل رساندند. سه روز بعد از كشته شدن عثمان، محمدبن عبدالوهاب به عيينه آمد و به جاي عثمان شخصي به نام مشاري بن معمر را كه از ياران ابن عبدالوهاب بود، بر آن شهر گمارد.
مهاجم ن بهدستور حکومت وقت و ابن عبدالوهاب به شهر يورش بردند و آن را تخريب و تمام ديوارهايش را ويران ساختند. چ ه هاي آب را پر ساختند. درختان را آتش زدند و به ناموس مسلمين دست درازي كردند. شكمهاي زنان حامله را دريدند. دستان اطفال معصوم را بريدند و تمامي آنها را با آتشسوزاندند . هر آنچه در خانهها از پارچههاي رنگارنگ و زينتآلات يافتند، ربودند و بالأخره تمامي مردان شهر را به قتل رساندند و شهر عيينه از آن سال ( 1163 ق.) تا به امروز مخروبه است.
وهابيّت مجوّز چنين جنايات ي را گفتار ابن عبدالوهاب ميدانستند ؛ چرا كه او گفته بود : خداوند سبحان غضب خود را بر شهر عيينه و اهل آن سرازير كرد و براي اينكه آنان را از گناهانشان پاك كند، همه را نابود ساخت و اين غضب خداوند ـ عزّوجلّ ـ بر اهالي شهر، ب ه خاطر گفتار شرك آلودي بود كه حاكم عيينه؛ يعني عثمان بن معمر بر زبان راند و آن اين بود كه شخصي نزد عثمان آمد و گفت: ملخها به شهر ما حمله كرد ه ند و ما ميترسيم كه زراعت را بخورند . عثمان در پاسخ با طعنه گفت: ما مرغاني را براي مقابله با ملخها مي فرستيم تا آنها را بخورند . ب ه خاطر همين حرفي كه عثمان زد و ملخها را به سُخره گرفت، خداوند سبحان بر شهر و مردم آن غضب نمود! و اين مسأله نشاني از نشانههاي خداوند است كه جايز نيست ملخها را به مسخره گرفت و خداوند هم ملخها را به شهر فرستاد و اهل آن را نابود کرد !
وقتي سعوديها بر حاكم عيينه چيره شدند، در صدد بر آمدند قلمرو خود را گسترش دهند . پس به بلاد اسلامي تعرض کر دند. به همين دليل به تقويت قواي خود پرداختند و در ابتدا لشكرِ خود را مجهّز به 7 گروه شترسوار نمودند. آنچه كه روشن است اينكه، اين لشكر مجهّز و جنگجويان شترسوار، هيچگاه در بلاد كفار و مشرك ن به جهاد نپرداختند و قلمرو به اصطلاح جهاد مقدسشان ، خصوص بلاد مسلمانان بوده است. هماناني كه لا إله إلا ّ اللَّه... محمّد رسولاللَّه ب ر زبان داشتند .
وقتي ابن عبدالوهاب قدرت و سيطرة خود را مسلّم ديد ، به اهل نجد ـ كه همگي مسلمان و سني بودند ـ نامهاي نوشت و از آنها خواست به مذهب توحيد داخل شوند، امّا گروهي چون سخن ابن عبدالوهاب را ناروا شمردند، از دستورش سرپيچي كرد ند و گروه ديگر از ترس به اطاعت او درآمدند . وي اهالي درعيه را به جنگ و قتال فرمان ميداد و آنان هم به دستورش عمل ميكردند و با ساير مسلمين به جنگ ميپرداختند. او بارها به جنگ با اهالي نجد و احساء پرداخت كه توانست بعضي از اين مردم را به اجبار مطيع خود گرداند و بعضي ديگر هم از روي رغبت، به اطاعت او در آمدند . سرانجام اين جنگها آن شد كه تمام امارات نجد با زور و غلبه به دست آل سعود افتاد. [50]
وهابيت با شمشير!
از سنته ي ي كه وهابيّت از خود به جاي گذاشت، قتل و خونريزي ست و ابن عبدالوهاب با شعارهاي خود به همين امر دامن زد. او گفت:
«لا عدل و لا سِلم و لا رحمة و لا إنسانية و لا حياة و لا شئ أبداً إلاّ الوهابيّة أو السيف ؛ هيچ عدلي و هيچ صلحي و هيچ رحمتي و انسانيّتي نيست و زندگي و هيچ چيزي در بوتة وجود نيست، مگر در سايه وهابيّت يا شمشير. »
و محمد بن عبدالوهاب بايد بداند كه مسؤول تمام اين مسلمانكُشي ها و بدعتها است و ما را همين گفتار برادر ابن وهاب؛ شيخ سليمان بن عبدالوهاب، بس است كه گفت: «فأنتم تكفرون بأقل القيل و القال. بل تكفرون بما تظنّون أنتم انّه كفر، بل تكفّرون بصريح الإسلام، بل تكفرون من توقف عن تكفير من كفرتموه ... [51] ؛ يعني شما با كمترين حرف مردم را تكفير ميكنيد ، بلكه ب ه گمان و احتمال، كافر بود ن آنان را تكفير ميكنيد، بلكه آنه ي ي كه مسلمان هستند را كافر ميدانيد . اگر مردم با شم دربارة کسي که او را کافر خواندهايد، همفكر نشوند آنها را نيز كافر ميدانيد!
رسوايي و افشاگري
حركت خشو ن ت بار و انحرافي محمّد بن عبدالوهاب و جريان حامي او، سبب شدکه برخي از نزديكانش، از حمايت وي دست بردرند و به افشاي چهرة او بپردازند؛ به دو نمونة زير دقت كنيد:
1. سيد محمدبن اسماعيل (م . 1182 ق. )؛ او از قصيدهايكه در مدح محمدبن عبدالوهاب سرود، اظهار پشيمانيكرد. پيش تر وقتي موج دعوت بهتوحيدِ ابن عبدالوهاب به يمن رسيد، امير محمدبن اسماعيل ( 1099 ـ 1182) قصيدهاي بلندبالا در مدح شيخ نجدي ـ ابن عبدالوهاب ـ سرود كه مطلع آن چنين بود:
سَلام علي نجد و من حلّ في نجد
وان كان تسليمي علي البُعد لا يجدي
درود بر نجد و كسي كه در آن قرار دارد، هر چند درود من از اين راهِ دور سودي ندارد.
ولي او هنگاميكه خبرهاي ناگواري از قتل و غارت وهابيان شنيد ، از سرودة خويش پشيمان شد و قصيدهاي نو در پشيماني از ت ي يد وهابيان سرود كه با اين بيت آغاز ميشد:
رجعتُ عن القول الذي قلت في النجدي
و قد صَّح لي عنه خلاف الذي عندي
من از گفتار پيشين خود در حق آن مرد نجدي بازگشتم ؛ زيرا خلاف آنچه كه دربارة وي ميپنداشتم، برايم ثابت شد.
از امير محمدبن اسماعيل [52] نقل شده كه وي در شرح قصيدة فوق ـ كه ن را «محو الحوبة في شرح ابيات التوبه» ناميد ـ گفته است: وقتي قصيدة اوّلم، كه در مدح ابن عبدالوهاب بود، به نجد رسيد ، در صفر سال 1170 ق. شخصي كه خود را شيخ مربد بن احمد تميمي معرفي کرد ، نزد من آمد. او به همراه خود كتابهايي از ابن تيميه و شاگردش ابنقيمّ ـ كه با خطّ خود، آنها را استنساخ كرده بود ـ داشت. اين شخص در شوال همان سال به وطن خود ( نجد ) بازگ شت و مشخص شد كه او از شاگردان ابن عبدالوهاب است، لذا من قصيدة دوم خود را، كه بازگشت از قصيدة اوّل بود، به او دادم. البته علتش آن بود كه قبل از آمدن شيخ مربد، شخصي به نام عبدالرحمان نجدي، كه فردي فاضل بود، نزد من آمد و از حالات محمد بن عبدالوهاب برايم گفت. من آن حالات را زشت و ناپسند دانستم. او براي من بازگو كرد كه چگونه شيخ محمد فتوا به خونريزي و غارت اموال مسلمين، ولو با مكر و حيله ميدهد و نيز به تكفير امّت هدايت شده پرداخته است. من چندان از سخنان عبدالرحمان نجدي اطمينان نداشتم تا اينكه با شيخ مربد ـ كه فرد ي مشهور بود ـ برخورد نمودم . به همراه او تعدادي از نامههاي شيخ محمد بن عبدالوهاب، كه در آن به تكفير امّت اسلام پرداخته و دستور به قتل و غارت آنها داد ه و شيخ مربد آنها را جمعآوري کرده بود، به چشم ميخورد . از همان جا بود كه آن حالات و ويژگيهايي را كه عبدالرحمان نجدي از ابن عبدالوهاب نقل نمود، برايم يقين گرديد و دانستم كه شيخ محمد چيزي اندك از شريعت ميداند و يا آن مقدار هم كه ميداند، در آن دقتنظر ندارد ؛ چرا كه او استادي قوي نداشت تا او را به راه راست هدايت كند و علوم نافعه به او بياموزد. او فقط برخي از كتب ي كه ابن تيميه و شاگردش ابن قيّم تأليف كرده بودند، خوانده بود و همان مطالب را چشم بسته قبول كرده و تقليد ي كُوركورانه از آنها داشت و حال آنكه ابن تيميه و شاگردش تقليد را حرام ميدانستند. [53]
س يّد محسن امين ميگويد: « همين گفتار امير محمدبن اسماعيل دلالت دارد كه او از سخناني كه به نفع وهابيّت گفته بود، برگشته است و شايد رجوع او بعد از تأليف رسالة «تطهير الاعتقاد عن اردان الالحاد» بوده است ؛ چرا كه آن رساله در مفسدهانگيزي كمتر از نوشتههاي ديگر ابن عبدالوهاب نيست. » [54]
2. شيخ سليمان بن عبدالوهاب ؛ برادر محمدبن عبدالوهاب، در كتاب الصواعق الالهيّه مينويسد:
« پس همانا امروز مردم به كسي مبتلا شدهاند كه گفتار خود را منتسب به كتاب و سنّت ميداند و گمان ميكند كه از علوم كتاب و سنّت بهرهبرداري ميكند. او در برداشتهاي غلط از كتاب و سنت، اهميتي نميدهد كه كسي با او مخالفت كند . وقتي از او درخواست ميكني كه كلامش را بر اهل علم عرضه بدارد، ابا ميكند و زير بار نميرود ؛ بلكه مردم را مجبور ميكند تا به صريح گفتارش يا به مفهوم آن عمل نمايند. هر كس كه با او به مخالفت برخيزد، تكفيرش ميکند. اين روش و مرام او است. وي شخصيتي ست كه حتي يك ويژگي از خصلتهاي اهل اجتهاد را ندارد. به خدا سوگند در او اين يك خصلت نيست. به خدا قسم 10/1 اين خصلت هم نيست ... اِنّا للَّه ... امت اسلام همه داراي يك زبان هستند. عقيدهاي واحد دارند ؛ امّا او همه را کافر و جاهل ميداند.
پروردگارا! اين گمراه را هدايت كن و او را به راه حقيقت بازگردان ...»
وي در ادامه ميگويد: « اموري كه باعث گرديد محمّدبن عبدالوهاب مسلمانان را تكفير كند ، قبل از احمدبن حنبل و ساير پيشوايان مسلمين بوده است؛ ب ه طوريكه بلاد اسلام پر از اينگونه امور بود و از هيچ يك از رهبران مسلمين ؛ حنفي، مالكي، شافعي و حنبلي نقل نشده كه بهواسطة اين امر به تكفير مسلمين بپرداز ن د و يا آنها را مرتد بخوانند و يا دستور به جهاد با آنها دهند و يا بلاد مسلمين را بلاد شرك و اهل آن را كافر حربي خوانند . در حالي كه شما به سادگي چنين اقوالي را به زبان ميرانيد. شما كساني را كه اين امور را انجام ميدهند و در واقع كافر نيستند، تكفير ميكنيد و اين امور از 800 سال پيش تا كنون بوده است و هيچ يك از علم ي اسلام نگفتهاند كه با انجام فلان كار، شخصِِ مسلمان كافر ميشود و من گمان نميكنم كه فرد عاقلي، چنان سخني به زبان براند . امّا به خدا قسم لازمة سخنان شما اين است كه امت اسلام، از علما و امرا و مردمان عادي بعد از زمان احمد، كافر و مرتد گرديدهاند . فانّإ للَّه ... و انسان ت سف ميخورد كه اين حرف عوام انه را از شما ميشنود. چگونه است كه حجت شرعي تنها براي شما اقامه گرديد و شما عالم به آن هستيد يعني که قبل از شما، كسي معرفت درستي از دين اسلام نداشت! [55]
انحراف در افكار
افكار انحرافي ابن عبدالوهاب را در نمونههاي ذيل ميتوان جست :
1 . زيني دحلان ميگويد: « محمدبن عبدالوهاب، روز جمعهاي، در مسجد درعيّه، خطبه خواند و در آن خطبه گفت: هر كس به پيامبر 9 توسل جويد، كافر است. برادرش شيخ سليمان، که مخالف افكار و اقوال محمّد بود ؛ وقتي در يكي از روزها ملاقاتي ميان آن دو برادر صورت گرفت، شيخ سليمان به برادرش محمد گفت: محمد! در نظر تو، ار ک ان دين اسلام چندتا است؟ محمد پاسخ داد: پنجتا. شيخ سليمان گفت: ولي تو اركان اسلام را شش ميداني كه ششمين آن اين است: «هركس از تو پيروي نكند ، مسلمان نيست.»
2 . شخص ديگري از محمدبن عبدالوهاب پرسيد: خداوند در هر شب از شبهاي ماه رمضان، چه تعداد از مسلمانان را آزاد ميکند و از عذاب ميرهاند؟ شيخ محمد گفت: در هر شب ماه رمضان 100 هزار نفر را آزاد ميكند و در آخرين شب ماه رمضان به اندازة تمام اين شبها كه آزاد كرد، از آتش ميرهاند و آزاد ميكند. آن شخص گفت: كسانيكه از تو پيروي ميكنند، به اندازة 10/1 آنچه تو گفتي، نيستند.
اينه ي ي را كه خداوند عزّوجل آزاد ميكند، همه مسلماناند، در حالي كه تو فقط كساني را كه از تو پيروي ميكنند مسلمان ميداني و معتقد به كفر ديگر مسلماناني. محمد بن عبدالوهاب از جواب اين شخص شگفتزده شد و سكوت اختيار كرد. [56]
3 . جميل صدقي ميگويد: محمد بن عبدالوهاب، كساني را كه از شهروندان بودند و به او ميگرويدند، «انصار» ميناميد وكسانيكه از جاهاي ديگر آمده و از وي پيروي ميکردند، «مهاجر» ميخواند و کساني که قبل از گرويدن به مذهب او حجّةالاسلام انجام داده و قصد پيروي از ي ين او را داشتند، دستور ميداد بعد از گرويدن، دوباره حج انجام دهند و پيش از آن، به آنها ميگفت:
شهادت بده كه تو مشرك بودي و شهادت بده كه پدر و مادر تو مشرك بودند و نيز شهادت بده فلاني و فلاني ـ كه منظورش بزرگان از اهل علم بوده و از دنيا رفتند ـ از كافر ن هستند ؛ اگر شخصي به اين موارد شهادت ميداد، قبول ميكرد تا داخل در مذهبش شود .
او با صراحت، به تكفير امت، از صدراسلام تا سال 600 ق. ميپرداخت و هر كس را كه از او پيروي نميكرد تكفير مينمود، اگر چه آن شخص از پرهيزگارترين مسلمانان بود و خلاصة سخن اينكه: همگي را مشرك ميناميد و خون و اموالشان را مباح ميدانست و ايمان را در پيروان خود، احتكار ميكرد [57] .
