به گزارش «شیعه نیوز»، در این مطلب ماجرای ملحق شدن حبیب بن مظاهر(ع) به قافله عشق و سپاه حسین بن علی(ع) و نحوه شهادت این پیرغلام علوی را بازگو میکنیم.
ورود حبیب به صحرای کربلا
حبیب بن مظاهر و دوست بزرگوارش مسلم بن عوسجه پیش از ماجرای کربلا در کوفه، برای یاری امام حسین (ع) از مردم بیعت میگرفتند. هنگامی که ابنزیاد به کوفه آمد و بر مردم سخت گرفت، مردم مسلم بن عقیل را تنها گذاشتند و بیعت شکستند، قبیله بنیاسد حبیب و مسلم بن عوسجه را نزد خود پنهان کردند تا به آنها آسیبی نرسد، و هنگامی که امام به کربلا آمد، این دو دوست صمیمی به سوی حضرت رهسپار شدند. در آن اختناق، روزها از چشم جاسوسان و مأموران ابنزیاد پنهان میشدند و شبها طی طریق میکردند تا به اردوی امام ملحق شدند.
حبیب در شب عاشورا
در شب عاشورا، حبیب چون «بریر» شادمان و خرسند بود. به گونهای که یکی از اصحاب به او خرده گرفت: «ای برادر! این ساعت زمان شوخی نیست»
«حبیب» در پاسخ گفت: «کجا از این جا سزاوارتر برای سرور خواهد بود؟ در حالی که تنها فاصله ما با حور العین، حمله این قوم بر ماست تا که شمشیرها را از نیام برکشند».
قدری از شب عاشورا گذشت، «نافع» میگوید: امام وارد خیمه خواهرشان زینب(س) شدند. من در برابر خیمه به انتظار امام بودم که شنیدم زینب (س) به امام عرض کرد: «آیا شما نیات یارانتان را امتحان کردهاید؟ من نگران آنم که آنان نیز به ما پشت کنند و در هنگامه درگیری شما را تسلیم دشمن کنند»
امام در پاسخ فرمودند: «به خدا سوگند اینها را امتحان کردهام؛ پس آنها را مردانی یافتم که سینه سپر کردهاند، به گونهای که به مرگ زیرچشمی مینگرند و به مرگ در راه من چنان شیرخواره به سینه مادرش انس دارند».
نافع میگوید: «چون این گفتار امام را شنیدم، گریهام گرفت و نزد حبیب بن مظاهر رفتم و داستان گفت و گوی امام و خواهرش را بازگو کردم .»
حبیب گفت: «به خدا سوگند، اگر انتظار امر امام نبود در همین شب با این شمشیرم به آنها حملهور میشدم»
نافع میگوید: به حبیب گفتم: «من نزد خواهرشان بودهام؛ گمان میکنم باید زنها را تسکین خاطری داد. آیا میتوانی یارانت را جمع کنی تا نزد آنها رفته خاطرشان را آسوده کنیم؟»
«حبیب» از جای برخاست و فرمود: «ای یاران مردانگی! ای شیران! چون شیران وحشی از آشیانههای خود به درآیید.» .
سپس به بنیهاشم گفت: «به خیمههای خویش بازگردید (امیدوارم که) چشمانتان بیدار مباد.»
بعد از آن به اصحاب خود نظر کرد و آن چه خود دیده بود یا از نافع شنیده بود بازگو کرد و همگی گفتند: «به آن خدایی که بر ما منت نهاد که در این جایگاه قرار بگیریم، اگر انتظار فرمان حسین(ع) نبود، اکنون با شتاب بر آنان حمله میکردیم تا که نفس خویش را پاک و چشم را روشن سازیم»
حبیب از خداوند بر آنان طلب خیر کرد و گفت همراه من بیایید تا که نزد زنهای حرم رویم و خاطرشان را آسوده سازیم. او خود به راه افتاد و یاران، او را همراهی کردند. حبیب به نزدیک حرم اهل بیت رسیده و فریاد زد: «ای حریم رسول خدا! این شمشیرهای جوانان و جوانمردان شماست که به غلاف نخواهد رفت تا این که گردن بدخواه شما را بزند. این نیزههای پسران شماست، سوگند یاد کردهاند که تنها بر سینه جدا شده از دعوتتان فروروند»
در این هنگام زنهای حرم از خیمهها به گریه خارج شدند و گفتند: «ای پاکان! از دختران رسول الله و ناموس امیرمؤمنان حمایت کنید» در آن حال همه منقلب و گریان شده بودند، گویا زمین هم با آنها زار میگریست.
حبیب در روز عاشورا
اگر کسی حبیب را به مبارزه دعوت میکرد او با شتاب پاسخ میداد.
دو نفر از دشمن بنام های «یسار» و «سالم» وارد میدان شدند و مبارز طلبیدند. این در حالی بود که یسار جلوتر آمده و در پیشاپیش سالم قرار داشت.
حبیب و بریر به سرعت به سمت آنان شتافتند؛ ولی حسین (ع) آن دو را به جای خود نشانید. عبدالله بن عمیر از جای برخاست و امام به او اجازه جهاد فرمود.
هنگامی که «ابوثمامة» وقت نماز را به امام یادآوری کرد، حضرت در حق او دعای خیر کرد و فرمود: «به آنها بگویید از جنگ دست بردارند تا نماز بگذاریم». در این حال، یکی از افراد سپاه ابنسعد به نام «حصین بن تمیم» فریاد برآورد که نماز او (حسین (ع)) پذیرفته نخواهد بود.
حبیب از این گفتار برآشفت و گفت: «پنداشتهای که نماز از آل رسول قبول نمیشود، ولی از تو - ای الاغ - پذیرفته میشود؟»
حصین که تاب شنیدن این حقیقت را از حبیب نداشت، بر او حملهور شد و حبیب نیز دست به شمشیر برد و با ضربهای به صورت اسب او کوبید، که اسب با شتاب به زمین خورد و بر روی او افتاد.
خویشان و اطرافیان حصین برای نجات او به سویش شتافتند و با حبیب درگیر شدند تا او را نجات دهند . در این درگیری که حبیب با شمشیر در بین دشمن میجنگید، این اشعار را ترنم میکرد: «اقسم لو کنا لکم اعدائا او شطرکم ولیتم أل اکتادایا شر قرم حسبا و آدا»
رجز حبیب در میدان رزم، هنگام حمله، این بود. «من حبیبم و پدرم مظاهر (مظهر) پهلوان میدان نبرد و کارزار شعلهور؛ گر چه گروه شما از ما فزونتر است، ولی ما حجتی والاتر و آشکارتر داریم؛ و اگر چه شما خائن به عهد خود هستید، ولی ما وفادارتر از شما و شکیباتریم.»
«حبیب» آن شیرمرد دلاور، به رغم کهولت سن در آن درگیری شصت و دو نفر از آنها را به خاک انداخت. او این سرود حماسی را پیوسته به زبان داشت تا این که «بدیل» به او حملهور شد.
شهادت حبیب
فردی از «بنیتمیم» به نام «بدیل بن صریم» با شمشیر خود ضربهای به حبیب زد و دیگری از همان قبیله (تمیم) با نیزهاش به او ضربه زد. پس از این بود که حبیب از اسب به زمین افتاد، اما همین که خواست از جای برخیزد «حصین بن تمیم» با شمشیر بر فرق او زد. مرد «تمیمی» از اسب پایین پرید و سر حبیب را از بدن او جدا کرد.
حصین به او گفت: «من در کشتن او شریک تو هستم»
پس دیگری گفت: «به خدا قسم، او را کسی جز من نکشت»
حصین گفت: «سر را به من بده تا که به گردن اسبم بیندازم تا مردم ببینند و بدانند من در قتل او شریک تو هستم، سپس سر را تو بگیر و به عبیدالله بن زیاد بده، من نیازی به هدیهای که برای کشتن او به تو عطا میکند ندارم»
او زیر بار نرفت و قوم آن دو سرانجام بین آن دو نفر داوری کردند.
او سر حبیب را به حصین داد و حصین در بین لشکر به جولان پرداخت، در حالی که سر را به گردن اسب آویخته بود. سپس سر را بازگردانید و تمیمی آن را گرفت و به اسب خود آویزان کرد تا آن که نزد ابنزیاد ببرد .
در این هنگام بود که امام حسین (ع) خود را بر بالین حبیب رسانید و فرمود:« خودم و اصحاب وفادارم را نزد خدا احتساب میکنم». پس از آن، امام مکرر این آیه انا لله و انا الیه راجعون را تلاوت فرمود «ما از آن خداییم و به سوی او بازمیگردیم»
در برخی از مقاتل آمده که امام فرمود: « آفرین بر تو ای حبیب تو مردی فاضل بودی که در یک شب قرآن را ختم میکردی». در زیارت ناحیه مقدسه آمده: «السلام علی حبیب بن مظاهر الاسدی؛ درود بر تو ای حبیب بن مظاهر اسدی»
نوکر قوجالوب اولماسا گر خدمته قادر
شاه ایلیه جاخ بازنشست حکمینی صادر
شاه اولسا حسین(ع)، نوکر حبیب بن مظاهر(ع)
شاهون قاپوسوننان قوجا دربان عوض اولماز