SHIA-NEWS شيعه نيوز:
به گزارش «شيعه نيوز» به نقل از خراسان ، اين يک ماجراي واقعي
است. ماجراي رنج هاي مرد و زني که به عربستان سفر کرده اند. آن ها در واقع
فريب افرادي را خورده اند که به صورت باندهاي سازمان يافته در طول سال به
جلب مشتري براي سفر حج اقدام و مبالغ هنگفتي از آنان دريافت مي کنند.
اين ماجراي مردي است که به همراه همسر خود وارد اين ماجرا شده است.
تابستان سال ۸۹
تيرماه سال ۱۳۸۹
در يک ميهماني خانوادگي، يکي از بستگان از فردي صحبت به ميان آورد که افراد
را بدون نياز به معطل ماندن در نوبت هاي طولاني براي حج تمتع به مکه مي
برد. او گفت که فرد مذکور خارج از سيستم حج و زيارت اين کار را انجام مي
دهد و هر سال عده اي را به حج مي برد قبل از اين هم از زبان عده اي که از
همين طريق به حج رفته بودند شنيده بودم که بدون برخورد با مشکل جدي رفته و
برگشته بودند.
به همين دليل با همسرم مشورت کردم و قرار شد در اين
باره بيشتر تحقيق کنم بعد از صحبت با همان فرد قرار شد با آقاي(ب) که به
گفته او رئيس کاروان بود ملاقات کنم چندين بار اين ملاقات به تعويق افتاد
تا اين که در ذيقعده سال گذشته، بالاخره آقاي(ب) را با قرار قبلي ملاقات
کردم فردي که از بستگان ما بود مرا به آقاي (ب) معرفي کرد و گفت که خواهان
سفر حج هستم آقاي (ب) بي درنگ گفت: جا نداريم و امکان پذيرفتن افراد جديد
وجود ندارد بعد از چند دقيقه چانه زني شماره تلفن مرا گرفت و گفت در صورت
امکان تماس مي گيرم. چند روز به پايان ذيقعده آقاي(ب) تماس گرفت و گفت:
گذرنامه هايتان را بياوريد.
من با عجله و اشتياق گذرنامه هاي خود و همسرم را بردم
و آقاي(ب) ضمن دريافت گذرنامه ها براي هرکدام از ما مبلغ ۴ ميليون تومان
به صورت علي الحساب گرفت بدون آن که حتي يک رسيد دست نويس بدهد.
تا اين که آخرين پروازهاي حج هم انجام شد و از
آقاي(ب) خبري نشد روز بعد آقاي(ب) تماس گرفت و گفت: فوري خودتان را به
تهران برسانيد ساعت ۱۱ شب از فرودگاه مهرآباد پرواز داريم. ما هم بلافاصله
با هواپيما به تهران رفتيم در فرودگاه مهرآباد آقاي(ب) را ملاقات کرديم
هنوز چند ساعت تا پرواز مانده بود و افراد کم کم مي آمدند معلوم بود برخي
از افراد با آقاي (ب) کاملا آشنايي دارند و انگار به کمک هم اين کار را
سامان داده اند.
من هر وقت براي پرسيدن سوالي به آقاي (ب) نزديک مي
شدم مي گفت: شما برويد روي صندلي ها بنشينيد و تکان نخوريد! رفت و آمدها و
طرز رفتارهاي (ب) با افراد به نظرم غير عادي مي آمد اما نمي توانستم از کار
آن ها سر در بياورم لحظه پرواز رسيد و همه ما سوار هواپيما شديم. گمان مي
کنم حدود ۲۰۰ نفر در هواپيما بودند.
هياهو در فرودگاه جده
وارد
فرودگاه جده که شديم من و همسرم جزو اولين نفراتي بوديم که در صف کنترل
ويزا و گذرنامه قرار گرفتيم ماموران سعودي پس از کنترل گذرنامه ها اجازه
عبور دادند و ما از کانتينر ماموران رد شديم چند نفر ديگر هم رد شدند که
آقاي(ب) هم در ميان آن ها بود.