4 . محمدبن عبدالوهاب، درود بر پيامبر خد 9 بعد از اذان را زشت ميشمرد و از ذكر درود بر پيامبر در شب جمعه و اينكه با صداي بلند بر روي منابر بر پيامبر درود بفرستند، نهي مينمود و هركس از دستورش سرپيچي ميكرد، به شدت تحت تعقيب قرار مي گرفت . حتي وي فرد نابين ي ي را كه مؤذّن بود و بعد از اذان بر پيامبر خدا درود فرستاد ، به قتل رسانيد. و فريب ک ر نه به يارانش القا ميكرد كه اين عمل من محافظت از حريم توحيد است. او بسياري از كتابه ي ي را كه در موضوع درود بر پيامبر بود؛ مانند دلائل الخيرات و ... به آتش كشيد. حتي به همين نيز اكتفا نكرد ، بلكه بسياري از كتب فقهي و تفسيري و حديثي را كه مخالف با مطالب بي محتواي او بود ، به شعلههاي آتش سپرد. [58]
5 . زيني دحلان مينويسد: « وهابيان در زمان دولت شريف مسعود بن سعيد ( 1165 ق.) 30 نفر از علم ي خود را نزد وي فرستاد ند. شريف به علم ي حرمين دستور داد با آن 30 تن مناظره كنند. علم ي حرمين به مناظره نشستند، بعد از مناظره، متوجه فساد عقيدة ايشان شدند ؛ لذا حاكم شرع نامهاي مبني بر كفر آنان نوشت و دستور به حبسشان داد . نتيجه اين شد كه برخي از حبس شده، برخي ديگر گريختند. [59]
6 . در زمان دولت شريف احمد ( 1195 ق.) امير درعيّه بعضي از علم ي خود را نزد شريف احمد فرستاد. علم ي مكه به مناظره با آنها پرداختند و كفر آنها را ثابت كردند، لذا به آنها اجازة حج داده نشد. [60]
7 . وقتي مردم از زيارت قبر پيامبر خد 9 منع گرديدند، گروهي از مردمان احساء تحمّل نكرده، براي زيارت قبر آن حضرت به مدينه حركت كردند . خبر حركت به وهابيون رسيد و از طرفي اين گروه ميبايست در هنگام مراجعت، از درعيّه عبور مي ك رد ند . وقتي وارد درعي ه شدند، آنان را گرفته، ريشهايشان را تراشيدند و وارونه سوار بر مركبشان كرد ند و تا احساء به همين منوال بردند [61] .
8 . يك بار خبر به وهابيون رسيد كه گروهي قصد زيارت و حج دارند و ميخواهند از درعي ه عبور كنند . بعضي از علم ي وهابي به پيروان خود ميگفتند: مشركين را رها كنيد و بگذاريد به مدينه بروند، اما آنان كه مسلمان هستند، با ما همينجا ميمانند [62] .
دربارة مسلمين
ابن عبدالوهاب دربارة مسلمانان عقيدهاي خاص و انحرافي دارد. او در كتابهاي خود ميگويد:
1 . كفاري كه پيامبر 9 خدا با آنها به مقابله برخاست، اقرار داشتند كه خداوند، خالق و رازق و مدبر است، ولي پيامبر به مجرد اين اقرار، آنها را داخل در اسلام به حساب نياورد، به خاطر اينكه خداوند فرمود: «قُلْ مَن يَرْزُقُكُم مِنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ أَمَّن يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ ... فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلاَ تَتَّقُونَ» [63] .
2 . همانا مشرك ان ميگفتند: ما بتها را نميخوانيم
و در دعا توجهي به آنها نداريم ، مگر بهخاطر طلب قرب
و شفاعت... .
( وَ الَّذينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى ) » [64] .
اين نوعي مغالطه و وارونه جلوه دادن حقايق است؛ زيرا پيامبر با آنها بدان جهتكه بتها را شفيع قرار ميدهند نجنگيد، بلكه از آن رو جنگيد که اولاً: بتها را معبود خود قرار ميدهند و ثانياً از آنها طلب شفاعت ميكنند.
3 . به يقين، پيامبرخدا بر قومي مبعوث گرديد كه معبودهاي گوناگوني داشتند ؛ بعضي فرشتگان را عبادت ميكردند و بعضي ديگر انبيا را مورد پرستش قرار ميدادند. بعضي درختان و سنگها، برخي ديگر خورشيد و ماه را ميپرستيدند؛ امّا پيامبر با همة اينها به جنگ برخاست و فرقي ميان آنها نگذاشت.
4 . مشرك ن زمان ما، شركشان پررنگتر از شرك مشرك ن صدر اسلام ست ؛ زيرا آنها در ناز و نعمت مشرك بودند و در سختي موحّد، اما مشرك ن امروز در هر دو حالت مشرك ند. خداوند فرمود ه : ) فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَي الْبَرِّ اذا هُمْ يُشْرِكُونَ ( [65] و مقصودش عموم مسلمين ست ؛ چرا كه اينها در سختيها و در ناز و نعمت به پيامبر توسل ميجويند و به همين خاطر شركشان غليظتر از شرك مشرکان صدر اسلام است .
در حاليكه سخن ابن عبدالوهاب باطل ست ؛ چرا كه ميان مسلمانان و كساني كه بتها را ميپرستند، تفاوت بسيار است؛ معبود مسلمانان خداست و بس و توجه و توسّلشان به پيامبر 9 به اين جهت است كه آنحضرت چون عظمتي نزد خداوند دارد، برايشان دعا كرده ، نزد خداوند عزّوجلّ شفيع آنها باشد. اين عمل مسلمين كجا و عمل بندگان طاغوت، كه به پرستش بتان ميپردازند و خداوند را معبود خود قرار نميدهند، كج !؛ از اينرو ، سخن پسر عبدالوهاب مغالطهاي ست كه نمونهاش بسيار است؛ مثلاً گفته است: « خداوند، پيامبر 9 را به سوي مردمي فرستاد كه زياد عبادتش ميكردند و در راه خدا صدقه ميدادند. امّا اين افراد بعضي از مخلوق ات را بين خود و خداوند قرار داده ، ميگويند: هدف ما از اين عمل، تقرّب به خداوند ست و ميخواهيم اينها را شفيع خود نزد خدا قرار دهيم » .
ابن عبدالوهاب، اشكال خود را متمركز در «واسطه» کرده و واسطه قرار دادن نزد خداوند را شرك ميداند . در حالي كه اوّلاً: مشرك ن مخلوقات را پرستش ميكردند و ثانياً: آنها را واسطه در نظر ميگرفتند . لذا آنچهكه ممنوع ست، عبادت غير خدا است ، نه صرف واسطه قرار دادن و شيخ در تشخيص ملاك شرك، به خطا رفته است ؛ چرا كه مسلمانان تنها خدا را ميپرستند و واسطه را براي تقرّب و شفاعت قرار ميدهند.
شعار تكفير
از ديگر شعارهاي وهابيان، تكفير مسلمان ست. شاهد اين مطلب گفتاري از آلوسي، صاحب كتاب نجد است.
آلوسي از چهرههاي مورد تأييد وهابيت، در مورد سعودبن عبدالعزيز مطالبي آورده ، در ادامه مينويسد:
« سعود با لشكريان خود توانست بزرگان و رؤساي عرب را وادار به تسليم كند. او مردم را از انجام فريضة حج باز ميداشت و بر سلطان وقت ميشوريد و در تكفير مخالف ن خود غلوّ مي کر د و در بعضي از احكام به شدت سختگيري و اكثر امور دين را حمل بر ظواهر ميكرد وحال آنكه انصاف برگزيدن راه ميانه و کاستن از سختگيريه ي ي بود ک ه علم ي نجد انجام ميدادند؛ مانند جهاد في سبيل الله شمردن غارت اموال مسلمين و ايجاد مانع براي مردم در انجام اعمال حج و نيز گرفتن جلوي تساهلي كه مردم عراق و شامات و ... داشتند [66] .
البته وهابيان در اين اواخر، تغيير سياست داده ، آشكارا به تكفير مسلمين نميپردازند و تهمت تكفير در نوشتههايشان كمتر ديده ميشود، ولي در مورد شيعه همچنان شيوة تكفير و تهمت را آشکارا ب ه كار ميبرند . انصافي را كه آلوسي مدعي آن ست، در كجا ميتوان يافت ؟ آيا كشتار و تجاوزي را كه وهابيت در كربلا و نجف به راه انداختند ، ميتوان فراموش کرد؟ [67]
راز گسترش
ابن عبدالوهاب ادامه دهندة افكار ابن تيميه بوده ولي در اين ميان ابن تيميه توفيقي ب ه دست نياورد و نتوانست با افكار خود در بين مسلم ان ن جا باز كند، اما محمدبن عبدالوهاب توانست به موفقيّت دست يابد. دليلش آن بود كه ابن تيميّه افكار خود را در زماني عرضه کرد كه در ميان مردم ، انبوهي از علم ي اسلام ميزيستند و مردم از نظر فكري درجايگاه مناسبي قرار داشتند، از اين رو، تضاد ميان افكار علما و نظريات ابن تيميه باعث شد كه علما با براهين قاطع و مستدل افكارش را به بوتة نقد كشانند و بطلان نظرياتش را آشكار س ز ند ؛ اما پسر وهاب زماني افكار و نظرياتش را عرضه کردكه آن منطقه مملوّ از افراد بيسواد و جاهل بودكه حتي مبادي اوليّة اسلام را نميدانستند و از سويي ابن عبدالوهاب به وسيلة خاندان سعودي حمايت و ياري ميشد.
الرهاوي مينويسد:
« وقتي ابن عبدالوهاب متوجه شد كه عموم بلاد نجد، از دنياي تمدن و پيشرفت به دور هستند و همچنان از نظر مادي ساده زيست و از نظر فكري مستضعفاند و در همان سادگي فطري به سر ميبرند و جهالت بر آنان غلبه يافته و هيچ گونه اطلاعي از علوم عقليّه ندارند، تمام تلاش خود را صرف كرد تا به طريقي در دلهاي اين مردم ساده، نفوذ كند و بذرهاي نفاق و فساد را در دل آنها ب کارد و اين آرزو ي ي بود كه از گذشتههاي دور در دل داشت . او توانست از جهل و بيسوادي مردم استفاده كند و به برتري برسد و از سادگي مردم سوء استفاده كرده ، خود را مجدّد دين، مجتهد در احكام دين، معرفي نمود و با اين حربه به تكفير تمام طو ي ف مسلمين پرداخت و همه را مشرك و حتي كفرشان را بدتر و شديدتر از كفر و شرك مشرك ن صدر اسلام دانست . او آياتي از قرآن را كه دربارة مشرك ن نازل ش ده بود ، حمل بر تمام مسلمين كرد كه به زيارت قبر پيامبرشان ميرفتند و آن حضرت ر نزد خداوند شفيع خ ود قرار ميدادند. » [68]
رد و نقد مكتوب
كتابه ي ي كه در ردّ افكار محمدبن عبدالوهاب نگاشته شد ه ، بسيار است ؛ علماي اهل سنت تقريباً 40 كتاب در ردّ افكار محمدبن عبد الوهاب نوشتهاند که از جملة آنها ميتوان به آثاري که در پي ميآيد، اشاره كرد:
1 . مقدمه استادش محمدبن سليمان الكردي الشافعي كه تقريظي است بر رسالة سليمان بن عبدالوهاب . در اين مقدمه به گمراهي و خروج ابن عبدالوهاب از دين اشاره شده است. همچنانكه استاد ديگرش ، محمد حي ة السندي و پدر شيخ؛ يعني عبدالوهاب، بدان اشاره کردهاند.
2 . تجريد سيف الجهاد لمدّعي الاجتهاد؛ اثر استاد وي، عبداللَّه بن اللطيف الشافعي.
3 . الصواعق و الرعود؛ تأليف عفيف الدين عبداللَّه الحنبلي [69] .
4 . تهكم المقلدين بمن ادّعي تجديدالدين؛ از محمد بن عبدالرحمن بن عقالق حنبلي . وي در اين كتاب همة آن مسائلي را كه از بدعتهاي ابن عبدالوهاب بود، متعرض گرديد و هر يك از اين مسائل را ب ه شيواترين وجه پاسخ داد.
5 . رسالة احمدبن علي القباني؛ فصول اين كتاب، بر رد معتقدات ابن عبدالوهاب و بهچالش كشاندن نظريات انحرافيِ او كفايت ميكند.
6 . المقالات الو فيه في لرد علي الوهابيه ؛ تأليف شيخ حسن قزبك.
7 . الأقوال المرضية في الرد علي الوهابيّه ؛ از شيخ عطاء الكسم الدمشقي.
8 . الصارم الهندي في عنق النجدي ؛ اثر شيخ عطاء المكي.
9 . رسالة للشيخ ؛ عبداللَّه بن عيسي المويسي.
10 . رسالهاي از شيخ احمد مصري احسائي.
11 . السيوف الصقال في اعناق من انكر علي الأولياء بعد الانتقال؛ از يكي از علم ي بيتالمقدس.
12 . الانتصار للأولياء الأبرار ؛ اثر طاهر سنبل الحنفي.
13 . مصباح الأنام و جلاء الظلام في ردّ شبه البدعي النجدي التي أضل بها العوام : اثر سيد علوي بن حداد .
14 . قصيدهاي از شيخ ابن غلبون الليبي رد قصيده صنعاني
سلامي علي اهل الاصابة و الرشد و ليس علي نجد وَ مَنْ حلّ في نجد. (شعر است؟؟؟)
15 . الدررالسنيه في الرد علي الوهابيّه ؛ اثر مفتي مكه ، احمد زيني دحلان.
16 . شواهد الحق في التوسل بسيد الخلق؛ اثر شيخ يوسف النبهاني .
17 . اظهار العقوق ممّن منع التوسل بالنبي و الولي الصدوق؛ تأليف شيخ المشرفي المالكي .
18 . رسالة في جواز التوسل؛ از شيخ مهدي الوازناني ، مفتي فاس .
19 . جلال الحق في كشف احوال اشرار الخلق؛ شيخ ابراهيم الحلمي القادري .
20 . النقول الشرعية في الردّ علي الوهابيّ ه؛ اثر حسن شيخ الحنبلي .
21 . السيف الباتر لعنق المنكر علي الأكابر ؛ از سيد علوي بن احمد .
22 . تحريض الأغبياء علي الاستغاثة بالأنبياء و الأولياء؛ تأليف عبداللَّه بن ابراهيم ميرغني.
گفتني است، آثار اماميّه نيز، كه در رد انحرافات ابن عبدالوهاب نگاشته شده ، متعدد است و ميتوان به چند مورد آن، براي نمونه اشاره كرد:
1 . منهج الرشاد لمن أراد السداد ؛ از شيخ جعفر كاشف الغطاء .
2 . الآيات البينّات في قمع البدع و الضلالات؛ اثر محمدحسين كاشف الغطاء .
3 . الآيات الجليّه في ردّ شبهات الوهابيّه ؛ مرتضي كاشف الغطاء .
4 . إزاحة الوسوسه عن تقبيل الأعتاب المقدسه؛ از شيخ عبداللَّه المامقاني .
5 . البراهين الجليّة في دفع شبه الوهابية ؛ اثر محمدحسن القزويني .
6 . دعوي الهدي إلي الورع في الأفعال و الفتوي؛ از شيخ جواد البلاغي .
7 . الردّ علي الوهابيه ؛ محمدعلي الغروي .
8 . الرد علي الوهابيه ؛ سيدحسن الصدر .
9 . كشف الارتياب في اتباع محمد بن عبدالوهاب؛ السيد محسن الأمين .
