شیعه نیوز: قافله ای بزرگ به جایی می رفت ، آبادانی نمی یافتند و آبی نبود ، ناگهان چاهی یافتند بی دلو ، سطلی بدست آوردند و به ریسمانها بستند و آن سطل را به زیر چاه فرستادند . کشیدند ، سطل بریده شد . دیگری فرستادند ، هم بریده شد بعد از آن ، اهل قافله ، یکی را به ریسمان بستند و در چاه فرو می فرستادند ، بر نمی آمد . تا چند کس فرو رفت و بر نیامد .
عاقلی بود گفت : من بروم . او را فرو کردند ، نزدیک آن بود که به قعر چاه رسد . سیاهی با هیبتی ظاهر شد . این عاقل گفت : من نخواهم رهیدن ، باری ، عقل با خود آرم و بیخود شوم ، تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن ، آن سیاهی گفت : قصه دراز مکن که تو اسیر منی و نرهی الا به جواب صواب ، به چیز دیگر نرهی . گفت : بفرما ، سیاهی پرسید : از جاها کجا بهتر ؟
عاقل اندیشید : من اسیر و بیچاره اویم ، اگر بگویم سمرقند یا بغداد چنان باشد که جای وی را نفی کرده و طعنه زده باشم . پس گفت : جایگاه آن بهتر که آدمی را آنجا خوشی و موشی باشد . اگر در قعر زمین چاه باشد و اگر در سوراخ موشی باشد ، بهتر آنجا باشد . سیاهی گفت : نغز گفتی ، احسنت ! رهیدی ! آدمی در عالم تویی ! اکنون من تو را رها کردم و دیگران را به برکت تو آزاد کردم . بعد از این همهٔ مردمان عالم را به محبت تو بخشیدم ، بعد از آن هم قافله را سیراب کرد .
منبع:shamimm.ir