چند دقيقه بعد متوجه شدم بقيه مسافران آن سوي کانتينر
کنترل مانده اند از آقاي (ب) پرسيدم موضوع چيست؟ گفت: شما به اين کارها
کاري نداشته باشيد.
۲ يا ۳ ساعت گذشت و بقيه مسافران هواپيما نيامدند من
مشکوک شدم رفتم از نزديک نگاه کردم ديدم مسافران در آن سوي کانتينر ضجه مي
زنند و ماموران سعودي با لحن بسيار بدي مي گفتند: ايراني کذاب!
پرسيدم قضيه چيه گفتند ويزاي تعدادي از اين افراد جعلي است که حدود 5۰ نفر بودند.
آن ها با خواهش و التماس سعي مي کردند دل ماموران
سعودي را به رحم بياورند بلکه بتوانند رد شوند در حال نظاره اين صحنه تلخ
بودم که دستي روي شانه ام خورد برگشتم ديدم آقاي (ب) پشت سرم ايستاده،
پرسيد تو اين جا چه مي کني گفتم آمدم سوال کنم.
برخورد تندي با من کرد و گفت: تو و همسرت با اولين
اتوبوس به «جوفه» برويد گفتم مگر قرار نيست همه کاروان با هم بروند گفت:
شما برويد، مشکلي پيش آمده ما بعدا مي آييم من متوجه شدم که آقاي(ب) نمي
خواهد ما در فرودگاه جده بمانيم. ناچار به اتوبوس هايي که به جوفه مي رفتند
مراجعه کرديم و براي هر نفر هزار و ۱۲۷ ريال سعودي داديم تا ما را به جوفه
ببرد در جوفه محرم شديم و بدون آن که آقاي(ب) و ديگر اعضاي کاروان را
ببينيم به طرف مکه راه افتاديم ساعت ۳ نصف شب به مکه رسيديم، سرگردان و
آواره!نمي دانستيم چه کار کنيم تا اين که از همان جا به همان کسي که ما را
به آقاي (ب) معرفي کرده بود زنگ زدم ماجرا را گفتم او آدرس ساختماني را در
مکه داد و گفت شما به آن جا برويد و به آقاي(د) بگوييد از مسافران (ب)
هستيد تاکسي گرفتيم و به آدرسي که داده بود در محدوده قبرستان ابوطالب
رفتيم ساختمان را پيدا کرديم در بسته بود و ظاهر ساختمان نشان نمي داد که
کسي در آن ساکن باشد.
جرات نکردم همسرم را جلو ببرم او را کنار خيابان
گذاشتم و خودم جلو رفتم در زدم بعد از چند بار در زدن بالاخره کسي جواب داد
پرسيد چه مي خواهي؟ گفتم با آقاي (د) کار دارم از مسافران(ب) هستم بعد از
چند دقيقه در باز شد و مردي بيرون آمد و شروع به سوال کردن کرد بعد از کلي
حرف زدن با من، شماره کسي را گرفت و شروع به صحبت کرد آن قدر رمزي حرف مي
زد که نتوانستم بفهمم با چه کسي صحبت مي کند.
بعد از آن که تلفنش تمام شد ما را به داخل ساختمان
برد و اتاقي به ما داد البته اجازه خروج از ساختمان را نداشتيم بعد از ۲۴
ساعت تعداد ديگري از افراد کاروان وارد ساختمان شدند من کمي پرس و جو کردم
متوجه شدم تعدادي مسافر در اين ساختمان هستند که روزهاي زيادي است در اين
جا حضور دارند بدون آن که اجازه داشته باشند از ساختمان خارج شوند آن ها مي
گفتند زماني که مراسم حج آغاز شود از اين جا خارج مي شويم مسافراني هم
بودند که از طريق بحرين، ترکيه، امارات و کشورهاي ديگر آمده بودند يکي از
مسافران به نام (م- د) که از اصفهان آمده بود مي گفت از او ۱۸ ميليون تومان
پول گرفته اند يکي ديگر از مسافران به نام (الف-الف) از استان خراسان رضوي
مي گفت ۱۱ ميليون تومان از او گرفته اند و گفته اند که ۱۲ ميليون تومان
ديگر هم بايد بدهي!