10 . المواسم و المراسم؛ جعفر مرتضي عاملي .
11 . هذه هي الوهابيه ؛ محمدجواد المغنيه .
12 . التبرك؛ اثر علي احمد ميانجي .
13 . مع الوهابيين في خططهم و عقائدهم؛ اثر استاد جعفر سبحاني .
14 . الوهابيه في الميزان؛ از استاد جعفر سبحاني .
15 . روافد الإيمان إلي عقائد الإسلام؛ از نجم الدين طبسي.
حکومت نجد و همپيمان وهابيت
پيشتر گفته شدكه آل سعود و در رأس آن، محمدبن سعود، از حاميان ابن عبدالوهاب بودند و اين به سبب پيماني بودكه بين محمدبن عبدالوهاب و آنها منعقد گرديد و همچنان پايدار است. ليكن وسعت دعوت وهابيون متوقف بر شناخت صحيح از حيات قبيلة آلسعود و اعمالي است كه مرتکب شد ند و نيز خونريزي و ويرانيه ي ي است كه به بار آوردند . اعمالي كه وهابيون مرتكب شدند، برخاسته از حركتي ديني نبوده ، بلكه ناشي از تعصبات قبيلهاي بوده كه در پوشش دين و شعار ترك شرك، آن فجايع را انجام دادند.
دورههاي سهگانة حكومت سعودي
مورّخ ن ، تاريخ سعودي را به سه دوره تقسيم كردهاند :
1 . دورة اوّل از سال 1137 تا 1233ق.
2 . دورة دوم از سال 1240 تا 1309ق .
3 . دورة سوم از سال 1319 تا عصر حاضر.
دوران اوّل ، حكومت وهابيه
1. محمد بن سعود
اين دوره از زمان محمدبن سعود، همپيمان ابن عبدالوهاب آغاز ميشود. ميان محمدبن سعود و حاكم عيينه برخورده ي ي به وجود ميآيد كه حاكم عيينه از سلطة آلسعود هر سناك ميگردد ؛ از اين رو، پيماني با ثرمده و ابن سويط منعقد ميكند، ام در همين ميان، عثمان بن مَعْمَر، حاكم عيينه غافلگيرانه به قتل ميرسد و نقش آل مَعْمر خاتمه مييابد و شهر عيينه به قلمرو حكومت ابن سعود ملحق ميشود.
زيني دحلان مينويسد: « شروع كار ابن عبدالوهاب در شرق و در سال 1143ق. بود و در سال 1150 ق. در منطقة نجد و اطراف آن كارش بالا گرفت. وي به ياري امير درعيّه ( محمدبن سعود ) پرداخت ؛ چرا كه با اين وسيله توانست وسعت نفوذش را تا مكه بكشاند و قبل از اين توانسته بود اهالي درعيّه و حوالي آن را به اطاعت از خود درآورد. بسياري از سرشناسان عرب، دسته دسته و قبيله قبيله، مطيع او گرديدند . با اينكه همگي به وي پيوستند ، امّا از صحرانشينان بيمناك بود، لذا در برخورد با آنها هميشه ميگفت: من شما را به توحيد و ترك شرك دعوت ميكنم. با سوءاستفاده از جهالت صحرانشينان و عدم اطلاع آنها از امور ديني، با سخناني فريبنده، خود را در دل اين مردم جا ميكرد و هميشه به آنها ميگفت:
«همانا من شما را به دين دعوت ميكنم و همة كساني كه زير اين سمان هستند ، مطلقاً مشرك اند و هركس مشركي را به قتل برساند، ب هشت نصيبش خواهد ش د!»
مردم با سخنان فريبندة ابن عبدالوهاب، تبعيّت از او را پذيرفتند و با همين شعارها دلشان را خوش كرده بودند . گويا ابن عبدالوهاب ـ العياذباللَّه ـ مانند پيامبر در ميان مردم بود ؛ چرا كه اين مردم هرآنچهکه او ميگفت، ميگرفتند و رها نميكردند. پيروان وي وقتي مسلماني را ميكشتند، مالش را به يغما ميبردند و خمس مال را به رييس حکومت وقت ميدادند و بقيه را در ميان خود تقسيم ميكردند و رفتار اين مردم همان رفتار ابن عبدالوهاب بود و آنچه كه خواستة ابن عبدالوهاب بود، انجام ميدادند و امير نجد نيز حامي او بود كه با اين حمايتها، امارت او وسعت گرفت.
ابن سعود 30 تن از علم ي خود را با عنوان انجام اعمال حجّ، به مكه فرستاد و هدفش دعوت مردم به وهابيّت بود. مردم مكه از دعوت ابن عبدالوهاب در نجد اطلاع داشتند ، ولي اهدافشان را نميدانستند كه چه در سر ميپرورانند . وقتي اين گروه به مكه رسيد ند ، امير مكه آنان را دعوت به مناظره کرد و با انجام مناظره، پرده از عق ي د انحرافي خود برداشتند. امير دستور دستگيري آنها را داد كه بعضي از اين 30 تن دستگير و محبوس شدند و بقيه گريختند.
شكست در نجران
حاكم رياض، كه دهام بن دواس نام داشت، از سرسختترين دشمنان وهابيت بود ، ب ه طوريكه حدود 27 سال، ميان رياض و درعيّه، جنگهاي خونين رخ داد و در اين ميان، دو برادر محمدبن سعود با نامهاي « فيصل » و « سعود » کشته شدند. در سال 1178 ميان جوانان قبيلة بنويام ـ كه از اهالي نجران بودند ـ و دو قبيلة عجمان و بني خالد، پيماني منعقد گرديد ؛ آنان همقسم شدند تا فتنة وهابيت را از بين ببرند ؛ از اين رو، با هم قرار گذاشتند جوانان بنويام به رهبري سيدحسن بن هبة الله از طرف نجران به درعيه حمله كنند و قبيلة بنيخالد و عجمان به رهبري شخصي كه خالدي نام داشت ، از طرف احساء به درعيّه يورش ببرند . آنان وعده گذاشتند حركتشان بهگونهاي طراحي شود که در روز معيني همگي به اطراف درعيه رسيده باشند، اما در اين ميان قواي جوانان بنويام زودتر از موعد به درعيّه رسيدند و توانست ند لشكر ابن سعود را تارومار کنند. ابن سعود پس از اين شكست، پنهان شد امّا ابن عبدالوهاب با خدعه و نيرنگ توانست جان به در ببرد . وي، پرچم صلح در دست گرفت و شرط كرد كه اگر جنگجويان نجران وارد شهر نشوند و در همان محل درگيري باقي بمانند و اسرا را تحويل دهند، وي و حاكم سعودي متعهّد ميگردند دهها هزار سكة طلا به جهت خساراتي كه لشكر نجران متحمّل گرديد ه ، بپردازند و قواي وهابي نيز از منطقة درعيه تجاوز نكرده ، در همانجا مستقر باشند . وقتي لشكر خالدي كه داراي جنگجويان مسلّح زيادي بود و بسياري هم از نجديها لشكر را همراهي ميكردند ، به ميدان جنگ رسيد ند ، متوجه صلح گرديدند . لذا آنها هم به اين پيمان راضي شدند . پس از اين صلح بود كه ابن سعود به خاطر صدمات روحي در سال 1179ق . در گذشت.
2 . عبدالعزيز بن محمدبن سعود
بعد از درگذشت ابن سعود، پسر او عبدالعزيز بن محمدبن سعود، با دخالت ابن عبدالوهاب جاي پدر را گرفت. او داماد ابن عبدالوهاب بود و همچون پدرش و بسيار سفاك و خونآشام بود که در زير پارهاي از جنايات او را يادآور ميشويم:
الف) اشغال احساء
قواي حکومت به جانب احساء حركت كرد و در بين راه، هر آنچه از اموال مسلمين را به چنگ آورد، تاراج كرد و هر مقاومتي كه در بين راه، در مقابلشان صورت گرفت، با بيرحمي تمام سركوب كردند . جالب آنكه حتي به نخلستانها هم رحم نكرده ، همه را ويران ساختند و بدين ترتيب احساء تسليم گرديد.
در سال 1796م. اهالي آن تصميم بر ره ي ي از سلطة وهابيون گرفتند ولي با لشكري قوي و مجهّز سعودي مواجه شده ، از نو سركوب گرديدند.
بن بشر درباره چگونگي تسليم اهالي احساء مينويسد:
امير نجد بعد از نماز صبح، حركت خود را به احساء آغاز كرد. وقتي كه لشكر يان به نزديكي احساء رسيدند، نيروهاي مسلح بر روي ركاب اسبان ايستاده ، به يك باره با تفنگهاي خود شليك كردند. اين عمل باعث گرديد بسياري از زنان حامله، سقط جنين نمايند ... شهر اشغال گرديد و بعد از اشغال، امير نجد وارد شهر شده، چند ماهي در آنجا اقامت نمود . او هر كسي را که اراده ميكرد ، به قتل ميرساند، يا از احساء اخراج ميكرد و يا به زندان ميانداخت و هر آنچه ميخواست به تاراج ميبرد و خانهها را تخريب ميكرد؛ «وضرب عليهم ألوفاً من الدراهم و قبضها منهم و ذلك لما تكرّر منهم من نقض العهد و منابذةالمسلمين و أكثر منها القتل...» يعني هزاران درهم جزيه و ماليات بر آنان تحميل کرد و دريافت نمود. چون اينان پيمانشكني كردند، پس بسياري از آنان را به قتل رسانيد. وقتي ابن سعود قصد كوچ كردن از احساء را داشت، بسياري از بزرگان و رؤساي آن ديار را به همراه خود به درعيه برد و آنها را در اين شهر اسكان داد و به جاي خود در احساء شخصي به نام ناجم را كه از طرفدارانش بود، گُمارد [70] .
ب) يورش به كربل
در سال 1216ق. سعودبن عبدالعزيز با قشون بسياري متشكل از مردم نجد، به قصد عراق حركت كرد . وقتي به شهر كربلا رسيد ، آنجا را محاصره نمود. بعد از آنكه قشون به زور وارد شهر شدند، به قتلعام مردم پرداختند و به خز انة حرم امام حسين 7 دست برد ز ده ، ضريح آن حضرت را شكستند و اموال فراوان و اشي ي نفيس آن را به غارت بردند.
آية الله سيد جواد عاملي، كه خود شاهد حوادث و از مدافع ن شهر نجف اشرف بوده، ميگويد: «امير نجد در سال 1216ق . به بارگاه امام حسين 7 تجاوز نمود و اموال آن را به غارت برد. نيروهايش مردمان و اطفال را به قتل رسانده ، اموالشان را به غارت بردند و جسارت به قبر حضرت امام حسين 7 نموده و بقعه را تخريبکردند، سپس بر مكة مكرمه و مدينة منوره م تعرض شدند و هر آنچه كه خواست ند در قبرستان بقيع انجام داد ند و فقط قبر پيامبر خدا از دست آنان مصون ماند. » [71]
كورانسيز در وصف جنايات وهابيها ميگويد:
« عادت شيعيان اين بودكه در روز غدير، به خاطر عيد غدير خم، جشنه ي ي بر پا ميكردند ؛ لذا همگي براي اقامة جشن عيد به نجف اشرف ميآمدند . به همين دليل شهرهاي شيعهنشين عراق، بهخصوصكربل ، خالي از سكنه ميشد . وهابيها از اين فرصت استفاده كرد ند و در غياب مدافع ن، به شهر حمله بردند . در شهركه فقط افراد ضعيف و سال خورده باقي ماند ه بودند، توسط سپاه 12 هزار نفري وهابيون به قتل رسيدند و هيچ كس در اين جنايت زنده نماند ؛ ب ه طوريكه تعداد كشته شدگان در يك روز به 3 هزار نفر رسيد » [72]
فيلبي در تاريخ نجد مي نويسد: امير نجد با لشكر پدر خود بهكربلا حمله کر د وبعد ازمحاصرة شهر ، به زور وارد شهرگرديد . سپس ضريح امام حسين 7 را ويران نموده و جواهرات آن را با خراب كردن ضريح به غارت بردند و هر آنچه از اشي ي قيمتي در شهر وجود داشت ، به تاراج بردند. ممكن است تصوّر شود كه وهابيون تنها بلاد شيعهنشين را مورد تاخت و تاز خود قرار ميدادند ، ولي اين تصوّر به هيچوجه درست نيست و بايد گفت كه آنها، كلية مناطق مسلماننشين حجاز ، عراق و شام را آماج حملات خود قرار ميدادند كه تاريخ در اين مورد از هجوم وحشيانة آنان گزارشهايي را ثبت نموده است.
نويسندة كتاب مذكور، فردي انگليسي الأصل، به نام « سنت جون سَره » است و وي مدت زيادي در نجد به سر برده و روابط خوبي با سعوديها داشت.
ج) اشغال طائف
در اواخر سال 1217ق . وهابيون بر حجاز دستدرازي نموده ، بعضي نواحي آن را غارت كرد ند سپس به طائف تاختند . اميرِ طائف، كه شريف غالب بود، بهدفاع از شهر برخاست . ليكن درجنگ شكستخورد وبه طائف برگشت و خانهاش را آتش زد و سپس به مكه گريخت.
وهابيها كه ظرف سه روز توانستند با قهر و غلبه وارد شهر شوند، بعد از ورودشان به شهر، به قتلعام مردان پرداختند و زنها و بچهها را به اسارت بردند و اين روش وهابيون بوده است كه وقتي چيره ميشدند، اين خشونت و سياست وحشيانه را اِعمال مي کردند. لازم به ذكر ست كه قبر ابن عباس (ره) از تجاوز آنان در امان نماند. [73]
زيني دحلان مينويسد: لشكريان سعودي در ذيقعدة 1217ق. وارد شهر شده، به قتلعام مردم پرداختند. آنان به صغير و كبير رحم نكردند ؛ طفل شيرخوار را روي سينة مادر سر بريدند و گروهي از اهالي طائف،كه از قبل، به خاطر ترس از هجوم وهابيان، از شهر خارج شده، پا به فرار گذاشتند. سواران لشكر سعودي آن ها را تعقيب کرده و اكثرشان را به قتل رساندند. وارد خانهها شده، كساني را كه در خانهها بودند کشتند و چون در خانهها كسي باقي نماند ، به دكانها و مساجد رفته ، هركه را در آنجا يافتند ، كشتند. بعد از فروكشكردن آتش جنگ، تمام اموال غارت شده را از شهر خارج كردند و همه را در يكجا جمع کردند كه به اندازة كوهي شد. سپس خمس اين اموال تار اج شده را به امير سعود دادند و بقيه را در ميان خود تقسيم کردند، ولي كتابها را كه در ميان آن تعدادي مصحف شريف و كتب حديث و فقه بود، در كوچه و بازار ريختند.
