۰
روایتی از واپسین روزهای حیات و نیز شهادت بِیرقدار مشروطه مشروعه، شهید آیت الله حاج شیخ فضل‌الله نوری

روضه شیخ شهید

روایتی که در پی می‌آید، حدود نیم قرن پس از شهادت شیخ شهید، از سوی «مدیر نظام نوایی» از شاهدان واقعه دستگیری، محاکمه و اعدام شیخ، برای نواده وی دکتر تندرکیا، بیان شده است...
کد خبر: ۲۳۷۱۴
۱۵:۲۴ - ۱۲ مرداد ۱۳۹۰
SHIA-NEWS شيعه نيوز:

به گزارش «شيعه نيوز» ، روایتی که در پی می‌آید، حدود نیم قرن پس از شهادت شیخ شهید، از سوی «مدیر نظام نوایی» از شاهدان واقعه دستگیری، محاکمه و اعدام شیخ، برای نواده وی دکتر تندرکیا، بیان شده است که نامبرده نیز آن را در سال 1335 در کتاب «نهیب جنبش ادبی- شاهین» به زیور طبع آراست. حافظه نسبتاً قوی و دید نافذ راوی موجب شده است تا وی در مقام بازگویی این وقایع، نکاتی بسیار ظریف و جالب توجه را مورد اشاره قرار دهد که در مجموع می‌تواند یاریگر ما در شناخت سیره عملی شیخ، علی‌الخصوص در واپسین ایام حیات وی باشد. در معرفی راوی نیز باید گفت که وی در آخر سلطنت ناصرالدین شاه وارد مدرسه نظام و در زمان مظفرالدین شاه با اتمام دوران مدرسه وارد ژاندارم نظمیه شد. در مقطع سلطه محمدعلی شاه، پس از به توپ بسته شدن مجلس، ژاندارم نظمیه به قزاقخانه منتقل شد و در مقطعی کوتاه نیز عهده‌دار حفاظت از شیخ شهید بود. پس از فتح شهر و از هم پاشیده شدن شیرازه امور، وی مجددأ به نظمیه بازگشت و تا درجه سرهنگی نیز ارتقا یافت.

در دهه اول رجب بود که‌ آقا را گرفتند. درست یادم نیست چندم رجب بود، همین قدر می‌دانم که‌ آقا چهار، پنج روزی بیشتر در زندان نماند.

این چند روزی که آقا حبس بود، مردم شرطلب مرتباً در میدان توپخانه تظاهراتی می‌کردند تا اینکه سیزدهم رجب، روز تولد مولای متقیان امیرالمؤمنین علی‌(ع) رسید. آن روز من صاحب‌منصب کشیک بودم. ای کاش اصلاً نبودم تا این چیزها را ببینم.

سه ساعت بعدازظهر بود که آقا را از بالاخانه نظمیه پایین‌آوردند و مرا با چند نفر مجاهد مأمور کردند تا ایشان را به عمارت گلستان ببریم. آقا را داخل درشکه گذاشتیم و بردیم به عمارت گلستان. در گلستان عمارتی بود به اسم عمارت خورشید که امروز مقابل در بزرگ دادگستری واقع است. در عمارت خورشید سه تالار بسیار بزرگ بود. وارد یکی از تالارها شدیم. تالار مفروش نبود. وسط تالار یک میز گذاشته بودند که یکطرف میز یک صندلی بود و یکطرف دیگر یک نیمکت. شش نفر آنجا روی این نیمکت حاضر و آماده نشسته بودند.

آقا را روی صندلی نشاندیم و خودمان رفتیم کنار. من در درگاهی ایستاده بودم و تا آخر هم همان جا ایستاده بودم. تقریباً 20 نفر تماشاچی هم بود، مجاهد و غیر مجاهد، ولی همه از هم‌عقیده‌های خودشان بودند که به ایشان اجازه ورود داده بودند.

