نميدانم امشب بايد از کدام غربت گفت؛ چه روضهاي خواند؛ و مصيبت کدامين غريب را بازگو نمود.
آيا از بدن پاره پاره حسين (ع) بگوييم که عريان در گودال قتلگاه افتاده است؟ يا از بدن عباس علمدار که نه سر در بدن دارد و نه دست؟
آيا از علي اکبر بگوييم که صورت پيامبر مانندش را بر نيزه برافراشته است؟ يا از علي اصغر شش ماهه که اينک در گهواره خاکي خويش به خواب ابدي رفته؟
آيا از ياران حسين (ع) بگوييم که غريبانه در گوشه گوشه ميدان جان باخته اند؟ يا از کودکان حسين (ع) که غم يتيمي و اسيري، يکجا بر آنان وارد شده است؟
از غريبي بگوييم يا از مظلوميت؟ از وفاداران بگوييم يا از پيمانشکنان؟ از عطش بگوييم يا از آتش؟ از عشق بگوييم يا از زينب؟
خوب نامي بر قلم گذشت؟ زينب. آري! بگذار از زينب بگوييم؛ که کربلا، از اينجا به بعد، از آنِ زينب است و پيام کربلا، مرهون زينب. بگذار از زينب بگوييم و از رنجهاي زينب. از زينب و از غصههاي زينب. از زينب و از قصههاي زينب. از زينب و از حماسههاي زينب؛ و از زينب و از دل زينب... و امان از دل زينب...
اما از کدامين غم زينب بگوييم؟ از برادراني که از دست داد؟ يا از برادرزادگانش که يک به يک به ميدان رفتند و باز نگشتند؟ يا از پسرانش که جلوي چشمان گريانش ذبح شدند؟
اگر چه زينب «ام المصائب» است و از کودکي داغهاي فراوان ديده ــ ابتدا داغ بزرگ رحلت جدش پيامبر خدا (ص) و سپس مصيبت شهادت مادر جوان ــ و در جواني فرق شکافته پدرش علي (ع) را ديده است و سپس جگر پاره پاره برادر معصومش حسن مجتبي را... اما روزي مانند عاشورا نبود، و داغي مانند کربلا...
قصه ي بي سر و ساماني من گوش کنيد
دوستان، غصه ي تنهايي من گوش کنيد
گر چه اين قصه ي پر غصه به گفتن نتوان
نه به گفتن نتوان، بلکه شنفتن نتوان
دختر دخت نبي، «امِ مصائب» نامم
کرده لبريز ز غم، ساقيِ گردون جامم
صبر، بي تاب شد از صبر و شکيباييِ من
ناتوان شد خِرَد از درک و توانايي من
باغبانم من و يک سر شده غارت باغم
چرخ بگذاشته بس داغ به روي داغم
نه که چون جد عزيزي چو پيمبر دادم
پدر و مادر و فرزند و برادر دادم
پيشِ من، در پسِ در، مادرِ من آزردند
ريسمان بسته به مسجد، پدرم را بردند
من هم اِستاده و اين منظره را مي ديدم
مات و وحشت زده مي ديدم و مي لرزيدم
بود در سينه هنوز آتش داغ مادر
که فلک زهر دگر ريخت مرا سوخت جگر
ديدم آن تاج سرم را که دو تا گشته سرش
بسته خونِ سر او هاله به دورِ قمرش
بعد از آن بود دلم خوش که برادر دارم
به سرم سايه ي دو سرو صنوبر دارم
غافل از آنکه غم و دردِ من آغاز شده
به دلم تازه درِ غصه و غم باز شده
رفت از دست حسن گشت دلم خوش به حسين
شد مرا روح و روان، قوت دل، نور دو عين
بعد از آن واقعه ي کرب و بلا پيش آمد
راه جانبازيِ در راه خدا پيش آمد
حضرت زينب (س) از صبح تا عصر عاشورا، داغ پنج برادر، پنج برادرزاده، چهار پسرعمو و سه پسرش را مشاهده کرد و شهادت دهها تن ديگر از بستگان و ياران برادرش را ديد ؛ و شايد اينها همه در برابر رنج اسيري و در به دري ــ که تازه از امشب آغاز شد ــ بسيار اندک بود...