د) غارت مكة مكرمه
در 1217ق . وهابيها تصميم گرفتند بر مكة مكرمه استيلا يابند ؛ بدين منظور، ارتشي را در اوّل ماههاي حرام (كه حتي اعراب جاهلي جنگ در اين ماهها را حرام ميدانستند) براي حمله مهيّا سامان دادند. خبر اين توطئه زماني منتشر شد كه مردم مشغول انجام فريضة حجّ بودند . در ميان حجاج ، امام مسقط، سلطان بن سعيد و نقباي وي و نيز امر ي ي از مصر و شام و... حضور داشتند . شريف غالب (امير مكه) از آنها كمك خواست ، امّا جوابي نشنيد . از اين رو خود ، مردم را بعد از اتمام مناسك حجّ به جهاد عليه وهابيان فراخواند ، امّا مردم اعتنايي به او نكرده ، با دلايل واهي، براي جنگ، از خود سستي نشان دادند . شريف غالب مجبور ش د، به همراه يارانش با خزائن و ذخاير مالي، از مكه فرار كند . در اين ميان بسياري از مرد م مكّه به جده گريختند. امير نجد با لشكرش در روز دهم ماه محرم وارد مكه گرديد، بدون اينكه مردم مقاومتي از خود نشان دهند . او همان جناياتي را كه به اهل طائف کرد، با مردم مكه نيز انجام داد. [74] علم ي مكه را مجبور کر د تا عقايد ابن عبدالوهاب را بپذيرند و كتابهاي او را تدريس نمايند و نيز مسلمين ساير مناطق را از انجام حج و عمره منع کرد و ارتباط بين اهالي مكه و مدينه را قطع نمود ؛ به هدف اينكه كمكها از مدينه به اهل مكه نرسد و يا تجارتيكه بين اين دو شهر بود ، از رونق بيفتد. [75]
هـ ) انهدام بارگاه
وهابيان بعد از استيلا بر مكه، بسياري از ضريحها و قبوريكه داراي گنبد و بارگاه بود و مسلمانان براي احترام و اكرام به صاحب قبر آن را بنا کرده بودند، تخريب کردند و همين اَعمال را با قبور مدينه نمودند و در ظرف سه روز تمام آثار اسلامي را از بين بردند. [76]
شريف غالب به همراه شريف پاشا، حاكم جدّه متّحد شده و به اردوگاه وهابيون كه در اطراف مكه بود، يورش بردند و با طرفداران آنها كه از قبايل مجاور مكه بودند، به مبارزه پرداختند كه نتيجهاش زمينگير شدن وهابيها در آن مناطق بود . بدين ترتيب به دليل فجايعي كه وهابيون به بار آوردند، شكست سختي از سوي اين دو حاكم خوردند.
و) قتل عبدالعزيز
جبران شاميّه ، از نويسندگان وهابي مينويسد: شيع يان از ماجراي كربلا و فجايعيكه وهابيّت در آن شهر انجام داد ، دردمند بودند ؛ لذا بعد از دو سال توانستند انتقام خود را از امير نجد بگيرند. ماجرا بدين شكل بود كه عبدالعزيز در سال 1218 ق . در مسجد مشغول نماز بود كه با خدعهاي به قتل رسيد.
فيلبي مينويسد: قاتل، خود را در پوشش درويشي درآورد و به شهر درعيّه رفت و چند روز در آن شهر، پشت سر عبدالعزيز نماز خواند . در يكي از روزها كه عبدالعزيز مشغول نماز بود ، ناگهان خود را روي او انداخت و با چاقويي، شكمش را دريد و با شتاب به جاي اوّل خود برگشت. مردم كه وي را شناختند، دستگيرش کرده، کشتند. [77]
ابن بشر ميگويد: قتل امير درعي ه ، عبدالعزيز ، ضربه جديدي بر پيكرة وهابيّت بود . وي در پاييز سال 1803م. در مسجد، ب ه دست درويشي ناشناخته، که ميگفتند اسمش عثمان و كرديالأصل و ساكن يكي از روستاهاي موصل بود ، به قتل رسيد. اين درويش به صورت ميهمان وارد شهر شد و در مسجد، وقتي عبدالعزيز به سجده رفت ، به او حمله كرد و به قتلش رسانيد. او در صف سوم نماز جاي گرفته بود كه با استفاده از يك خنجر، شكم عبدالعزيز را پاره کرد و سپس برادر عبدالعزيز را زخمي کرد . بعضي از گزارش ه حاكي از آن است كه قاتل فردي شيع ه بوده كه در ماجراي كربلا تمام افراد خانوادهاش به دست وهابيون كشته شده بودند. [78]
شريف غالب بيش از پانزده سال با عبدالعزيز جنگيد و در نهايت ، صفحة پر فراز و فرود زندگي عبدالعزيز ، با مرگش پايان پذيرفت.
3 . سعودبن عبدالعزيز
وي با حكم امراي سعوديِ وهابي، حكومت را به دست گرفت. در ابتداي كار، به شهرهاي بصره و الزبير حمله برد و دست به قتل مردم و تاراج اموال و اسارت زنان و اطفال آن شهر زد. وي قبر طلحه و زبير را ويران نمود. جنگها و غارتهاي او، آن قدر هولناک بود كه حتي امر ي قبل از او، دست به چنين اعمال ي نزدند كه به نمونههايي از آن فجايع اشاره ميگر د د:
الف) محاصرة جده؛ در1219ق. لشكر وهابي ب دوازده هزار جنگجو جده را محاصره کردند و از آنجا كه شريف مكه ميدانست وهابيون در استيلا بر جدّه موفق نميشوند ، آشكارا به جمعآوري نيرو براي ب ه دست گرفتن امور مكه پرداخت. لشكر سعودي از محاصره جدّه چيزي عايدش نشد و مدافع ن جدّه توانستند ضربات محكمي بر آنها وارد كنند و مهاجم ن را يكي پس از ديگري به هلاكت برسانند .
سپاه وهابي در اثر عدم توفيق در جنگ، به پركردن چاه ه و قنوات پرداخت ه، در ميان راه، طوايف اعراب را قتل عام كردند . حاصل اين جنگ، شكست سپاه وهابي به دست ارتش شريف غالب بود ؛ چرا كه شريف غالب لشكري به رهبري شريف حسين براي انتقام از وهابيون آماده ساخت. سپاهيان مجهّز در منطقة الليث بر وهابيون هجوم بردند و بسياري از آنها را به قتل رسانيدند . در اين ميان شريف حسين هم به قتل رسيد. شريف غالب جنگ را پي گرفت و سرانجام ضربات مهلكي بر سپاه وهابي وارد آورد و بسياري از رؤساي آنها را به قتل رسانيد و براي عبرت وهابيها، بسياري از آنها را از دوازدة شهر به دار آويخت. [79]
ب) محاصرة مكه و مدينه؛ زيني دحلان مينويسد:
« در اواخر ذيقعدة 1220ق . وهابيها با لشكري وارد مكه شدند ؛ از سوي ديگر مدينة منوره را نيز به اشغال در آوردند . در اين شهر، خانة وحي را غارت كرده، اموال آن ر به تاراج بردند و اعمال زشتي در اين شهر مرتكب گرديدند. بعد از اين فجايع، اميري را بر شهر مدينه مسلط نمودند كه نامش مبارك مزيان بود .
حكومت وهابيون در اين شهر، هفت سال طول كشيد . آنان مانع از آن ميشدند تا حجاج شامي و مصري با شتران وارد مكه شوند ... براي خانة كعبه، پردهاي از جنس عبا دوختند و مردم ر مجبور كردند تا از عقايدشان پيروي كنند وگنبدهاييكه بر روي قبور اوليا بود، ويران نمودند . دولت عثماني به خاطر جنگ با دول غربي و نيز به خاطر ضعف از درون، نميتوانست جلوي اعمال وهابيان را بگيرد » . [80]
جبران شاميّه ، نويسندة وهابي مينويسد: سعودبن عبدالعزيز، مدينه منوره را محاصره کرد و همان اعمالي را كه در طائف و مكه انجام داد، بر سر مدينه و اهل آن آورد.
ج) يورش به نجف اشرف؛ سيّدجواد عاملي ميگويد: « در شب نهم از ماه صفر1221ق . قبل از طلوع صبح در حاليكه مردم در خواب بودند، وهابيون به نجف حمله كردند و بر بالاي ديوارهاي شهر رفته ، شهر نجف را به دست خود گرفتند ؛ امّا كرامات عظيمي از امام علي 7 ظاهر شدكه بسياري از وهابيون به قتل رسيدند و مفتضحانه گريختند و خدا را بر اين امر شاكريم » . [81]
وي در ادامه ميگويد: « سعودبن عبدالعزيز در ماه جماديالاخر 1223ق . با لشكري از مردمان نجد، كه نزديك به 20 هزار جنگجو و يا بيشتر ميشد ، به نجف حمله كرد، او ما را تهديد كرد كه قصد دارد در يك عمليات غافلگيرانه، شهر نجف را به همراه اهالياش بكوبد. ما تهديدش را جدي گرفته ، همگي به طرف ديوار شهر رفتيم.
سپاه وهابي شبانه به نجف رسيد ، ما هم با احتياط به آنها نگاه ميكرديم ؛ به طوريكه تمام ديوار شهر را با تفنگها و توپها، محافظت نموديم . لشكر سعودي كاري از پيش نبرد و به طرف حلّه رفت كه با مقاومت مردم آنجا روبهروگرديدند . سپس بهكربلا حمله نمود و در حاليكه مردم در خواب بودند ، بر آنان تاخت. حاصل كار اين شدكه هر يك از طرفين تلفاتي دادند و لشكر يان وهابي شكست خورده، بازگشتند. اما بعد از مدتي دوباره به عراق يورش برده، خونهاي زيادي ريختند و ما مدتي از ترس، درس و بحث را ترك كرديم.... « لا حول و لا قوّة...» بعد از اين ماجرا، وي بر مكه و مدينه مستولي گرديد و به مدت دو سال از فريضة حج ممانعت نمود و نميدانيم عاقبت چه ميشود » . [82]
آن چه از تاريخ به دست ميآيد ، اين است كه به مدت 7 سال، مانع از انجام حجّ مردم عراق شدند . شاميها سه سال و مصريها 2 سال محروم بود ند، از آن سالها به بعد معلوم نشد كه آيا باز مانع شدند يا خير ...
د) دستاندازي به شام؛ در سال 1223ق . فرزند او، امير حجاز به بلاد حوران حمله کرد و اموال مردم را به تاراج برد و زراعت كشاورزان را به آتش كشاند و مردمان را به قتل رساند ه، زنان و فرزندانشان را به اسارت گرفت و منازل آنها را ويران نمود. [83]
صلاحالدين مختار ميگويد: « در ششم ربيعالاول سال 1225ق . اميرسعود با 8 هزار تن از جنگجويان خود به ديار شام حمله كرد . به او خبر دادند كه عشاير سوريه از قبيله : غنزه و بنيصخر و ... در نَقَره شام مستقر شدهاند، وقتي كه او به شام رسيد هيچ يك از اين افراد را نديد ؛ از اينرو به همراه يارانش به حوران حمله كرد و به شهرهاي دساكر و بصر ه نيز يورش برد و اموال در آنجا را به يغما برد . اهالي اين مناطق از ترس هجوم وهابيها به نواحي اطراف شهر گريختند . بعد از آن اميرسعود به قصر مزريب حمله برد ، ولي مقاومت مردم مانع از پيشروي آنان شد ؛ سپس شبانه به بصر ه تاخت و از آنجا، در حالي كه غنايم زيادي به چنگ آورده بود، به شهر خود بازگشت » .
هـ ) محاصره نجف و كربلا؛ سيّدجواد عاملي ميگويد:
در سال 1225، اعرابي از قبيله عنيزه كه معتقد به وهابيّت بودند و شعارهاي آنها را تكرار ميكردند، به نجف اشرف و مشهد امام حسين 7 حمله كردند و در بين راه، به راهزني پرداختند و زائر ن امام حسين 7 را، كه از زيارت قبر آن حضرت در ماه شعبان برميگشتند ، غارت نمودند ؛ جمعي از اين زوار را به قتل رساندند كه بيشتر كشته شدگان ، عجمها ( ايرانيان ) بودند كه تعدادشان 150 نفر بود و البته كمتر از اين هم گفتهاند و بقيه اين افراد، عرب بودند . اكثر زائران در حلّه ماندند و توان بازگشت به نجف را نداشتند و بعضي ديگر به حسك ه رفتند و ل ن كه من اين مطالب را مينويسم در محاصره هستيم و مهاجم ن دست از محاصره برنداشتهاند و نيروهاي آنان از كوفه تا دو فرسخي يا بيشتر با مشهد امام حسين 7 فاصله دارند. » [84]
تعصب كوركورانة وهابيان به جايي رسيد كه تجارت با مردمان ديگر را قطع كردند و از سال 12 29 ق . تجارت با شام و عراق را حرام اعل م نمودند. [85] و هر تاجري را كه در بين راه مييافتند، اموالش را هدر دانسته ، با او معاملة اهل كتاب نمود ه، مصادره اش ميكردند. [86]
ز) هجوم والي مصر و شكست وهابيان ؛ در سال 1226ق. علي پاشا والي مصر ، سپاهي را به فرماندهي فرزندش طوسون، براي پاكسازي حجاز از لوث وجود وهابيون به آنجا فرستاد. در هجوم اوليّه نبردي بين دو گروه درگرفت كه نتيجهاي نداشت ؛ اما در حملة دوم توانست قواي وهابي را تار و مار كند. و بر مكه و مدينه مستولي گرديد و قصد آن را داشت كه به نجد حمله ببرد و آنجا را فتح كند كه موفق نشد.
ابن بشر ميگويد: مصريها در سال 1227 ق. به سرحدّات نجد رسيدند و از طرفي لشكر طوسون كه با پيشرويهاي خود مدينه را از لوث وجود وهابيون پاك كرد، بسياري از عربهاي جهينه به او پيوستند و به جنگ با نجديها آماده شدند ؛ لذا نجد را محاصره كرد ه، آب را بر آنها بستند. شهر هفت هزار سكنه داشت و مصريها با ورود به شهر به قتل و عامّ پرداختند كه چهار هزار نفر از آنها كشته شدند. [87] بعد از آن، طوسون به كمك شريف غالب، بدون هيچ خونريزي، در سال 1 2 29ق . بر مكه و طائف مسلّط گرديد.
ح) هيأت امر به معروف؛ مرحوم مغنيه مينويسد:
« سعودبن عبدالعزيز هيأتي به نام امر به معروف تشكيل داد. كار اصلي اين گروه آن بود كه در اوقات نماز به بازار ميرفتند و مردم را به اداي نماز اوّل وقت ترغيب ميكردند. اين روش از آن زمان تا حال ادامه دارد كه به خيابانها ميروند و كساني را كه با ريش تراشيده از خانه بيرون ميآيند ، مورد ضرب قرار ميدهند و يا كسي بخواهد قبر رسول اكرم را يا قبر امامي از ائمة بقيع را مسح نمايد و موارد ديگر ـ كه با عقايد وهابيون هماهنگ نيست ـ برخورد ميكنند و حتي با كساني كه بهطورعلني دخانيات مصرف ميكنند ، گرچه از كشورهاي ديگر آمده باشند، برخورد كرده و آنها را كتك ميزنند. [88]
ط) مرگ سعود؛ در سال 1229 ، سعود در حالي كه 68 سال سن داشت ، درگذشت و حكومتش از سال 1218 تا 1229 طول كشيد و با مرگش ، پروندة دنيايياش ـ كه مملوّ از قتل عام مسلمين و تاراج اموال آنها بود بسته شد.
4 . عبداللَّهبن سعود:
وي از 1229 تا 1234ق. حكومت کر د. با عبداللَّهبن محمد درگيري داشت و اين دو گروه به جان هم افتاده بودند ؛ از اينرو وقت آن را پيدا نكرد ند تا روش پدران خود را دنبال كنند.