سه نفر از این شش نفر مستنطق را من می‌شناختم. یکی «شیخ ابراهیم زنجانی» بود. اصلاً معلوم نبود این آخوند چه دین و آئینی دارد. دو نفر دیگر «حاجی‌خان»‌ و برادرش پسران «ابوالفتح‌خان» صاحب منصبان قزاقخانه بودند و چون در رشت به دسته مخالفی ملحق شده بودند، از قزاقخانه اخراج شده بودند. آن سه نفر دیگر را نشناختیم، غریبه بودند.

در رأس این شش نفر، مستنطق شیخ ابراهیم قرار داشت که فوراً از آقا شروع کرد به سؤالات. از اول تا آخر همه‌اش از تحصن حضرت عبدالعظیم سؤال کرد که چرا رفتی، چرا آن حرف‌ها را زدی، چرا آن چیزها را نوشتی، پول از کجا می‌آوردی و از این قبیل چیزها و آقا جواب‌هایی می‌داد. شیخ ابراهیم در ضمن استنطاق، خیلی به آقا حمله می‌کرد. یکدفعه هم این آخوند بی‌سواد به آقا گفت:

«شیخ، من از تو عالم‌ترم»!

مخصوصاً خیلی می‌خواستند بدانند آقا مخارج تحصن حضرت عبدالعظیم را از کجا می‌آورده. آقا هم یکی یکی قرض‌های خود را شمرد و آخر سر گفت:

«دیگر نداشتم که خرج کنم».

در ضمن استنطاق آقا اجازه نماز خواست، اجازه دادند. آقا عبایش را همان نزدیکی روی صحن اتاق پهن کرد و نماز ظهرش را خواند، اما دیگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند. آقا این روزها همین طور مریض بود و پایش هم از همان وقت تیر خوردن همینطور درد می‌کرد. زیر بازوی او را گرفتیم و دوباره روی صندلی نشاندیم و دوباره استنطاق شروع شد. دوباره شروع کردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظیم سؤالات کردن.

در ضمن سؤالات «یپرم» از در پایین آهسته وارد تالار شد و پنج، شش قدم پشت سر آقا ایستاد. برای او صندلی گذاشتند و نشست. آقا ملتفت آمدن او نشد. چند دقیقه‌ای که گذشت، یک واقعه‌ای پیش آمد که تمام وضعیت تالار را تغییر داد. در اینجا من از آقا یک قدرتی دیدم که در تمام عمرم ندیده بودم. تمام تماشاچیان وحشت کرده بودند. تن من می‌لرزید. یکمرتبه آقا از مستنطقین پرسید:

«یپرم کدامیک از شما هستید؟»

همه به احترام یپرم از سرجایشان بلند شدند و یکی از آنها با احترام یپرم را که پشت سر آقا نشسته بود، نشان داد و گفت:

«یپرم خان ایشان هستند!»

آقا همین طور که روی صندلی نشسته و دو دستش را روی عصا تکیه داده بود، به طرف چپ نصفه دوری زد و سرش را برگرداند و با تغیر گفت:

«یپرم تویی؟»

یپرم گفت:

«بله، شیخ فضل‌الله تویی»

آقا جواب داد:

«بله منم»!

یپرم گفت:

«تو بودی که مشروطه را حرام کردی؟»

آقا جواب داد: «بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسس این مشروطه همه لامذهبین صرف هستند و مردم را فریب داده‌اند.»

آقا رویش را از یپرم برگرداند و به حالت اول خود در آمد.

در این موقع که این کلمات با هیبت مخصوصی از دهان ‌آقا بیرون می‌آمد، نفس از در و دیوار بیرون نمی‌آمد. همه ساکت گوش می‌دادند. تن من رعشه گرفته بود. با خودم می‌گفتم این چه کار خطرناکی است که آقا دارد در این ساعت می‌کند. آخر «یپرم»، رئیس مجاهدین و رئیس نظمیه آن وقت بود!

بعد از چند دقیقه یپرم از همان راهی که آمده بود، رفت و استنطاق هم تمام شد. همه بلند شدند و یکی از آن شش نفر رو به تماشاچیان کرد و این مضمون را گفت:

«تا موقعی که صورتجلسه رسمی منتشر نشده، هیچ یک از شما حق ندارد یک کلمه از آنچه در اینجا دیده یا شنیده، در خارج نقل کند. هر کس یک کلمه فضولی بکند، به همان مجازاتی خواهد رسید که این شخص الان می‌رسد.»