روز طي گشت و نگويم که چه بر ما آمد
شب جانکاه و غم افزا و محن زا آمد
آن زمان کو که بگويم چه بديدم آن شب
خارها بود که از پاي کشيدم آن شب
چه بگويم چه شبي را به سحر آوردم
کوه غم شد دل و چون کوه به پاي استادم
چون جنگ به پايان رسيد و حسين (ع) در قتلگاه کشته افتاد و رأس مطهرش را از بدن جدا کردند؛ به لباسهاي پاره پاره آن حضرت نيز رحم نکردند و عمامه، پيراهن، شلوار و کفشهاي امام (ع) را ربودند. شخصي به نام «بحدل» نيز هجوم آورد تا انگشتر حضرت را بدزدد اما بر اثر شدت جراحات و متورم شده انگشتان، نتوانست آن را بيرون آورد، پس خنجر کشيد و انگشت مبارک را بريد و انگشتر را درآورد…
اسب امام، با سر و مويي خون آلود به سوي خيمهها رفت. زنان و دختران اهل بيت (ع) با ديدن اسب خونين و بيسوار، فهميدند که ديگر بيکس و يتيم شدهاند و صدا به گريه و شيون بلند کردند. «ام کلثوم» خواهر امام (ع) فرياد کشيد: «يا محمد! يا علي! يا جعفر! يا حسن! کجاييد که ببينيد با حسين چه کردند؟…»
پس لشکر دشمن به سوي حرم پيامبر (ص) حمله کردند. از يک سو اين خيمهها را آتش ميزدند و از سوي ديگر هر آنچه ميديدند غارت ميکردند. آنان حتي به حجاب زنان نيز رحم نميکردند و لباسهاي بانوان اهل بيت (ع) را ميکشيدند و ميبردند. زنان و دخترکان، سربرهنه و هراسان، از خيمهها فرار ميکردند در حاليکه خار و خس بيابان به پاي برهنه آنان را مي دريد…
بانوان حرم، که از خيمهها به سوي بيابان دويده بودند، ناگاه با گودال قتلگاه و پيکر بيسر حسين (ع) روبرو شدند. راوي ميگويد: به خدا فراموش نميکنم زينب دختر علي (ع) را که زاري ميکرد و به آواز سوزناک ميگفت: «يا محمداه! صلي عليک مليک السماء، هذا حسين مرمل بالدما مقطع الاعضاء، و بناتک سباتا، و إلي الله المشتکي …»
يعني: «يا محمد! فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند! بنگر که اين حسن توست، به خون آغشته، با اعضايي از هم جدا گشته. بنگر که اين دختران تو هستند، اسير شده و در بيابانها رها گشته. به خدا شکايت بريم، و به علي مرتضي و فاطمه زهرا و حمزه سيدالشهداء. يا محمد! اين حسين توست که در اين دشت افتاده، به دست زنازادگان کشته شده و باد صبا گرد و غبار بر پيکر او ميپراکند. اي اصحاب محمد! برخيزيد و ببينيد که اينها فرزندان مصطفايند که اينگونه اسير شدهاند…» مويه زينب آنقدر دلخزاش بود که دشمنان و دژخيمان را نيز گريان کرد.
آنگاه «سکينه» پيکر مبارک پدرش حسين (ع) را در آغوش گرفت و شروع به زاري کرد ؛ تا اينکه جماعتي از اعراب چادرنشين ريختند او را کشيدند و از بدن پدر جدا کردند.
لشکريان يزيد که به غارت خيمهها مشغول شده بودند، به خيمهاي رسيدند که «علي بن الحسين السجاد ع» در آن بيمار و تب آلود افتاده بود. «شمر بن ذي الجوشن» شمشير کشيد تا او را بکشد، اما عدهاي از همراهانش به او نهيب زدند: «آيا شرم نميکني و ميخواهي اين جوان بيمار را هم بکشي؟» شمر گفت: «فرمان امير است که همه فرزندان حسين را بکشم». همراهان با شدت مانع وي شدند تا سرانجام دست از اين کار برداشت… و خداوند در زرهي از بيماري، جان وليّ خويش را حفظ فرمود.
سپس دشمن دني، رذالت و پستي خويش به منتها رساند ؛ «عمر سعد» در بين لشگريانش فرياد کشيد: «چه کسي حاضر است که بر پيکر حسين، اسب بتازاند؟» ده نفر ـ که راويان شهادت داده اند هر ده، حرامزاده بودند ــ حاضر شدند که اين جنايت و وقاحت بزرگ را انجام دهند. پس اسبها را آماده کردند و آنان را بر پيکر بيسر و قطعه قطعه امام (ع) تازاندند؛ آنگونه که استخوانهاي سينه امام شکست و نرم شد… (اي قلم! چگونه اين جملات را مينويسي و از شدت مصيبت، خشک نميشوي؟!)...
اينک، حال زينب را تصور کنيد… از يکسو، شاهد اين مصيبتهاي پي در پي و جانسوز است؛ از سوي ديگر بايد مراقب فرزند بيمار برادر خويش باشد؛ و از سوي ديگر بايد دختران و زنان حرم را از بيابانها جمع نمايد و زير خيمههاي نيم سوخته گرد آورد…
صحراي کربلا ميرفت که تاريک و تاريکتر شود ؛ و گرگان گرسنه، در جاي جاي آن به دنبال دخترکان و طفلان ميدويدند تا شايد گوشوارهاي از گوش آنان بکشند يا خلخالي از پاي آنان بربايند…
زينبا! چه کشيدي آن شب، در آن شام سياه غريبان…
الا لعنة الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.
منابع:
1. سيد بن طاووس ؛ اللهوف في قتلي الطفوف ؛ قم: منشورات الرضي، 1364
2. شيخ عباس قمي ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقيق علامه ابوالحسن شعراني ؛ قم: انتشارات ذويالقربي، 1378
3. شيخ صدوق ؛ أمـالـي ؛ ترجمه آيةالله کمرهاي ؛ تهران: انتشارات کتابچي، 1370
4. اشعار نارنجي رنگ، زبان حال هستند و سنديت قطعي ندارند. (و برگرفتهاند از جزوه آموزشي آداب مرثيهخواني با عنوان طنين عشق ؛ تهيه و تنظيم مرتضي وافي ؛ قم: انتشارات شفق، 1380).