الف) لشكر پاشا: در همين سال ، پاشا لشكرهاي زيادي از ناحية قنفذه، از راه خشكي و دريا به نواحي تحت حكومتِ وهابيون گسيل داشت و توانست بر آن نواحي سيطره پيدا كند که بسياري از و هابيون از ترس گريختند. پاشا در سال 1230ق. به طائف برگشت و بين او و وهابيون جنگهاي خونيني درگرفت كه به شكست قواي وهابي منتهي گشت و شهرهاي تربه ، بيشه و رينه به دست سپاه پاشا افتاد ؛ جمع كثيري از وهابيون به قتل رسيدند و اهالي آن خلع سلاح شدند . پاشا سپس بر عسير تسلّط يافت و آخرين مقاومت وهابيها را درهم كوبيد ، بعد از آن ، به مكه آمد و از آنجا به قاهره بازگشت. [89]
ب) حملات به عراق
1 . لونكريت در تاريخ العراقي مينويسد:
« در 1217 ق. زماني به کربلا هجوم بردند كه اكثر ساكنان آن به زيارت نجفاشرف رفته بودند. وهابيها با 12 هزار نفر به فرماندهي امير سعود به کربلا حمله برد و بيش از سه هزار نفر از ساكنان آن را سر بريدند و خانهها و بازارها و اشي ي حرم مطهر را غارت كرده ، حتي كاشي هاي طلا را از روي ديوارها کنده و سپس ضريح امام حسين 7 را ويران كردند. » [90]
2 . به نقل ديگر: وهابيان در اين حمله پنج هزار نفر از ساكنان كربلا را كشته ، ده هزار نفر را نيز مجروح كردند.
3 . و به نقل ديگر در سال 1216 ، امير سعود وهابي با نيرو ي ي حدود بيست هزار نفر به كربلا يورش برده، در يك شب بيست هزار نفر را به قتل رسانيد. [91]
کار آنان هرگز قابل توصيف و بيان نيست و در تاريخ از اين هجوم ، بهعنوان سنگينترين و و حشيانهترين حملات به سرزمين و مردم عراق ياد شده است.
دربارة دفاع مردم در برابر وهابيهاچنين نقل شده است:
1. در 1218ق. وهابيان به نجف اشرف حملة شديد كرد ند ولي با شكست روبه رو شدند، چون به هنگام رسيدن به نجف، همة دروازهها بسته بود و همة مردم نيز بسيج شده بودند تا آخرين قطرة خون از شهر دفاع كنند. و جالب اين است كه فرماندهي دفاع مقدس ، آية الله العظمي شيخ جعفر كاشف الغطا بود. شخص ايشان در اين نبرد شركت كردند و جمعي از علما نيز حضور داشتند. [92]
2 . دفاع شهرهاي جنوب: در1221 ق. وهابيها از چندين محور ، از جمله محور نجف ، به عراق حملهور شدند ، ولي ساكنان شهرها از شهر زبير تا سماوه با همكاري و كمك همپيمانهاي خود از عشاير، به دفاع بر خ است ند و تجاوزات سفاكان وهابي را به راحتي دفع كردند. ولي خطر شديد متوجه نجف اشرف شده بود، ب ه طوريكه در آستانة ورود به شهر، ناگهان با ضد حملة مردم نجف اشرف روب ه رو شده ، شكست سختي را متحمل گرديدند.
3 . البته حملات پي در پي وهابيان به نجف و استمرار آن باعث تشكل مردم و اهالي نجف شده بود؛ به گونهاي كه به گروهها و احزاب منسجم و منظمي درآمد ند و به قصد دفاع از شهر مقدس و دور كردن خطر وهابيت، كاملاً متشكل شدند.
ج) هجوم به درعيه
در 1234ق . محمدعلي پاش ، لشكري را به رهبري فرزندش ابراهيم پاشا به حجاز فرستاد تا بر لانة فساد؛ يعني درعيّه مستولي شود . ابراهيم پاش با لشكر مجهّزش وارد مكه شد و از آنجا به طرف درعيّه حركت نمود . وي تمام اراضي مكه را كه وهابيون با ظلم و ستم به دست آور ده بود ند، از آنها باز پسگرفت ، بدون اين كه مقاومتي در برابرش صورت گيرد. وي نيز دست به قتل عام وسيع وهابيون زد و بسياري از آنها را به اسارت گرفت و غنايم زياد و با ارزشي به دست آورد. [93]
سپس در 1234 ق . به يكي از شهرهايي كه در اختيار وهابيون بود، حمله برد و امير آنجا را دستگير کرد و سپس بر شقراء ـ كه حاكمش عبداللَّهبن سعود بود ـ مسلّط گرديد و حاكم از ترس، شبانه به درعي ه گريخت. [94]
ابراهيم پاشا در ادامة فتوحات خود، به بزرگترين شهر وهابيها دست يافت و با فتح اين شهر، ديگر فاصلة چنداني با درعيّه نداشت. [95] او با تمام نيروهايش به درعيّه يورش برد و قسمتي از آن شهر را در اختيار گرفت و بقيّه شهر را به محاصره درآورد.
جبران شاميه مينويسد: محاصرة درعي ه 15 ماه طول كشيد و همچنان كمكها به ابراهيم پاشا از مصر و بصره و مدينه و ... ادامه داشت. [96]
تا مادامي كه اين كمكها استمرار داشت، قبايلي كه او را ياري ميكردند و در لشكرش حضور داشتند، باقي ماندند. اواخر محاصره بود كه عبداللَّهبن سعود تسليم ابراهيم پاشا گرديد، ابراهيم پاشا او را به عنوان اسير و با ذلّت به قاهره و سپس به دستانه فرستاد. در قاهره او را در بازارها گردانيدند و بعد به دارش كشيدند. در جنگ درعيّه بسياري از سران آل سعود و آل شيخ جان باختند و بسياري هم به مصر تبعيد شدند و بدين وسيله بساط اوّلين دولت وهابي برچيده شد. [97]
ابراهيم پاشا در درعيّه 7 ماه رحل اقامت گزيد و بعد از آن، دستور به ويراني اين شهر داد كه تبديل به شهر مردگان شد. سعوديها نيز در اين ميان بيست تن از نزديكان شيخ؛ از جمله سه تن از برادران را از دست دادند. ابراهيم پاشا به قاهره و دستانه نامه نوشت كه در اين زد و خوردها 14 هزار نفر از وهابيون به قتل رسيدند و 6 هزار نفر آن ن اسير گرديدند و در ميان غنائم به دست آمده، 60 حلقه توپ وجود دارد. [98]
د) شكست و شادي؛ بعد از شكست آنان، در قاهره جشنهاي باشكوهي برگزار گرديد ؛ توپها شليك شد و مردم به آتشبازي پرداختند و فتحعلي شاه قاجار، پادشاه ايران، نامهاي به محمدعلي پاشا نوشت و از او به خاطر سركوب وهابيون قدرداني کرد. [99]
مرحوم مغنيه مينويسد: « ابراهيم پاشا دست به طغيان زد و شهري از شهرهاي وهابي نبود كه از دست لشكريان وي سالم بماند . وي اموال خاندان سعود و خاندان محمدبن عبدالوهاب را مصادر کرد و بسياري از سران و زنان و اطفالشان را مجبور به جل ي از وطن نمود و بسياري را هم به مصر تبعيد ساخت و اين سزاي جنايت وهابيها و خيانتي بود كه در حقّ خدا و قرآن و پيامبر و سنت مرتكب گردي د ند ؛ و هر ظالمي به ظالمتر از خودش گرفتار ميگردد. » [100]
دوران دوم حكومت وهابيه
بعد از سقوط درعيّه ب ه دست ابراهيم پاشا و فرار جمع زيادي از وهابيون، با مرگ ابراهيم پاشا، فراريها به شهر بازگشتند. از جمله كساني كه دوباره به شهر آمدند ، عمربن عبدالعزيز ، تركي برادرزاده عبدالعزيز و مشاريبن سعود بودند .
اين افراد دست به تعمير خرابيهاي شهر زدند و بدين ترتيب بسياري از اهالي آن دوباره بازگشتند. مصريها از سلطة دوبارة وهابيها نگران شدند ؛ از اينرو لشكري به فرماندهي حسين بيگ ترتيب دادند و به درعيّه هجوم آوردند و حاكم آن را كه مشاري بود، دستگير نمود ه، او را تحت الحفظ به مصر فرستادند. اما وي در ميان راه از دنيا رفت و بقيه افرادش گريختند و به قلعة رياض پناه بردند. حسين بيگ سه روز آنجا را محاصره کرد . از طرفي چون آذوقهشان تمام شده بود ، از حسين بيگ امان خواستند. حسين بيگ به آنها امان داد، در نتيجه همگي، به غير از تركي كه شبانه از قلعه فرار كرد، خارج شدند و دست بسته به مصر رفتند.
5 . تركي برادرزادة عبدالعزيز 1239 ـ 1250ق.
مدتي طولاني در مناطق جنوب، مخفيانه زندگي ميكرد و هر از چند گاهي به صحر ي نجد ميرفت و اعراب باديهنشين را به آيين وهابيت فرا ميخواند. وي با زني از خاندان تدمر ازدواج کردكه ثمرة اين ازدواج فرزند پسر به نام جلوي شد.
ترکي30 تن از اعراب را پيرامون خود گرد آورد و بدين وسيله ساير قبايل را نيز مطيع خود ساخت. در جريان قيام مردم قصيم بر ضدّ مصريها، كه مجبور شدند از حجاز به تدريج خارج شوند، تركي از اين فرصت استفاده كرد و در منطقة رياض بر لشكر مصري تاخت و آنجا را به تصرف خود درآورد. از همانجا بودكه بهتوسعة حكومت خود پرداخت و به مناطق ديگر دستاندازي کرد. بعد از آنكه مصريها منطقة نجد را ترك كردند، بعضي از مناطق قصيم هم به حكم تركي، ضميمة حكومت وي گرديد. لذا ميتوان گفت که او اولين امير وهابي سعودي در دورة دوم حكومت بودكه به واسطة او ، امارت از فرزندان عبدالعزيزبن سعودبن محمدبن سعود به فرزندان عبداللَّهبن سعود رسيد ؛ اما مشاريبن عبدالرحمانبن مشاريبن سعود، به همراه يارانشكه از قبيلة قحطان بودند، دست به شورش و مخالفت با امير تركي زدند و از اينكه حكومت از نسل عبدالعزيز خارج گردد، ناراضي بودند. بنابراين، مشاري به حيلهاي، تركي را به قتل رساند و خود ، حكومت را به دست گرفت.
6 . مشاريبن عبدالرحمن 1250ق.
شاميّه مينويسد: با کشته شدن تركيبن عبداللَّه، توسط پسر عمهاش، مشاريبن عبدالرحمن، حکومت او نيز به آخر رسيد و مشاري با غلبه بر ديگران، حاكم ششم گرديد. حكومت مشاري 40 روز بيشتر طول نكشيد ؛ چرا كه فيصل فرزند تركي با لشكري مجهز و با كمك عبداللَّه و عبيداللَّه، كه از آلرشيد و از شيوخ حائل محسوب مي شدند ، با سرعت به طرف رياض حركت كرد. سپس بر مدينه مستولي شد و مشاري را دستگير و اعدام نمود. بعد از اين جريان ، فيصل حاكم هفتم سعوديها گرديد.
7 . فيصلبن تركي 1250 ـ 1253ق.
وي بعد از پدرش حاكم گرديد ، ليكن محمدعلي پاشا به وي فرصت حكومت كردن نداد ؛ چون پاشا لشكري را به نجد فرستاد و در ميان لشكر، خالدبن سعود که از جمله تبعيد شدگان به مصر بود، قرار داشت. لشكر بر پايتخت مسلط گرديد و فيصل مجبور به فرار شد، امّا فرارش فايده نداشت و سرانجام دستگير و به مصر تبعيد گرديد، مصريها هم به جاي فيصل، خالدبن سعود را بر حکومت رياض و مناطق اطراف منصوب کردند.
8 . خالدبن سعود 1253 ـ 1255ق.
وي در قاهره محاكمهگرديد ، اما محمدعلي پاشا او را تبرئه کرد و بهجاي خود در جزيزة العرب منصوب نمود. خالد ياراني داشت كه ميگفتند نبايد حكومت از اولاد سعود كبير به اولاد عبداللَّهبن محمد برسد. در اين عقيده بسياري از قبايل رياض نظر موافق داشتند ؛ بدين ترتيب حكومت به فرزندان سعود كبير رسيد و خالدبن سعود ، هشتمين حاكم آنان گرديدكه امارتش دوسال دوام يافت.
9 . عبداللَّهبن ثنيان 1255 ـ 1258ق.
وي با سپاهيكه نجدي بودند ، به خالدبن سعود حمله كرد. خالد توان مقابله با سپاه او را نيافت و ناگزير به مكه گريخت و در همان جا درگذشت. وقتي خبر اين جريان به فيصل ـ كه در مصر محبوس بود ـ رسيد و دانست كه عبداللَّه قدرت را به دست گرفته و خالد نيز فرار کرده ، با حيلهاي از مصر گريخت و خود را به قصيم رساند و جمع بسياري هم او را ياري نمودند. با كمكهاي اهالي عنيزه توانست ابن ثنيان را در رياض شكست دهد و وي را دستگير و حبس كند . سرانجام نيز او را در سال 1258 ق. بهقتل رسانيد.
10 . فيصلبن تركي 1258 ـ 1278ق.
حدود20 سال حكومت وهابي ب او بود. ليكن دولت عثماني تصميم به جنگ با ف ي ص ل ، امير رياضگرفت. دولت مركزي عثماني لشكري را به فرماندهي شريف محمدبن عون، امير مكه به قصيم فرستاد و اهالي قصيم را به اطاعت دولت مركزي درآورد. سرانجامِ كار، اين شد كه صلحي با اهالي قصيم منعقد گرديد كه در مقابل ، قصيميها بايد 10 هزار ريال پرداخت نمايند. بدين ترتيب شريف با لشكر خود به قرارگاه برگشت و ف ي صل هم به تعهّد خود عمل كرد و هر سال 10 هزار ريال بر طبق عهدنامه پرداخت مينمود. اين امر همچنان ادامه داشت تا اينكه ف ي صل فلج و كور گرديد . و با همين مرض در سال 1282ق . درگذشت و به جاي خود عبداللَّه را از ميان چهار فرزند ش به حكومت منصوب نمود كه همين امر باعث درگيري ميان برادران گرديد.
11 . عبداللَّهبن فيصل التركي 1278 ـ 1284ق.
بعد از آن كه عبداللَّه از طرف پدرش به حكومت رسيد، يكي از برادرانش، كه سعود نام داشت ، بر ضدّ او شوريد . اين جنگها تا آنجا كشيده شد كه به ضعف حكومت وهابي و استقلال بعضي از مناطق منجر گرديد و تركها بر احسا و قطيف مسلط شدند.
اين درگيريها به خانوادة آل سعود كشانده شد و عبداللَّه با پشتيباني تركها، مناطقي را اشغال نمود و سعود را از رياض راند و خود در سال 1282 به رياض ب از گشت. اين بازگشت زماني اتفاق افتاد كه مردم در قحطي شديد به سر ميبردند و حتي مردار الاغ را ميخوردند و پوستهاي بزغاله را آتش ميزدند و براي خوردن ميساييدند و نيز استخوانهاي حيوانات را ميشكستند و آرد كرده ، ميخوردند. اگر چه اين مردمان با جنگ و خونريزي نمردند ، ولي گرسنگي آنها را از بين برد. [101]
12 . سعودبن فيصل تركي 1284 ـ 1291ق.
در جدال بين دو برادر؛ يعني عبداللَّه وسعود، افراد زيادي کشته شدند. عبداللَّه از طرف ت ر ك ه حمايت ميشد و سعود هم از انگليسيها مواد غذايي ميگرفت و اين كمكها حتي بعد از پيروزي سعود، از سوي انگليسيها، ادامه داشت و سرانجام، او در سال 1290 وارد رياض شد و در سال 1291 درگذشت . اما عبداللَّه و برادرش محمد ، رياض را ترك كردند و در نزديكي كويت در صحراي قحطان ساكن شدند و تا مدتها در امور حكومت دخالت نكرد ند .