بعد آقا را نشان داد. من در تمام مدت استنطاق همان جا در درگاهی ایستاده بودم. استنطاق که تمام شد، جلو آمدیم و آقا را توی درشکه گذاشتیم و به طرف توپخانه راه افتادیم. تجمع در میدان توپخانه به‌قدری زیاد بود که ممکن نبود درشکه رد بشود و به در نظمیه برسد. آقا را با درشکه زیر دروازه خیابان باب ‌همایون نگه داشتیم. آن وقت‌ها دهنه‌های توپخانه هر کدام یک دروازه داشت. بعد مجاهدین مسلح، جمعیت را شکافتند و راه را برای ما باز کردند و رفتیم و به جلوی در نظمیه رسیدیم. آقا را پیاده کردیم و بردیم توی نظمیه.

آقا را بردیم داخل نظمیه. کنار دیوار شمالی دالان ورودی نیمکتی بود. آقا را روی آن نیمکت نشاندیم. باز هم یادآور می‌شوم که آقا علاوه بر درد پایی که از موقع تیر خوردن داشت، مدتی هم بود که مریض بود. آقا روی نیمکت نشست. وسط تابستان بود. عرق کرده بود. عرق از پیشانی‌اش می‌ریخت. خسته به نظر می‌آمد. همین طور دو دستش را روی دسته عصایش و پیشانی‌اش را روی دو دستش گذاشته بود.

شب قبلش دار را در مقابل بالاخانه‌ای که آقایان در آن حبس بودند، برپا کرده بودند. صحنه توپخانه مملو از خلق بود. ایوان‌های نظمیه و تلگرافخانه و تمام اتاق‌ها و پشت بام‌های اطراف مالامال جمعیت بود. دوربین‌های عکاسی در ایوان تلگرافخانه و چند گوشه و کنار دیگر مجهز و مسلط به روی پایه‌ها سوار شده بودند. همه چیز گواهی می‌داد که هیچ جای امیدی نیست. تمام مقدمات اعدام از شب پیش تهیه دیده شده بود. یک حلقه مجاهد دورادور دایره زده بودند چهار پایه‌ای زیر دار گذاشته شده بود. مردم مسلسل کف می‌زدند و یکریز فحش و دشنام می‌دادند. هیاهوی عجیبی صحن توپخانه را پر کرده بود که من هرگز نظیر آن را نه دیده بودم و نه دیگر به چشم دیدم. ناگهان یکی از سران مجاهدین که غریبه بود و من او را نشناختم، به‌سرعت وارد نظمیه شد و راه پله‌های بالا را پیش گرفت تا برود اتاق‌های بالا. آقا سرش را از روی دست‌هایش برداشت و به آن شخص آرام گفت:

«اگر من باید بروم آنجا (با دست میدان توپخانه را نشان داد) معطلم نکنید و اگر باید بروم‌آنجا (با دست اتاق حبس خود را نشان داد) باز هم معطلم نکنید.»

آن شخص جواب داد:

«الان تکلیف معین می‌شود.»

و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت:

«بفرمایید آنجا»!

و بعد میدان توپخانه را نشان داد. آقا با طمأنینه برخاست و عصازنان به طرف در نظمیه رفت. جمعیت جلوی در نظمیه را مسدود کرده بود. آقا زیر در مکث کرد. مجاهدین مسلح مردم را پس و پیش کرده، راه را جلوی او باز کردند. آقا همانطور که زیر در ایستاده بود، نگاهی به مردم انداخت و رو به آسمان کرد و این آیه را تلاوت فرمود:

«و افوض امری الی‌الله ان‌الله بصیر بالعباد»

و به طرف «دار» به راه افتاد.

روز سیزدهم رجب 1327 قمری بود، روز تولد امیرالمؤمنین علی(ع). یک ساعت و نیم به غروب مانده بود. در همین گیراگیر باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا 70 ساله بود و محاسنش سفید شده بود. همین طور عصازنان با آرامی و طمأنینه به طرف دار می‌رفت و مردم را تماشا می‌کرد تا نزدیک چهارپایه رسید. یکمرتبه به عقب برگشت و صدا زد:

«نادعلی»!