از آن جا که هرگز اجازه خروج از ساختمان را به افراد
نمي دادند کم کم به شک و ترديد من افزوده مي شد غذايي که به افراد مي دادند
سيب زميني آب پز و يا نخود جوشيده بود يک روز به آقاي (ب) گفتم اين غذاها
چيست که به زائران مي دهيد، گفت: مگر تو نمي داني که اينجا ذبح در اختيار
وهابيت است و آن ها هم کافر هستند بنابراين گوشتي که در اين جا عرضه مي شود
حرام است وما غذاي حرام به مسافران خود نمي دهيم، گفتم به فتواي مجتهدين،
اين جا بلاد اسلامي است و ما در بازار بلاد اسلامي هر چه بخريم و بخوريم
حلال است (ب) گفت: من به مجتهدين کاري ندارم! اين جمله باعث شد که به فکر
فرو روم براي همين در يک فرصت مناسب از (د) پرسيدم که شما مقلد چه کسي
هستيد؟ (د) گفت: ما به فتوا عمل نمي کنيم ما جنبه احتياط را در نظر مي
گيريم بعدها از ديگران شنيدم که اين ها اخباري هستند.
روز هشتم
بالاخره ايام حج فرا رسيد و ما از آن
ساختمان خارج شديم. همه حجاج بايد روز نهم ذيحجه قبل از اذان ظهر در صحراي
عرفات باشند براي اين که ترافيک زياد است، کاروان ها معمولا شب حرکت مي
کنند که مردها هم بتوانند در اتوبوس سقف دار سوار شوند به همين دليل کاروان
هاي حج و زيارت روز قبل يعني هشتم ذيحجه اعضاي کاروان را به عرفات مي برند
و آن ها شب را در عرفات مي مانند.
اما آقاي (ب) اعضاي کاروان را شب نهم ذيحجه به جاي
عرفات به «منا» برد در اين شب در منا خبري نبود چادرها خالي و جز ما کسي در
آن جا نبود بعدها فهميدم که آقاي (ب) چون پول چادر در عرفات را پرداخت
نکرده، مسافران در عرفات جايي براي ماندن نداشتند لذا همه را به منا برده
است.
صبح روز بعد در هواي گرم، اعضاي کاروان را که عموما
پيرمرد و پيرزن بودند پياده به طرف عرفات بردند ساعت ۱۰صبح بود که ديگر کسي
توان راه رفتن نداشت با اعتراض برخي مسافران بالاخره آقاي (ب) اتوبوسي
کرايه کرد وزن ها در داخل و مردها روي سقف اتوبوس نشستند آقاي (ب) اعضاي
کاروان را به پشت جبل الرحمه در عرفات برد و در آن جا پياده کرد و گفت: ما
بايد به حد چادر ايراني ها برويم.
چادر ايراني ها تا جايي که ما پياده شده بوديم
۷يا۸کيلومتر فاصله داشت دوباره در هواي گرم پياده روي شروع شد تا ساعت
۳بعدازظهر که به حد چادرهاي ايرانيان رسيديم چادرهاي ايراني بخش بخش است و
حفاظت و انتظامات هر بخش بر عهده يک «مدفف» عربي است آقاي (ب) ما را جلوي
چادر همين مدفف ها روي زمين نشاند صحنه بسيار زشت و زننده اي بود از صبح
زود همه پياده روي کرده بودند خسته و تشنه و گرسنه. به طوري که تقريبا همه
اعضاي کاروان روي زمين ولو شدند همسرم که ناراحتي کليه دارد به شدت ناراحت
بود و اعضاي ديگر کاروان هم حال و روز خوبي نداشتند.