13 . عبدالرحمانبن فيصل
بعد از سعود، امر حكومت ب ه دست برادرش عبدالرحمان افتاد . او با برادرش سعود، ميانة خوبي داشت. بههمين جهت بود که حكومت به دست او افتاد ؛ امّا با برادر ديگرش؛ يعني محمد، درگيري داشت و محمد نيز با عبداللَّه روابط حسنهاي برقرار کرده بود. اين دو برادر توافق كردند حكومت را از دست عبدالرحمان بگيرند و هر كدام از محمد و عبداللَّه ـ كه بزرگترند ـ امر حكومت را به دست گيرند و چون عبداللَّه بزرگتر بود، طبيعي بود که حكومت را او در اختيار بگيرد. به همين منظور ، عبداللَّه كه در صحراي قحطان ساكن بود ، از سال 1293 تا 1305 به تدريج بازگشت. امّا ديگر، فرزندان سعود رضايت نداشتند تا عموي بزرگشان عبداللَّه ، حكومت را در دست بگيرد . بنابراين، به عنوان اعتراض از رياض خارج و در منطقهاي به نام خرج مستقر شدند و برادران ؛ محمد ، عبداللَّه و عبدالرحمان ، جبههاي واحد به رهبري عبداللَّه بر ضدّ فرزندان سعود تشكيل دادند. فرزندان سعود چند هفته مقاومت كردند اما با حملة عبداللَّه، همگي گريختند و بار ديگر عبداللَّه وارد رياض شد و در آنجا ماند . او در سال 1305ق. از دنيا رفت.
درگيري و پايان آن
بعد از درگذشت عبداللَّه، نزاع ميان عبدالرحمان و فرزندان سعود بار ديگر آغاز شد و از سويي قبايل نجد به رهبري محمدبن رشيد ـ كه وهابي نبود ند و با عثمانيه ي حنفي پيمان داشتند به م و فقيتهايي دست يافتند. فرزندان سعود از ناحية قبايل حمايت مالي و نظامي ميشد ند و بدين ترتيب عبدالرحمان مجبور به فرار از نجد شد و به احسا رفت و سپس به كويت و از آنجا نزد قبايل بنيمرة، در نزديكي منطقه ربعالخالي رفت . بعد از درنگي اندك، راهي قطر شد و از آنجا به گويت رفت و در آنجا رحل اقامت گزيد. امير كويت، شيخ محمدبن الصباح، براي عبدالرحمان حقوق ماهيانه قرار داد و بعد از آن دولت عثماني، ماهيانه 60 ليرة عثماني به او اختصاص داد ، اما چندي نگذشتكه دولتكويت حقوق ماهيانهرا قطعكرد و ازآن پس، عبدالرحمان درسختي وفقر زيست، تا اينكه دوران دوم حكومت وهابي با مرگ وي پايان يافت.
تاريخ نويسان گفتهاند:
«إنّ الوهابية فقدت صيتها وبريقها لما توسّعت فوق طاقتها فانهزمت، وهكذا خسرو الأرض والحركة الوهابية »؛ زماني وهابيت همه چيز خود را از دست داد كه نفوذ و گسترش آن بيش از تحمّل و طاقت خود بود ، لذا زمين و نفوذ را از دست داد. »
14 . عبدالعزيزبن عبدالرحمان 1319 ـ 1373ق.
در مباحث گذشته آورديمكه عبدالرحمانبن فيصل، كارش نگرفت [102] و سرانجام مجبور شد به همراه خانوادهاش به كويت پناهنده شود . يکي از فرزندان وي به نام عبدالعزيز، که در آن زمان ده سال داشت و در ميان مردم كويت رشد يافته بود و هفت سال از دوران زندگياش مصادف بود با ارتباط ودوستي پدرش عبدالرحمان و مبارک، امير کويت، روزي نزد شيخ مبارك آمد و به او گفت: قصد دارم سرزمين نجد را از چنگ ابن رشيد درآورم . آيا در اين امر مرا يار ميدهي؟ شيخ جواب مثبت داد ؛ از اين رو دويست ريال و 30 تفنگ و 40 شتر در اختيار او گذاشت. وي از ميان بستگان خود به جمعآوري نيرو پرداخت كه برادر و پسر عمويش، عبداللَّهبن جلو ي او را ياري نمودند . اين افراد كه نزديك به 40 نفر بودند، به نواحي رياض رسيدند و با فريب نگهبانان شهر، وارد رياض شدند و حاكم آن را کشته، سربازانش را مجبور به تسليم کردند. بعد از آن كه از پيروزي خود مطمئن شدند، ناصربن سعود را به سوي شيخ مبارك ، امير كويت ، فرستاد ند تا بشارت فتح وپيروزي را بهاو بدهد و در ضمن، درخواست كمك از وي نم ايد . با محكم شدن حكومت در رياض و قلع و قمع مخالفين، ديواري اطراف شهر رياض كشيد ند و شيخ مبارك هم از او حمايت ميكرد. عبدالعزيز در حالي كه 22 سال سن داشت به حكومت رسيد و پدرش را مشاور خود و پيشواي مسلمين منطقه گردانيد. از جمله کارهاي او ميتوان به موارد زير اشاره کرد:
الف) روابط سياسي با عثماني؛ دولت عثماني از طريق شيخ مبارك ، حاكم كويت، با عبدالعزيز تماس گرفت و از او خواست تا پدرش را براي مذاکره با والي بصره به آن ديار بفرستد. لذا پيماني در سال 1322 بين دو طرف منعقد گرديد كه باعث سيطرة تام عبدالعزيز بر مناطق تحت نفوذش گرديد. البته عثمانيها با او شرط كردند كه عبدالعزيز بايد به عنوان يك حاكم از سوي عثماني در آنجا امارت داشته باشد و از طرفي عثمانيها ملزم گرديدند كه نگذارند آل رشيد در ادارة شؤون حكومتي آل سعود، دخالت كند.
ب) پيمان با انگلستان؛ عبدالعزيز در سال 1328 با مأمور رسمي دولت انگلستان در كويت ـ كه نامش ويليام شكسپير بود ـ سه بار مذاكره کرد. وي نظرش را به اين صورت با مأمور دولتي انگلستان ابراز نمودكه: ل ن وقت مناسبي ست تا نجد و احساء براي هميشه از سيطرة عثماني ها رهايي يابد. نظر نمايندة انگليس هم، موافق نظر عبدالعزيز بود ؛ از اينرو معاهدهاي با هم منعقد کردند كه بعد از آن انگلس بايد از دخالت در شؤون داخلي شبه جزي رة عربستان بپرهيزد و عبدالعزيز هم متعهد گرديد در صورتيكه قصد حمله به شهرهاي ديگر را داشته باشد، قبل از آن، با ملكة انگلستان، مشورت نمايد [103] و هر چه آنان دستور دادند، عملكند. همچنين سعود ملزم گرديد كه از هرگونه تماس يا ات ح اد يا معاهدهاي با هر حكومت يا دولتي غير از دولت انگستان، خودداري كند و امير نجد نبايد در اين امر كوتاهي از خود نشان دهد و حق ندارد عقد اجاره يا رهني يا مثل آن با دولتهاي ديگر ببندد . و نيز حق ندارد هيچگونه امتيازي از طرف خود به دولتي از دول اجنبي يا سران دولت اجنبي، بدون موافقت با حكومتِ بريتانيا بدهد.
ابن سعود مثل پدرش متعهّد شدكه از هرگونه تجاوز و حمله به اراضي كويت و بحرين و اراضي شيوخ قطر و عمان و سواحل آن، خودداري كند ؛ چرا كه تمام اين شيوخ تحت حمايت دولت انگلستان ميباشند و با دولت انگلستان معاهده دارند و جالب اينكه در هيچ جايي از اين معاهده مشخص نشده كه حدود عربي نجد كجاست . بالأخره با اين معاهده ، نجد و توابع آن تحت الحماية انگليس خوانده شد و اين خود سياستي بود از سوي دولت استعمارگر انگلستان تا بر بخش اعظم خاورميانه تسلّط پيدا كند و در اين امر هم موفّق گرديد ، بهطوريكه بعد از جنگ جهاني اوّل بر جزيرةالعرب مستولي ش د. در قبال تعهّد سعود، بريتانيا در سال 1332ق . متعهّد شد ماهيانه مبلغ 5 هزار استرلين به همراه ادواتي مانند مسلسل و تفنگ به سعود تحويل دهد.
وي در سال 1362، ضمن خطبهاي كه در مكه خواند ، گفت: نبايد فراموشکرد كه هركس در قبال عمليكه بندگان انجام ميدهند، از آنها سپاسگزاري ننمايد، در حقيقت خداوند را شكر ننموده است . سپس شروع كرد به تمجيد از انگلستان به خاطر كمكهايي كه به او کرده است و نيز به خاطر ايجاد امنيّت راهها كه سفر حجاج براي انجام فريضه حج ونيز ازاينكه اسباب معيشت را براي مردمان فراهم نمود ه و مردم در رفاه قرار گرفتهاند، قدرداني نمود و در پايانگفت: به يقين برخورد بريتانيا با ما، از گذشته تا حال، برخوردي پاك و شايسته بود ه است .
مرحوم مغنيه مينويسد:
كوچك وبزرگ ميدانند كه انگليس و همپيمانهاي او و اصولاً هر دولت استعمارگر ، محال است كه كاري را به قصد خير و براي انسانيّت انجام دهند و اگر ميبيني كه شهر يا شهرهايي، پر از كالاهاي آنان ست، اين وسيلهاي براي تحت نفوذ قرار دادن بازار مسلمين ميباشد ت با تسلّط بر مايحتاج مردم، بر مقدّرات آنان دست يابند . استعمار در جايي كه منافعش اقتضا ميكند، حاضر است خون انسانها را بريزد. [104]
ج ) وسعت دامنة حكومت ؛ در آن برهه از زمان كه عبدالعزيز با انگليسيها روابط حسنه برقرار کرد، تغيير و تحوّلات اوضاع جهاني به نفع وي تمام شد ؛ چرا كه بعد از پايان جنگ جهاني اوّل و تسليم تركان عثماني وتقسيم آلمان ، نقش تركان در جزيرةالعرب پايان گرفت و از آن پس دولت انگلستان تمام شؤون اين جزي ر ه را در اختيار گرفت . از آنجا كه بريتانيا اهداف خود را با حمايت از عبدالعزيز بهتر به دست ميآورد، پيماني را كه با هاشميها بسته بود و به آنان قول داده بود كه در شمال حجاز، برايشان يك دولت بزرگ تشكيل دهند، خيانت نمود. دليل خيانت آن بود كه عبدالعزيز با هاشميها ضديّت داشت و از طرفي عبدالعزيز مناطق حجار و عسيي [105] را اشغال کرده بود و سياستي زي ر كانه از خود نشان ميداد.
د ) هجوم به حجاز
وهابيون در سال 1340 ق. به عربهاي منطقه الفرع، كه از قبيلة حرب بودهاند، يورش برده ، پارچهها و فرشهاي گرانقيمت را غارت نمودند. عربهاي منطقه الفرع هم دست به سلاح برده ، به دنبال مهاجمان روان گرديدند و هر آنچه از اموال كه ربوده شده بود ، از آنها باز پسگرفتند و جمعي از وهابيون را به قتل رسانده ، بقيّه پا به فرارگذاشتند. از آنجا كه بين اهالي منطقه الفرع و مردمان نجد روابط تجاري برقرار بود و هر ساله نجديها براي خريد خرما به اين منطقه ميآمدند، با ب ه وجود آمدن چنين جرياني، ديگر نجديها براي خريد خرما نيامدند كه اين خود ضربهاي به اقتصاد منطقه الفرع ز د. [106]
هـ ) كشتار حجاج يمني؛ در1341ق . وهابيون با گروهي از حجاج يمني برخورد كردند. از آنجا كه اين حجاج همگي مسلح بودند، وهابيها به دروغ به آنها اَمان دادند و همه را خلع سلاح كرده ، در راه حجاج را همراهي نمودند. ليكن وقتي به دامنة كوه رسيدند، سپاه وهابي به بالاي كوه رفت و در حاليكه حجاج يمني در زير كوه مستقر بودند، به ناگاه بر آنان تاختند و بر سرشان سنگ ريختند و با گلولههاي آتشين همگي را ـ كه 1000 نفر بودند ـ به قتل رساندند و در اين ميان فقط دو نفر زنده ماندند كه فرار کرد ه و ماجرا را گزارش دادند. [107]
و) حملة به طائف؛ در1342ق . وهابيون به حجاز حمله کر دند و شهر طائف را محاصره نموده ، به زور وارد شهر ش دند و به قتل عام مردان و زنان پرداختند ؛ حتي به كودكان هم رحم ننمودند. سفّاكان وهابي حدود 2000 نفر از اهالي طائف را كه در ميان آنها علما و صلح نيز بودند ، به قتل رسانيدند و اموال اين مردم مسلمان را به غارت بردند. شرح وقايع و جناياتي كه آنها در اين شهر مرتكب شدهاند، آن قدر هولناك است كه تن آدمي را مي لرزاند . حتي وقتي اين فجايع را براي عبدالعزيزبن سعود بازگو كردند ، او وقوع چنين حادثهاي را تقبيح نكرد ، بلكه فقط اين سخن پيامبر گرامي را ـ كه در مورد عمل زشت خالدبن وليد در روز فتح مكه فرموده بود ـ به عنوان عذر بيان كرد: «اللهمّ إنّي أبرأ إليك ممّا صنع خالد». [108]
پس از آنكه عبدالعزيز، بر طائف چيره شد، ديگر در مناطق حجاز مشكلي نميديد. اما در حمله نظامي به مكه از خود تعلّل نشان داد و منتظر نظر انگليسيها بود كه او را از ادامة حملات نظامياش منع ميكردند. امّا سياست بريتانيا ناگهان تغيير نمود و در صدد برآمد كه ملك ح سي ن و فرزندان او را كنار بگذارد. به همين خاطر حاکم نجد وسيلهاي براي اجراي سياستهاي انگلستان ( كوبيدن عرب توسط يك فرد عرب )، گرديد و انگلستان با ادامه عمليات او موافقت نمود.
ز) هجوم به شرق اردن؛ گروهي از وهابيون در سال 1343ق. بر اعرابيكه در شرق اردن در امنيّت به سر مي برد ند ، حمله ک ردند و در امّالعمد و نواحي آن بسياري را به قتل رسانده ، اموالشان را تاراج كردند. امّا چندان نتوانستند دوام بياورند و با تلفاتي كه داده بودند ، برگشتند ؛ اما تجهيزات و هواپيما هايي كه انگليسيها در اختيار عبدالعزيز قرار داده بودند و خودشان هم در جنگ ، با نفرات شان او ر ياري ميدادند ، به معركه برگشتند و در حاليكه در حملة اوّل 300 تن از ياران خود را از دست داده، به قتل و کشتار پرداختند.
ح) تسلّط بر مكه ؛ اين واقعه در سال 1343ق. اتفاق افتاد. گمان ملك حسين اين بود كه به زودي انگليسيها براي نجات مكه از دست وهابيون وارد اين شهر ميشوند . به همين دليل نامهاي به كنسولگري بريتانيا در جد ه نوشت و يادآوري کردكه در مكه حالت هرج و مرج وجود دارد. كنسولگري بريتانيا بعد از هماهنگي با دولت مركزي خود، در جواب نوشت: حكومت بريتانيا سياستي مبني بر عدم دخالت در امور دينيّه اتخاذ نموده است ، لذا از ما نخواهيد در هر نزاعي كه مربوط به اماكن مذهبي اسلام ست مداخله نماييم .
ناجيالأصيل نماينده ملك حسين در لندن نامهاي به وزارت خارجة بريتانيا نوشت و در آن نامه بيان نمود كه طبق معاهده، لازم است بريتانيا از وضعيّت هرج و مرج ي كه وهابيون در اماكن مقدس بهبار آوردهاند ، دخالت کنند و آنها را از مناطقي چون طائف اخراج کنند. جوابيكه به اين نماينده داده شد اين بود که بريتانيا نميخواهد خود را در زد وخوردهاييكه بين اميران مستقلّ عرب در املاك مقدّس اسلامي رخ ميدهد، وارد نمايد.