ببینید در آن دقیقه وحشتناک و میان آن همه جار و جنجال آقا حواسش چقدر جمع بود که پیشکار خود را میان آن همه ازدحام شناخت و او را صدا کرد... هیچ وقت آن ساعت را فراموش نمی‌کنم. نادعلی فوراً جمعیت را عقب زد و پرید و خودش را به آقا رسانید و گفت:

«بله آقا»!

مردم که یک جار و جنجال جهنمی راه انداخته بودند، یکمرتبه ساکت شدند. می‌خواستند ببینند آقا چه کار دارد. خیال می‌کردند مثلاً وصیت می‌خواهد بکند. حالا همه منتظرند ببینند آقا چه کار دارد... دست آقا رفت توی جیب بغلش و کیسه‌‌ای را در آورد و انداخت جلوی نادعلی و گفت:

«نادعلی این مهرها را خرد کن»!

الله اکبر کبیراً! ببینید در آن ساعت بی‌صاحب، این مرد ملتفت چه چیزهایی بوده! نمی‌خواسته بعد از خودش مهرهایش به دست دشمنانش بیفتد تا سندسازی کنند...

نادعلی همان جا چند تا مهر از توی کیسه در آورد و جلوی چشم آقا خرد کرد.

آقا بعد از اینکه از خرد شدن مهرها مطمئن شد، به نادعلی گفت: «برو»! و دوباره راه افتاد و به پای چهارپایه زیر دار رسید. پهلوی چهارپایه ایستاد. اول عصایش را به جلو و میان جمعیت پرتاب کرد که مردم قاپیدند. عبای نازک مشکل دوشش بود، عبا را درآورد و همان طور به جلو میان مردم پرتابش کرد و آن را قاپیدند.

در همین موقع بود که من رفتم توی بالاخانه سر در نظمیه تا بهتر ببینم. با حال پریشان به یکی از ستون‌ها تکیه دادم و همین طور از بالا نگاه می‌کردم. چند متری بیشتر از دار فاصله نداشتم. زیر بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روی چهارپایه. رو به بانک شاهنشاهی و پشت به نظمیه قریب 10 دقیقه، برای مردم صحبت کرد. چیزهایی که از حرف‌های او به گوشم خورد و به یادم مانده، این جمله‌ها هستند:

«خدایا! تو خودت شاهد باش من آنچه را که باید بگویم به این مردم گفتم... خدایا! تو خودت شاهد باش که من برای این مردم به قرآن تو قسم یاد کردم، (مردم به طعنه گفتند قوطی سیگارش بوده!) خدایا! تو خودت شاهد باش که در این دم آخر هم باز به این مردم می‌گویم که مؤسسان این اساس لامذهبین هستند که مردم را فریب داده‌اند... این اساس مخالف اسلام است... محاکمه من و شما مردم بماند پیش پیغمبر محمدبن عبدالله(ص)»

بعد از اینکه حرف‌هایش تمام شد، عمامه‌اش را از سرش برداشت و تکان داد و گفت: «از سر من این عمامه را برداشتند، از سر همه برخواهند داشت.» این را گفت و عمامه‌اش را هم همانطور به جلو و میان جمعیت پرتاب کردن که قاپیدند.

در این وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپایه را از زیر پایش و طناب را بالا کشیدند. یکمرتبه تنه سنگینی کرد و کمی پایین افتاد، اما فوراً دوباره بالا کشیدنش و دیگر هیچ کس از آقا کمترین حرکتی ندید، انگار نه انگار که اصلاً هیچ وقت زنده بوده!

در همین گیرودار باد هم شدیدتر شد. گرد وغبار و خاک و خل تمام فضا را پر کرده بود، به طوری که عکاس‌ها نتوانستند عکس‌برداری کنند. هوا گرم بود، همه خیس عرق بودند. باد و طوفان و گرد و خاک هم بود. راستی که هوا چه نکبتی بود!