در عرفات امراي حکومت آل سعود طبق رسمي که دارند
مقداري غذا صدقه مي دهند خودروهايي مي آيد در عرفات و ظرف هاي بزرگ غذاي
صدقه اي را بين زائران کشورهاي آفريقايي که معمولا نيازمند هستند توزيع مي
کند آقاي (ب) و همدستانش رفتند و از همان غذاهاي صدقه اي که عدس پلو با
قرمه بود بگيرند و براي اعضا بياورند بعضي افراد که از گرسنگي و تشنگي طاقت
از دست داده بودند به مدفف هاي عربي مراجعه کردند و باقي مانده غذاي آن ها
را گرفتند و خوردند آقاي (ب) هم براي بقيه از غذاي صدقه اي که گرفته بود
آورد و جالب بود که از گوشت اين غذاي صدقه اي خودش هم مي خورد در حالي که
قبلا گفته بود اين گوشت ها حرام است!
به سمت مشعر
غروب بايد به سمت
مشعر حرکت مي کرديم حج و زيارت در مشعر براي زن ها و پيرمردها يک وقوف
اضطراري قائل مي شود و براي آن که آن ها در شلوغي زير دست و پا آسيب نبينند
آن ها را با اتوبوس به «منا» مي برند که جمره را انجام دهند صبح روز بعد
که مردها وارد منا مي شوند پيرمردها و زن ها برگشته اند و در چادرها
استراحت مي کنند اما اين آقايان زن و مرد را پياده از عرفات به منا بردند و
گفتند همين جا بنشينيد تا صبح شود، تا صبح عذاب کشيديم روز بعد از مشعر به
منا رفتيم.
در کاروان هاي حج و زيارت معمولا رئيس کاروان وکالت
مي گيرد و براي تعدادي از زائران در قربانگاه گوسفند قرباني مي کند اما اين
ها گفتند اين کار درست نيست و هرکس بايد خودش قرباني کند از جمره سوم تا
قربانگاه حدود ۱۴ تا پل و تونل وجود دارد و راه زيادي است اعضاي کاروان ۲شب
بود که نخوابيده بودند جمره را که انجام داديم زن و مرد را پياده به
قربانگاه بردند زن ها را هم به سالن قربانگاه بردند که اصلا مرسوم نيست مي
گفتند استنباط ما اين است که زن ها هم بايد به قربانگاه بيايند.
بعد از آن که قرباني کرديم گفتند بعدازظهر بايد براي طواف برويم.
در صورتي که کاروان هاي حج و زيارت روز سوم به طواف
مي روند و تا روز سوم وقت دارند. بالاخره از قربانگاه ما را پاي پياده براي
طواف بردند. طواف را به جا آورديم کسي که روز عيد قربان طواف را انجام مي
دهد بايد حتما يک نيمه شب در منا باقي بماند يا بايد تا صبح در مسجدالحرام
بيدار بماند که با توجه به اين که ۲ شب بود نخوابيده بوديم و پياده روي
زيادي کرده بوديم امکانش نبود لذا گفتند بايد به منا برگرديم اما راه هاي
منتهي به منا بسته بود و بايد پياده مي رفتيم يک تونلي در مسير هست به نام
تونل ملک خالد که شيب بسيار تندي دارد تا آن جا همه با هم رفتيم در آن جا
يک مرتبه حال همسرم بد شد و چون ناراحتي کليه داشت به درد شديدي مبتلا شد و
بعد از چند دقيقه از هوش رفت همه همراهان ما رفته بودند و من زبان عربي هم
بلد نبودم از هر کسي کمک خواستم بي فايده بود همسرم در کنار خيابان افتاده
بود. به هر طرف مي دويدم و فرياد مي کشيدم و طلب کمک مي کردم اما فايده اي
نداشت تا اين که فردي را ديدم که با يک ويلچر مي آ يد جلوي او را گرفتم و
با زبان اشاره از او خواستم کمک کند و بالاخره ويلچر را از او کرايه کردم
به هر سختي بود همسرم را روي ويلچر گذاشتم اما شيب مسير بسيار زياد بود و
توان جلو بردن ويلچر را نداشتم چند قدم به جلو مي رفتم ولي خستگي و کم
خوابي توانم را از بين برده بود بالاخره افرادي پيدا شدند و کمکم کردند تا
توانستم همسرم را به آن سوي تونل برسانم. سايه اي پيدا کردم و همسرم را در
سايه قرار دادم بعد از چند دقيقه به هوش آمد حالش بسيار بد بود ولي با هر
سختي بود خود را به منا رسانديم وقتي به منا رسيديم اذان صبح بود و همراهان
ما رفته بودند با سختي نماز خوانديم و جمره دوم را زديم و براي يافتن
اعضاي کاروان به راه افتاديم حدود ساعت ۳بعدازظهر بود که آن ها را پيدا
کرديم.
وقتي به آن ها رسيديم و همسرم را به درمانگاه سعودي
ها بردم در آن جا متوجه شدم که کف پاهايم مي سوزد وقتي جوراب از پايم
درآوردم تمام پوست کف پايم همراه جوراب کنده شد که در درمانگاه پاهايم را
پانسمان کردند ساعت ۴ بعدازظهر شده بود و از ناهار خبري نبود آقاي (ب) رفت و
از چادرهاي ديگر غذاهاي مانده و اضافي را گرفت و براي اعضاي کاروان آورد
شب هم قوطي هاي تن ماهي که شب قبل باز شده بود و حدود ۲۰ ساعت در گرما
مانده بود را به مسافران دادند به هر صورت چند روز منا و عرفات را گذرانديم
و به مکه رفتيم و از آن جا راهي مدينه شديم در مدينه همسرم را به
بيمارستان بردم و خودم هم به دليل ضعف و ناتواني تحت درمان قرار گرفتم و
۲۴ساعت در بيمارستان بستري شديم بعد از ۲۴ ساعت به همان ساختماني که آقاي
(ب) در مدينه اجاره کرده بود برگشتيم در راهرو ساختمان آقاي(ب) مرا ديد با
عصبانيت پرسيد کجا بوديد؟ گفتم براي درمان همسرم به بيمارستان رفته بوديم.
آقاي(ب) گفت مگر نگفته بودم کسي حق ندارد ساختمان را
ترک کند گفتم: حال همسرم خوب نبود و بايد او را به بيمارستان مي بردم اما
آقاي(ب) با فحاشي به من حمله کرد و در مقابل چشم همسر بيمارم مرا مورد ضرب و
شتم قرار داد به شکلي که به زمين افتادم و از حال رفتم و فقط صداي گريه و
زاري و التماس همسرم را مي شنيدم بالاخره ديگران آمدند و آقاي(ب) را گرفتند
و مرا به گوشه اي بردند بعد از اين که حالم بهتر شد آقاي(ب) دستور داد که
ما را از ساختمان بيرون کنند در حالي که از ناحيه کمر و صورت مجروح شده
بودم من و همسرم را از ساختمان بيرون کردند و ما در کنار خيابان آواره و
سرگردان مانديم. شب را در مسجدالنبي گذرانديم صبح روز بعد يک حاجي ايراني
که حال و روز مرا ديد راهنمايي ام کرد که به بعثه بروم اما من که مي دانستم
آمدن ما به مکه و مدينه از طريق قانوني نبوده جرات نمي کردم ولي بالاخره
با مشورت همسرم به بعثه رفتم و همه چيز را گفتم در بعثه برخورد خوبي با من
شد و چون مجروح بودم فوري مرا به درمانگاه فرستادند.
به يکي از مسئولان بعثه گفتم من با همسرم آمده ام و
اين جا سرگردان شده ايم ايشان گفت: تا زماني که در مدينه هستيد ميهمان ما
هستيد و هر نيازي داريد ما رفع مي کنيم. به اين وسيله خود و همسرم نجات
پيدا کرديم روز بعد وقتي از مسجدالنبي برمي گشتم مردي به من نزديک شد و مرا
به اسم صدا کرد و گفت: از آقاي (ب) برايت پيغام دارم او گفته حالا که به
بعثه مراجعه کردي هر چه ديدي از چشم خودت ديدي! و بعد در ميان جمعيت گم شد
خيلي ترسيده بودم مي دانستم که از دست آن ها هر کاري برمي آيد بلافاصله به
اتفاق همسرم به هتل برگشتيم و تا ساعتي قبل از پرواز به ايران از اتاق خارج
نشديم.