ط) خلع خاندان هاشمي؛ بريتانيا اهرمهاي زيادي براي فشار بر ملك حسين و خاندان هاشمي به كار
گرفت تا با وهابيت كنار بيايد؛ از جمله اهرمهاي فشار، قطع كمكهاي مالي بود ؛ بهطوريكه خاندان وي
از پرداخت ماهيانه شرطهها ( پليس ) و لشكريان عاجز ماندند [109] و وضعيت طوري شدكه ملك حسين نتوانست تحمّل نمايد ؛ از اينرو بزرگان حجاز از جمله اشراف مكه و علماي دين و نيز بزرگان تجار را در جدّه جمع کرد . آنها قرار بر اين گذاشتند كه ب راي خوشايند ابن عبدالعزيز، ملك حسين از حكومت خلعگردد و بالأخره راضيشد به نفع فرزندش در سال 1343ق . از تخت سلطنت پايين بي يد و حكومت را به فرزندش بسپارد .
پس از سه روز، وي با اموالش به جدّه فرستاده شده ، امّا بريتانيا بر حضورش در جده سخت گرفت و به او نامه نوشت و در ضمن به او هشدار داد تا شهر را ترك كرده ، از دستور هاي عبدالعزيز سرپيچي نكند. لذا با اجبار به مدينه منوّره، مسافرت نمود و اندكي بعد، آن شهر را ترك و به طرف قبرس حركت كرد و در همان جا ماند تا اين كه در سال 1931م . درگذشت . جنازة وي به اردن منتقل و در مسجدي كه الاقصي نام داشت ، دفنگرديد. [110]
ي ) ورود وهابيون به مكه؛ بعد ازآنكه ملك حسين و فرزندش از مكه خارج شدند و به جده رفتند، وهابيون بدون هيچگونه جنگ و خونريزي، وارد مكه ش دند و خانة ملك حسين را غارتكرد ه، بر تمامي اموال و دار ي ي وي مسلّط شدند. بعد از به دست گرفتن امور مكه، جنگي ميان وهابيون و ملك علي كه در جده متحصن شده بود ـ درگرفت و به خاطر همين جنگ، آن سال مراسم حج تعطيل گرديد. وهابيون خالدبن لوي را به عنوان حاكم مكه برگزيدند و سپس اهالي مكه را مجبور كردند كه در هر روز پنج بار نماز را به جماعت ب ه جا بياورند ؛ از استعمال دخانيّات منع نمودند و نيز از جشني كه مردم در سال روز ولادت آن حضرت 9 برپا ميكردند ، ممنوع کرده ، از زيارت قبور، جلوگيري ميكردند و هر كسي كه برخلاف اعلاميّهشان، عمل ميكرد ، به زندان افتاده، جريمههاي مالي از آنها دريافت ميشد .
ک) نيرنگ وهابيه
وقتي كه عبدالعزيز وارد مكه ش د، به ديدار لشكريان رفت . از سويي نيز جلسهاي با علما برپا کرد و آنها را مجبور نمود تا نيروهاي وهابي را كه از دست پروردههاي ابن عبدالوهاب بودند، به رسميّت بشناسند . وي در زمان جنگ با ملك علي ميگفت: همانا من آمدم به حجاز تا شما مردم را از دست اشراف نجات دهم. در هر حال نيامدهام تا حكومتي برپا كنم و مال و اموالي ب ه دست بياورم. من تابع رأي عموم مسلمين هستم.
البته اين سخنِ عبدالعزيز حيلهاي بود كه معمولاً حاكمان ظالم از اين روش براي نيرنگ به مسلمين استفاده ميكنند ؛ به طوري كه وقتي اسراييل ( خذلهم اللَّه تعالي ) در سال 1967 . م اراضي فلسطين را اشغال نمود، رهبرانش همين سخنان را بر زبان جاري مينمودند.
ل) محو آثار بقيع؛ ابن عبدالعزيز پس از استقرار حكومتش، شروع به تخريب آثار اسلامي در مكه و جد ه و مدينه نمود ؛ به طوري كه در مكه ، گنبد عبدالمطلب و ابيطالب 8 و امالمؤمنين خديجه و نيز محل تولد پيامبر اكرم و فاطمة زهر 3 را ويران نمود و وقتي وارد شهر جدّه گرديد، گنبدي كه بر روي قبر حوّ 3 قرار داشت، خراب کرد. و حتّي در تمام شهرهاي حجاز كه بر روي قبرها بناهاي گنبدي شكل داشت ، همين اَعمال را انجام داد. و در زماني كه مدينه را محاصره نمود، مسجد حمزه را با خاك يكسان کر د.
علي الوردي ميگويد:
« بقيع مقبره اهالي مدينه در زمان رسول خد 9 و بعد از آن حضرت بوده است كه در آن عباس و خليفه عثمان و زنان پيامبر و جمع كثيري از صحابه و تابعين به خاك آرميده بودهاند و نيز 4 تن از امامان ( امام حسن ، امام سجاد ، امام باقر و امام صادق : ) د فن گرديدهاند و شيعيان بر روي اين قبور مبارك، ضريح باشكوهي كه با ضرايح معروف در عراق و ايران شباهت داشت، ساختند. تمام اين قبور ، تا چهار ماه اوّل كه عبدالعزيز بر جزيرةالعرب مسلط شد، آباد بودند و از آنجا كه ابن سعود ادامه كار خود را همراهي وهابيون ميديد و بدون آنان نميتوانست مشروعيّت خود را حفظ كند، به ناچار در ماه رمضان 1342 بزرگ علم ي نجد را كه عبداللَّهبن بليهد بود ، به مدينه فرستاد تا زمينه انهدام قبور مدينه را فراهم نمايد . وي وقتي به مدينه رسيد، تمام علما را جمع کر د و سؤالِ از پيش طراحي شده را بر علم ي مدينه عرضه داشت و گفت: علم ي مدينه منوّره درباره ساختن بنا بر قبور و مسجد قرار دادن آن چه ميگويند ؟ آيا جايز است يا نه؟ اگر جايز نيست و به شدّت در اسلام ممنوع است، آيا تخريب و ويران كردن و جلوگيري از گزاردن نماز در كنار آن لازم و واجب است يا نه؟ و اگر در زمين وقفي مانند بقيع كه با قبه و ساختمان بر روي قبور مانع از استفاده از قسمتهايي شده است كه روي آن قرار گرفته ، آيا اين كار غصب قسمتي از وقف نيست كه هر چه زودتر بايد رفع گردد تا ظلم از بين برود؟ و آن چه را كه جهّال دركنار اين ضرايح انجام دهند، از قبيل مسح ضرايح و خواندن صاحبان قبور به همراه خداوند و تقرب جستن با نذر و ذبح و نيز روشن كردن چراغ بر روي قبور، آيا جايز است يا نيست؟ و نيز آنچه را كه مردم در كنار خانه پيامبر انجام ميدهند ، مثل : دعا و گريه و طواف دور خانه پيامبر و بوسيدن و مسح نمودن و آن چه كه در مسجد انجام ميدهند از قبيل : ترحيم و تذكير بين اذان و اقامه و اعمالي كه قبل از فجر در روز جمعه ب ه جا ميآورند ، آيا مشروع هست يا نيست؟ و ...
علم ي مدينه جوابي را كه خوشايند ابن سعود بود، عرضه ک ردند . به دنبال فتاواي علم ي مدينه، قبور شهر مدينه ، بهخصوص بقيع ويران گرديد. اين حادثه اسفبار، در جهان اسلام، مخصوصاً در بلاد شيعهنشين با اعتراض عمومي روب ه رو شد. علما درسهاي خود را تعطيل كرده ، بازاريها دكانهاي خود را بست ند و اجتماعات عظيمي تشكيل ش د و به سوگ نشستند . همچنان كه تلگرافهايي به سران و علم ي جهان اسلام مخابره نمودند و اعمال آل سعود را محكوم نمودند.
عليالوردي ميگويد: روزنامههاي عراق مقالاتي را در محكوم كردن اعمال ابن سعود، منتشر نمودند. روزنامه العراق در سر مقاله خود نو شت : كار تمام شد و ابن بلهيد با فتواي خود، بزرگترين خدمت را در حق ابن سعود نمود. و فتواي صادره از او همانند تيري ست كه جگر عالم اسلام را هدف قرار داد و آن را به شدت دردناك نمود. در اين روزنامه مقالهاي به قلم اسماعيل آل ياسين از كاظمين، منتشر گرديد كه نو شته بود : اي مسلمين ، اين چه خفقاني است كه در آن گرفتار شدهايد. اين چه سُستي ست كه شما را وادار به سكوت نمود ه و در مقابل قضاياي زشت و زنندهاي كه آن ياغي در بلاد اسلامي انجام ميدهد و دل هر مسلماني را به درد ميآورد، عكسالعمل نشان نميدهيد.
محمّد گيلاني نقيب اشراف بغداد، بعد از انتقاد از عملكرد وهابيون نسبت به تخريب قبور ميگويد: ساختن بن ي گنبدي شكل بر روي قبور، مخالفت با سنّت نبوي نيست ؛ چون پيامبر اكرم، در حجره عايشه دفن گرديد. اين حجره داراي ديوارها و نيز سقفي شبيه گنبد است . و در ادامه گفت: بوسيدن ضريحها، از باب بوسيدن شخصي است كه محبوب است و هيچ گونه منعي از آن در اسلام نرسيده است. سيّد صدرالدين صدر ميگويد: قسم به جانم، يقيناً هول و هراسناکي فاجعه بقيع ، گرد پيري بر سر طفل شيرخوار مينشاند و اين فجايع ابتداي مصيبت ست كه آرام گرفتن نسبت به آن درست نيست . آيا مسلمان نبايد براي رضاي خداوند، حقوق باقي مانده انسانهاي هادي و شفيع را رعايت كنند ؟
گفتني است كه جريان بقيع و تخريب آن توسط وهابيون در شوّال سال 1343ق. اتفاق افتاد. [111]
م) نزاع بين عبدالعزيز و ياران او ؛ بعد از آن كه عبدالعزيز با تأييد دولت بري ت انيا، حكومت را در دست گرفت و شريف حسين و فرزندش را از حجاز تبعيد نمود و حكومت نجد و حجاز را در اختيار گرفت، بين او و يارانش ـ كه تاريخ نام آنها راگروه الاخوان ثبت كرد ه برخورد جدّي رخ داد و آن، مسألة تفسير فلسفه وهابيّت بود . عبدالعزيز با كفّار ( دولت بريتاني ) روابط دوستانه داشت و نيز در مسائل ديني اهل تساهل بود و... القابي از قبيل : السلطان، الملك، ... براي خود در نظر مي گرفت كه مورد نكوهش بعضي از ياران ش ميشد و نيز سبيل خود را بلند ميكرد، سربندي به سر ميبست .
فرزند خود را براي ديدار از مصر و نيز معالجه به آن ديار فرستاد ؛ چرا كه بلاد مصر از نظر الاخوان ، بلاد كفار شمرده ميشد و همچنين فرزند ديگرش فيصل را براي ديدار از كشورهاي اروپايي به فرنگ فرستاد ، براي جنگ، از ماشينها و تجهيزات مخابراتي كه از ساختههاي اروپاييها بود، استفاده ميكرد. همه اينها بدعتهايي بود كه الاخوان او را بدان متهم مي کر دند . الاخوان معتقد بود كه عبدالعزيز بايد به دولتهاي همسايه مثل عراق و اردن حمله برد و كشورهايشان را جهت انتشار آيين وهابيت اشغال كند.
صاحب كتاب تاريخ نجد ميگويد: الاخوان عبدالعزيز را مشكل ديگري براي خود ميديدند ؛ از اين رو عليه او طغيان كرده ، مردم را نيز مجبور به شورش ميكردند. الاخوان به راحتي با كساني كه از آنها تبعيّت نميكردند ، جنگيده، آنها را تكفير كرده ، مال و اموالشان را به يغما ميبردند و به باديهنشينهايي كه ياريشان نميكردند، ميگفتند: تو اي باديهنشين، مشرك هستي و خون و مالت هدر ميباشد. از اعمال و جناياتشان چنان ترسي در دل مردم پديد آمد ه بود كه مردم احساس امنيّت نميكردند.
صاحب تاريخ المملكة العربيّة السعوديّه مينويسد: الاخوان مخالف علم و تكنولوژي بودند و هرگونه صنعت جديد را شرك و كفر قلمداد ميكردند ؛ مثلاً در مورد تلفن، تلگراف، ماشينها، ساعته و آهنربا ميگفتند: اينها سحري هست كه شيطان انجام ميدهد، از به كارگيري اين وسايل و انتشار آن جلوگيري كرده ، بدين ترتيب مانع پيشرفت و تمدن ميشدند و كشور را عقب نگه ميداشتند.
ن) اجتماع معارضين؛
در سال 1345ق . رؤساي معارضين به رهبري فيصل الدرويش در منط ق ة الغطغط جمع شدند و مواردي را كه با عبدالعزيز تفاهم نداشتند، يادآوري نمودند ، از جمله:
1 . سفر پسر سعود به مصر ،
2 . سفر فرزند ديگرش ( فيصل ) به لندن،
3 . به كارگيري تلگراف، تلفن و ماشينآلات،
4 . خطر تجارت با كويت ؛ چرا كه مردمانش كافرند و مباني وهابيت را قبول ندارند،
5 . منع قبايل اردني و عراقي از چر ان دن گوسفندانشان در اراضي مسلمين،
6 . مخالفت با دولت درباره تسامح با خوارج ـ ( شيعيان !) در احساء و قطيف.
عبدالعزيز يا ميبايست آنها را به اسلام هدايت ميکرد و يا آنها را به قتل مي رساند. عبدالعزيز براي حل اين مشكل، جلسهاي تشكيل داد و تمام اعضاي معارضين به جز سلطانبن بجاد را دعوت نمود. ابن بجاد حاكم حجاز بود و اصرار بر حضور نداشتن در اين جلسه داشت و دليلش اين بود كه اطميناني به عبدالعزيز و سخنان وي نداشت ؛ به خصوص بعد از اين كه ابن بجاد او را تحريم و تكفير و عزل کرد.
ص) حمله به الاخوان؛ در سال 1346ق . در عراق مذاكراتي مبني بر استقرار سربازخانه و تجهيز نظاميان به وسايل مخابراتي و زرهپوشها، در نزديكي مرزهاي نجد، صورت گرفت تا بر نقل و انتقالات نظامي صحرانشينان نجد، نظارت داشته، از هرگونه تحريكات نظامي عليه ديگر كشورها جلوگيري نمايند. در اثناي مذاكرات ، به ناگاه الاخوان به سربازخانه حمله کر دند و حدود 20 نفر از آنان را كشتند. حملات آنان بر عشاير عراق و قتل و غارت مردم، ادامه داشت.
در اين ميان هواپيماهاي انگليسي به اصرار حاكم عراق به پرواز درآمدند و اعلاميههايي جهت هشدار به الاخوان، پخش كردند. امّا اين گروه به هشدار انگليسيها توجهي نكردند و هواپيماهاي بريتانيايي با بمبهاي خود، جماعت الاخوان را تار و مار كردند. كوبيده شدن الاخوان، ابن سعود را بين دو راهي تسليم و يا مذاکره قرار داد ؛ از اين رو وي مذاكره با دولت بريتانيا را برگزيد . سپس معارضين را جمع کرد و به آنها گفت که براي جنگ با بريتاني نياز به نيرو و قدرت ست که نداريم.
الاخوان، تبليغات خود را بر ضدّ حكومت گسترش داد. در همه جا اعلام ميكرد كه حكومت ميخواهد اساس دين را ويران نمايد و با كفار روابط دوستانه دارد. اينها در حالي كه 5 هزار نفر بودند ، شروع به تهاجم بر عشاير نمودند . در سال 1349ق . لشكري به استعداد 15 هزار نفر از عشاير تشكيل شد و به نبرد با الاخوان پرداخت و سرانجام اين گروه متحمّل شكست شدند . از جمله عوامل شكست الاخوان اين بود كه علما همگي با عبدالعزيز بودند . همين سبب ضعف جنبش الاخوان گرديد و حماسه ديني آنها را كمرنگ جلوه داد.
ع) مشكل ديگر؛ بعد از آن كه لشکر عثماني شكست خورد و از هم پاشيد، عبدالعزيز از بقاياي سربازان عرب عثماني، لشكري جديد تشكيل داد كه مجهّز به ماشينها و سيستم مخابراتي بود و نيز مدارس جديدي در نجد ت سيس كرد. علماي نجد با اعمال او مخالفت كرده ، صداي اعتراض خود را به تمام شهرها رساندند. آنها ميگفتند : چگونه جايز است كه رسم ونقاشي در مدارس مد شده و ب ه راه بيفتد و در آن مدارس جديد لغات بيگانه و جغرافيا تدريس شود . آنان سينما، نور افكن و هواپيما را قبول نداشتند و ميگفتند که مسافران هواپيماها، پروردگارشان را تهديد ميكنند...
ف) يك ماجراي شگفت؛ ملك عبدالعزيز با گروهي از انگليسيها در قصر خود نشسته بودند كه مؤذن بانگ برداشت. امام جماعت به نماز ايستاد و نماز جماعت برپا گرديد. امام جماعت اين آيه را خواند: ) وَ لا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذينَ ظَلَمُو ... ( عبدالعزيز به طرف امام جماعت حمله برد و او را كتك زد و گفت: اي خبيث ، تو را به سياست چه كار؟ آيه ديگر پيدا نميشد كه بخواني ؟!
س) بحران جديد ؛ پس از آن كه بر جنبش الاخوان، غلبه كرد و مخالفت بزرگان را فرو نشانيد ، در سال 1348ق . دچار بحران اقتصادي سنگيني ش د ، به طوري كه حجّاج در آن سال به 40 هزار نفر تقليل پيدا كرد ند و ساكن ن حجاز دچار گرسنگي شدند و از حجاج ياري طلبيدند تا كمكي به آنها كنند. آنان از مازاد غذاي حجاج و نيز از پوست ميوهها، براي ادامه حيات استفاده مينمودند.
عبداللَّه فيلبي مينويسد:
اضطراب و پريشاني بر ملك عبدالعزيز غلبه نمود ، به طوري كه در يكي از روزها پرده از اين اضطراب برداشته ، گفت: ما با فاجعه اقتصادي مواجهيم به طوري كه تمام بلاد را در برگرفته ست.
وي گويد: من به عبدالعزيز گفتم: شهر تو مملوّ از گنجهاي مدفون از قبيل نفت و طل ست و تو عاجز هستي از اين كه آن گنجها را بيرون آوري و از طرفي به ديگران هم اجازه نميدهي تا از طرف تو به اكتشاف بپردازند. عبدالعزيز در جواب گفت: اگر من كسي را پيدا كنم كه يك ميليون جنيه (واحد پول مصر) بياو ر د، من هم هر آن چه او از امتيازات در بلاد من ميخواهد، به او ميدهم.
ث) رقابت براي كسب امتيار نفتي؛ از زماني كه غرب دريافت كه در مناطق نجد گنجهاي مخفي از قبيل نفت و ... نهفته است، شروع به رقابت براي كسب امتياز حفاري نمودند. به طوري كه دو شركت عمده براي كسب امتياز حفاري وجود داشت: يكي شركت آمريكايي و ديگري شركت بريتانيايي. كه نهايتاً شركت آمريك ي ي موفق به كسب امتياز در سال 1353ق . گرديد. بدين ترتيب بين مستر ملتون نماينده شركت آمريكايي و شيخ عبداللَّه سلمان، نماينده حكومت سعودي در اين زمينه پيماني منعقد گرديد. [112] كسب امتياز نفتي براي مريكا قدم اول براي سيطره بر منابع عظيم ثروت در شبه جزيزه عرب ستان بوده است. بعد از آن ، آمريكا نفوذ خود را کمکم وسعت بخشيد ؛ به طوري كه تمام منابع و ثروت عربستان را در دست گرفت كه تا به امروز ادامه دارد.
خ) خاندان عبدالعزيز؛ الوردي ميگويد: عبدالعزيز كثيرالازدواج بود كه نمونهاش در عصر ما يافت نميشود ، بهطوريكه دختر بچههاي او 45 نفر بودند حال معلوم نبود كه دختران جوانش چ ند نفر بودند و در زمان مرگش بيش از 300 پسر و نوه داشت ... .
خانوادهاش جزو طبقه ممتاز اجتماعي بودند و اَعمالشان فوق قانون بود. در اثر ثروتي كه از پول نفت نصيبشان گرديد ، غرق در خوشگذراني و شهوات بودند.
ذ) فرجام عبدالعزيز؛ در سال 1367ق. پير و بيمار گرديد و ديگر نميتوانست حركت كند . به ناچار با صندلي متحرك(چرخ دار) جابه جا ميشد و فرسودگي او را از پا درآورده بود و نميتوانست چيزي را تشخيص دهد و چندان رغبتي براي كارهاي حكومتي در خود نميديد . سرانجام در سال 1372ق. در حالي كه 77 سال سنّ داشت، درگذشت. و پادشاهي به سعود ر سيد و فيصل را وليعهد خود نمود. [113]
پس از او نيز تا کنون ساير پسرانش بر مسند حکومت عربستان تکيه زدند.
مهاجم ن بهدستور ابن سعود و ابن عبدالوهاب به شهر يورش بردند و آن را تخريب و تمام ديوارهايش را ويران ساختند.
پرکردن چ ه هاي آب، آتش زدن درختان، دست درازي به ناموس مسلمين. دريدن شكمهاي زنان حامله، بريدن دستهاي کودکان و... نتيجه و پيآمد اين هجوم بود . آنان هر آنچه در خانهها از پارچههاي رنگارنگ و زينتآلات يافتند، ربودند و بالأخره تمامي مردان شهر را به قتل رساندند و شهر عيينه از آن سال ( 1163 ق.) تا به امروز مخروبه است.
حاکمان، متّحد جريان تفرقه
ليكن وسعت دعوت وهابيون متوقف بر شناخت صحيح از حکومت نوپاي حجاز و جرائمي است كه مرتکب شد ند و نيز خونريزي و ويرانيه ي ي است كه به بار آوردند .
پيروان وي وقتي مسلماني را ميكشتند، مالش را به يغما ميبردند و خمس مال را به رييس حکومت وقت ميدادند و بقيه را در ميان خود تقسيم ميكردند و رفتار اين مردم همان رفتار ابن عبدالوهاب بود و آنچه كه خواستة ابن عبدالوهاب بود، انجام ميدادند و امير نجد نيز حامي او بود كه با اين حمايتها، امارت او وسعت گرفت.
[1] . حرّان از توابع شام است.
[2] . البداية والنهايه، ج 14 ، صص4 ـ 26
[3] . المنهلالصافى، ص 340
[4] . الطبقات الشافعية الكبري، ج9، ص164
[5] . الطبقات الشافعيه الكبري، ج 9 ، ص 35
[6] . همان، ص 190
[7] . تكلمة الصيف الصقيل كوثرى، ص 190 ؛ سير اعلام النبلاء، ج1، ص38
[8] . براي اطلاع بيشتر ر.ك. به: مرآة الجنان، ج4،ص277
[9] . دفع شبهة من شبّه وتمرّد، ص216
[10] . فرقانالقرآن، ص 132
[11] . الصبح السافر : 54
[12] . الرحله ، ص95؛ من اعلام المجددين، ص47
[13] . درةالجحال في اسماء الرجال امر، ج 1 ، ص 30
[14] . ارشاد الساري، ج2، ص329
[15] . الوافي بالوفيات، ج2،ص270
[16] . الدرر الكامنه، ج3،ص400 ؛ معجم المؤمنين، ج9، ص106
[17] . الكني و الالقاب، ص393
[18] . البداية و النهايه، ج14، ص2
[19] . جن: 18
[20] . رعد: 14
[21] . اعراف: 194
[22] . فاطر: 13
[23] . اسراء: 56
[24] . اسراء : 57
[25] . يونس: 106
[26] . احقاف: 5
[27] . غافر: 60
[28] . نور الثقلين، ج 4 ، ص 527
[29] . سفينة البحار، ج 3 ، ص 48
[30] . جن: 18
[31] . ابراهيم: 30
[32] . شعراء: 98
[33] . منهاج السنه، ج 2 ، ص 143
[34] . زيارة القبور والاستنجاد بالمقبور، ص 156
[35] . مسند احمد، ج 4 ، ص 138 ؛ سنن ترمذي، ج 5 ، ص 569 ؛ سنن ابن ماجه، ج 1 ، ص 441
[36] . سنن دارمي، ج 1 ، ص 56 ؛ سبل الهدي والرشاد، ج 12 ، ص 347
[37] . فتح الباري، ج 2 ، ص 577 ؛ وفاء الوفا، ج 4 ، ص 1372
[38] . تاريخ بغداد، ج 1 ، ص 120
[39] . خلاصة الکلام، ص 252
[40] . طبقات الشافعيه الكبري، ج 2 ، ص 234
[41] . المدخل في رسالة زيارة القبور، ج 1 ، ص 257 ؛ نيز ر. ك. به: الغدير ، ج 5 ، ص 111
[42] . فرقان القرآن، ص 133 ؛ ر.ک. به: الغدير، ج 5 ، ص 155
[43] . المواهب اللدنيه، ج 3 ، ص 417
[44] . روافد الايمان الي عقايد الاسلام، ص ص91 ـ 64
[45] . زعماء الاصلاح في العصر الحديث، ص10
[46] . سير اعلام النبلاء، ج 1 ، ص 317 . طليحه يكي از صحابه بود . وي در سال 9 هجري اسلام آورد و سپس مرتد شد و به طائفه آل جفنه (در شام) ملحق گرديد و دوباره د ر زمان عمر به اسلام بازگشت و به حج آمد . عمر به او گفت: تو را دوست ندارم چون تو دو نفر از نيروهاي اطلاعات ـ عملياتي به نام عكاش ة بن محصن و ثابت بن اقرم را به قتل رساندي ـ سرانجام او در جنگ نهاوند كشته شد .
[47] . زيد بن خطاب ، برادر عمر بن خطاب و از او بزرگتر بود و قبل از او اسلام آورد . ظاهراً در تمامي جنگهاي پيامبر شركت كرده ، در جنگ يمامه در سال 12 هجري به همراه 600 نفر از اصحاب پيامبر كشته شد ؛ سير اعلام النبلاء ، ج 1 ، ص 298
[48] . محاضرات في تاريخ الدولة السعوديه، ص ص 13 و 14
[49] . ابن عابدين كه معاصر فتنه وهابيت بود، در سال 1 25 2ق. درگذشت . او در كتاب خود به نام الرد المُحتار در باب جهاد البغاة مينويسد : مطلب الوهابيه خوارج زماننا.
[50] . كشفالارتياب، ص13
[51] . الصواعق الالهيّه، ص 27
[52] . او نويسنده كتاب سبل السلام در شرح بلوغ المرام عسقلاني است و در سال 1182ق. درگذشت.
[53] . كشفالارتياب، ص8
[54] . همان.
[55] . الصواعق الالهيه، ص4
[56] . الدرر السنية في الرد علي الوهابيه، ص39
[57] . همان، الفجرالصادق، ص17
[58] . همان، الفجرالصادق، ص 17
[59] . الدرر السنية في الرد علي الوهابيه، ص39
[60] . همان .
[61] . الدرر السنية في الرد علي الوهابيه، ص39
[62] . کشف الارتياب، ص15،به نقل از خلاصة الکلام.
[63] . يونس: 31
[64] . زمر: 3
[65] . عنكبوت: 65
[66] . کشف الارتياب، ص913؛ به نقل از کتاب تاريخ نجد، محمود شکري آلوسي.
[67] . بحوث في الملل والنحل، ج4، ص352
[68] . الفجر الصادق، ص 14
[69] . علامه علوي بن احمد الحداد ميگويد:
«من تقريظهاي علم ي بصره و بغداد و حلب و احساء و ... را بر آن نگاشتم و محمدبن بشير قاضي رأس الخيمه در منطقه عجمان آن را تلخيص نمود.
[70] . عنوان المجد، ج1، ص105
[71] . مفتاح الكرامه، ج 5 ، ص 512
[72] . تاريخ البلاد العربيه ، ص126، طبق بعضي از گزارشها، وهابيون پنجهزار نفر راكشتهوپانزدههزارنفر را مجروحكردند ؛ موسوعةالعتبات، ج8 ، ص273
[73] . اخبار الحجاز و نجد في تاريخ الجبرتي، ص93
[74] . تاريخ الجبرتى، ص93
[75] . اخبارالحجاز و نجد في تاريخ الجبرتى، ص93
[76] . عنوانالمجد، ص122
[77] . آل مسعود ماضيهم و مستقبلهم، ص64
[78] . تاريخ العربيةالسعوديّه، ص54
[79] . كشفالارتياب، صص 25 و 26
[80] . مفتاحالكرامه، ج 5 ، ص 512
[81] . بايد توجه داشت هجوم وهابيون به بلاد اسلامي، مصادف با جنگهاي دولتهاي غربي با دولت عثماني بود و جالب اينكه: فتنهاي كه ابن تيميّه برپا كرد نيز مصادف با هجوم لشكر صليبي به بلاد اسلامي بود كه جنگهاي سختي ميان دو طرف برپا گرديد .
[82] . مفتاح الكرامة، ج 5 ، ص 514
[83] . لمع الشهاب، ص 201
[84] . مفتاح الكرامه، ج 7 ، ص 653
[85] . عنوانالمجد، ج 1 ، ص 122
[86] . تاريخ العربية السعوديه، ص 105
[87] . عنوان المجد، ص160
[88] . هذه هي الوهابيه، ص127
[89] . آل سعود ماضيهم و مستقبلهم، ص 68
[90] . موسوعة العتبات المقدسه، ج 8 ، ص 273
[91] . همان، ج 8 ، ص 274
[92] . ماضي النجف و حاضرها، ص231
[93] . كشف الارتياب، ص 45
[94] . بين درعيه و شقراء دو روز فاصله بود.
[95] . فاصله وي با درعي ه 18 ساعت گرديد.
[96] . كشفالارتياب، ص 45
[97] . آل سعود ماضيهم و مستقبلهم، ص 69
[98] . تاريخ العربيّة السعوديه، ص 131
[99] . تاريخ الجبرتى، ص 636
[100] . هذه هي الوهابيه، ص129
[101] . تاريخ نجدالحديث، ص 99
[102] . العلاقات بين نجد و الكويت، ص 68
[103] . كشفالارتياب، ص 48
[104] . هذه هي الوهابيه، ص 135
[105] . آل سعود ماضيهم و مستقبلهم، ص 104
[106] . كشفالارتياب، ص 50
[107] . همان، ص 54
[108] . کشف الارتياب، ص 52
[109] . آل سعود ماضيهم و مستقبلهم، ص 135
[110] . همان ، ص 135
[111] . لمحات اجتماعيه، ص305
[112] . الوريدى، ص351
[113] . آل سعود، ماضيهم و مستقبلهم، ص166