روی ایوان نظمیه میرزا مهدی، پسر آقا در نزدیکی‌های من بود. با او چندان فاصله‌ای نداشتم. وقتی که طناب دار کشیده می‌شد و آقا بالای دار می‌رفت، دو مرتبه فریاد کشید: «زنده باد مجازات! زنده باد مجازات!» و دست زد!

پس از اینکه آقا، جان به جان آفرین تسلیم کرد، دسته موزیک نظمیه پای دار آمد و همان جا وسط حلقه شروع کرد به زدن. مزغون همین ‌طور میان آن باد و طوفان می‌زد و مجاهدین با تفنگ‌هایشان همین ‌طور می‌رقصیدند. در اثر تلاطم و طوفان که دائماً جسد را بالای دار تکان می‌داد، یکمرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و بدن آقا گروپی به زمین افتاد!

تقریباً یک ساعت و نیم به غروب بود که عملیات شروع شد و آقا را به طرف دار حرکت دادند. تا پاره شدن طناب و افتادن جسد، فوقش نیم ساعت، سه ربع طول کشید. جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه، مقابل در حیاط روی یک نیمکت بی‌پشتی گذاشتند. اما مگر ول کردند؟! جماعت کثیری مجاهد و غیرمجاهد از بیرون فشار آوردند و ریختند توی حیاط و محشری برپا شد. مثل مور و ملخ از سر و کول هم بالا می‌رفتند. همه می‌خواستند خود را به جنازه برسانند، دور نعش را گرفتند. آن قدر با قنداق تفنگ و لگد به نعش آقا زدند که خونابه از سروصورت و دماغ و دهن آقا روی گونه‌ها و محاسنش سرازیر شد. هر که با هرچه در دست داشت می‌زد. آنهایی هم که دستشان به نعش نمی‌رسید، تف می‌انداختند. در اثر این ضربات همه جوره و همه جانبه، جسد از روی نیمکت همینطور رو به زمین افتاد.

به همه مقدسات قسم که در این ساعت، گودال قتلگاه را به چشم خودم دیدم. من از ملاحظه شما خودداری می‌کنم وگرنه همین‌ الان هم دلم می‌خواهد زار زار گریه بکنم. ازدحام جمعیت دقیقه به دقیقه زیادتر می‌شد...

کم‌کم هوا تاریک می‌شد و جمعیت پراکنده شدند. توپخانه خلوت شد. هیچکس جز من و مأموران نظمیه نماندند. فضای توپخانه و نظمیه را سکوت نحسی فرا گرفته بود. چراغ‌های نفتی این گوشه و آن گوشه، سوسو می‌زدند. همه جا بوی مرگ می‌داد. من تا ساعت چهار از شب رفته مشغول انجام کارهای خودم بودم. ساعت چهار بود که تلفن زنگ زد. رفتم پای تلفن و گوشی را برداشتم. از خانه یپرم بود. به من از طرف یپرم با تلفن ابلاغ کردند که جنازه شیخ فضل‌الله را تحویل بستگانش بدهم‌.

جنازه را در ظلمت شب و سکوت کامل حرکت دادند. برق که نبود، شب‌ها شهر مثل گور تاریک بود. فولادی رفت. تابوت در تاریکی‌ می‌رفت. من هم رفتم داخل نظمیه.

صبح شد. ساعت 9 کشیک من تمام شد. کشیکم را تحویل دادم و به منزل رفتم. دلم می‌خواست برای خبرگیری به خانه آقا بروم، ولی روز بود و مرا می‌دیدند، ترسیدم که بروم. آن روزها پرنده دور و ور خانه آقا پر نمی‌زد، همه می‌ترسیدند. این همان خانه‌ای بود که همیشه ملجا‌الانام بود! گذاشتم تا شب شد. در تاریکی شب از‌ پشت خانه توی دالان رفتم و در حیاط کوچک را زدم. در را باز کردند و داخل رفتم و خدمت حاج میرزا هادی رسیدم و از قضایای دیشبش پرسیدم. حاج میرزاهادی برای من اینطور نقل کرد که دیروز غروب خانم یک کاغذ برای «عضدالملک» نوشت، مضمون کاغذ این بود: «آخر کار خودتان را کردید، حالا لااقل جنازه را به ما تحویل بدهید!»

این کاغذ را توسط شیخ خیرالله به دربار پیش عضد‌الملک فرستادیم. عضدالملک به شیخ خیرالله پیغام داده بود که «من همین الان از واقعه خبردار شدم، از من پنهان کرده بودند و نگذاشتند من از قضیه خبردار شوم. چشم، فوراً برای تحویل جنازه اقدام می‌کنم».

یکی دو ساعت می‌گذرد، ولی هیچ خبری از ناحیه او نمی‌شود. خانم دلواپس شده، دو باره یک کاغذ دیگری باز توسط شیخ خیرالله برای او می‌فرستد. عضدالملک جواب می‌دهد:

«تا به حال که هرچه کوشیده‌ایم، به جایی نرسیده‌ایم، یپرم از تحویل جنازه استنکاف می‌کند، معذالک مشغول اقدام هستیم.»

تا سه ساعت از شب گذشته باز هم خبری نمی‌شود. باز خانم برای دفعه سوم یک کاغذ دیگری، توسط شیخ خیرالله به عضدالملک می‌نویسد. این کاغذ سومی موقعی به دست عضدالملک می‌رسد که مطابق معمول از دربار برمی‌گشته. وقتی که می‌خواسته چیزی خانه‌اش، در خیابان جلیل‌آباد از کالسکه پیاده شود، این کاغذ سوم را شیخ خیرالله به دست او می‌دهد. عضدالملک وارد هشتی خانه‌اش می‌شود. پسر کوچکش با او بوده. اطرافیانش هم دور و برش ایستاده بوده‌اند. کاغذ خانم را به دست پسرش می‌دهد و می‌گوید:

«برای این کار یک فکری بکن.»

پسرش جواب می‌دهد:

«از غروب تا به حال هرچه لازمه اقدام بوده است کرده‌ایم. یپرم نعش را نمی‌خواهد بدهد، دیگر چه داریم که بکنیم؟»

سرهنگی که معمولاً ملتزم رکاب نایب‌السطلنه بوده، پیشنهاد می‌کند که اگر اجازه بدهید من شخصاً بروم و یپرم را ببینم، شاید بتوانم او را راضی کنم. عضدالملک از این پیشنهاد خوشحال می‌شود و می‌گوید:

«برو، به امان خدا»!

خانه یپرم در شمال خیابان اسلامبول بود. سرهنگ به خانه می‌رود، پیغام عضدالملک را به او می‌رساند و برای تحویل جنازه اصرار می‌کند. یپرم باز سرسختی می‌کند و می‌گوید:

«این لاشه باید سوزانده شود».

اما سرهنگ یک حرفی می‌زند که در او مؤثر واقع می‌شود. سرهنگ به یپرم می‌گوید:

«امروز مسلمان‌ها همه مست و خواب هستند، ولی طولی نخواهد کشید که همه هوشیار و بیدار خواهند شد. آن وقت این عمل شما که امروز رئیس نظمیه هستید، یک کینه بزرگی از ملت ارامنه در دل مسلمان‌ها که اکثریت این مملکت را درست می‌کنند خواهد انداخت که ابداً به صلاح ارامنه نیست، دیگر خود دانید!»

یپرم فکر می‌کند و می‌گوید:

«بسیار خب... به نظمیه تلفن کنید که لاشه را به صاحبانش رد کنند!» (در این موقع بود که منزل یپرم مرا در نظمیه پای تلفن خواستند.) سرهنگ «مظفر» و «فیروز» برمی‌گردند و این مژده را به عضدالملک می‌دهند. عضدالملک هم فوراً به ما اطلاع می‌دهد که بفرستید و نعش آقا را از نظمیه تحویل بگیرید. ساعت چهار، چهار و نیم از شب رفته بود. ما هم آن شش نفر را با تابوت فرستادیم که شما نعش را تحویل دادید.»

میرزا هادی می‌گفت پس از اینکه نعش را از نظمیه حرکت دادند، وسط خیابان جلیل‌آباد تابوت می‌شکند. آن را به زمین می‌گذارند و نادعلی با شال خود آن را طناب‌پیچ می‌کند. تابوت را از در سر گذر وارد حیاط خلوت می‌کنند. دو مجاهد را در یکی از اتاق‌های این حیاط خلوت جا می‌دهند و یکی از آدم‌ها را می‌گذارند تا از ایشان پذیرایی و خلاصه سرشان را گرم کند.

جسد را از حیاط خلوت وارد حیاط بزرگ کرده، از آنجا به حیاط خلوت دوم که در حمام سرخانه در آن باز می‌شد می‌برند. به اندرون می‌سپرند که بنا بر دستور نظمیه دخترها نباید سر جنازه پدر بیایند و کمترین صدایی از خانه نباید بلند بشود که کار خطرناکی است.

شیخ ابراهیم نوری از شاگردان و بستگان مرحوم آقا که در مدرسه یونس‌خان عقب خانه حجره داشت، حاضر می‌شود تا جنازه را غسل بدهد. جنازه را به حمام می‌برند، او را غسل می‌دهند و او کمکش می‌کرده است.

آقا را غسل می‌دهند و خلعت می‌کنند و می‌برند در اتاق پنج دری و میان در حیاط کوچک پنهان می‌کنند. آن وقت می‌آیند سر تابوت، تابوت را با سنگ و کلوخ و پوشال و پوشاک خوب پر و سنگین می‌کنند، به طوری که صدا نکند و لحافی را هم تا می‌کنند و روی آن می‌کشند. بعد او – حاج میرزا هادی- کاغذی برای متولی سر قبر آقا که از مریدان بود می‌نویسد به این مضمون:

«نعش پدرم را برای شما فرستادم. از آقایان مجاهدین در حجره خود پذیرایی شایسته بنمایید. دستور بدهید جنازه را ببرند و در قبرستان دفن کنند و صورت قبری بسازند. آن وقت تابوت را به مجاهدین برگردانید تا به معیت همراهان به خانه برگردند».

بعد کاغذ را با سفارشاتی به دست یکی از آدم‌ها می‌دهد. مجاهدین را صدا می‌کند و تابوت قلابی را با ایشان به سر قبر آقا می‌فرستد. متولی که قضیه را می‌فهمد عیناً به مضمون کاغذ عمل می‌کند. مجاهدین با تابوت خالی و با مشایعین به خانه برمی‌گردند. بعد خودشان می‌روند نظمیه و گزارش کفن و دفن را می‌دهند. بعد میرزا هادی گفت:

«امروز صبح اوسا اکبر معمار را آوردیم و درهای اتاق پنج دری را که نعش آقا را دیشب در آن گذاشته بودیم تیغه کردیم و رویش را گچ کاری نمودیم ....»

روزها می‌گذشت. این چیزی نبود که پنهان بماند. کم‌کم مردم فهمیدند که نعش شیخ نوری در خانه اوست. صبح تا شب همین طور می‌آمدند و توی دالان پشت دیوار فاتحه می‌خواندند و می‌رفتند. کم‌کم سر و صدای بدخواهان بلند شده بود و از گوشه و کنار پیغام می‌دادند:

«امامزاده درست کرده‌اید؟»
18 ماه از شهادت شیخ گذشته بود. معلوم نیست چه نوع حالت سیاسی پیش آمده بود که بازاری‌ها به خیال می‌افتند بیایند و امانت را بشکافند و جنازه را بردارند، دور شهر راه بیفتند و «وا اسلاما، وا حسینا!» راه بیندازند، البته برای مقصد خودشان! باری دو خطر در کار بود. یکی اینکه دولتی‌ها ناگهان بیایند و جنازه را در آوردند و به هرجا که دلشان می‌خواست ببرند. دیگر خطر بازاری‌ها و تظاهرات احتمالی ایشان؛ این بود که پدر من– حاج میرزا هادی– به فکر می‌افتد جنازه را از خانه خارج کند و محرمانه به قم بفرستد.

منبع : جوان آنلاين
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: