عيد قربان که پس از وقوف در عرفات (مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهي و شعور) و منا (سرزمين آرزوها، رسيدن به عشق) فرا ميرسد، عيد رهايي از تعلقات است. رهايي از هر آنچه غيرخدايي است. در اين روز حجگزار، اسماعيل وجودش را، يعني هر آنچه بدان دلبستگي دنيوي پيدا کرده قرباني ميکند تا سبکبال شود.
صداي پاي عيد ميآيد. عيد قربان عيد پاکترين عيدهاست، عيد سر سپردگي و بندگي است. عيد بر آمدن انساني نو از خاکسترهاي خويشتن خويش است. عيد قربان، عيد نزديک شدن دلهايي است که به قرب الهي رسيدهاند. عيد قربان عيد بر آمدن روزي نو و انساني نو است.
و اکنون در منايي، ابراهيمي، و اسماعيلت را به قربانگاه آوردهاي. اسماعيل تو کيست؟ چيست؟! مقامت؟ آبرويت؟ موقعيتت، شغلت؟ پولت؟ خانهات؟ املاکت؟ ... ؟
اين را تو خود ميداني، تو خود آن را، او را - هر چه هست و هر که هست - بايد به منا آوري و براي قرباني، انتخاب کني، من فقط ميتوانم «نشانيهايش» را به تو بدهم:
آنچه تو را، در راه ايمان ضعيف ميکند، آنچه تو را در «رفتن»، به «ماندن» ميخواند، آنچه تو را، در راه «مسئوليت» به ترديد ميافکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگياش نميگذارد تا «پيام» را بشنوي، تا حقيقت را اعتراف کني، آنچه ترا به «فرار» ميخواند، آنچه ترا به توجيه و تاويلهاي مصلحتجويانه ميکشاند، و عشق به او، کور و کرت ميکند، ابراهيمي و «ضعف اسماعيلي» ات، ترا بازيچه ابليس ميسازد. در قله بلند شرفي و سراپا فخر و فضيلت، در زندگيات تنها يک چيز هست که براي به دست آوردنش، از بلندي فرود ميآيي، براي از دست ندادنش، همه دستاوردهاي ابراهيموارت را از دست ميدهي، او اسماعيل توست، اسماعيل تو ممکن است يک شخص باشد، يا يک شيء، يا يک حالت، يک وضع، و حتي، يک «نقطه ضعف»!
اما اسماعيل ابراهيم، پسرش بود!
سالخورده مردي در پايان عمر، پس از يک قرن زندگي پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگي و جنگ و جهاد و تلاش و درگيري با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متوليان بتپرستي و خرافههاي ستارهپرستي و شکنجه زندگي. جواني آزاده و روشن و عصياني در خانه پدري متعصب و بتپرست و بتتراش! و در خانهاش زني نازا، متعصب، اشرافي: سارا .
و اکنون، در زير بار سنگين رسالت توحيد، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل يک قرن شکنجه، «مسئوليت روشنگري و آزادي»، در «عصر ظلمت و با قوم خو کرده با ظلم»، پير شده است و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز يک «بشر» مانده است و در پايان رسالت عظيم خدايياش، يک «بنده خدا» .
دوست دارد پسري داشته باشد، اما زنش نازا است و خودش، پيري از صد گذشته، آرزومندي که ديگر اميدوار نيست، حسرت و يأس جانش را ميخورد، خدا، بر پيري و نااميدي و تنهايي و رنج اين رسول امين و بنده وفادارش، که عمر را همه در کار او به پايان آورده است، رحمت ميآورد و از کنيز سارا - زني سياه پوست - به او يک فرزند ميبخشد، آن هم يک پسر! اسماعيل، اسماعيل، براي ابراهيم، تنها يک پسر، براي پدر، نبود، پايان يک عمر انتظار بود، پاداش يک قرن رنج، ثمره يک زندگي پر ماجرا، تنها پسر جوان يک پدر پير، و نويدي عزيز، پس از نوميدي تلخ .
و اکنون، در برابر چشمان پدر - چشماني که در زير ابروان سپيدي که بر آن افتاده، از شادي، برق ميزند - ميرود و در زير باران، نوازش و آفتاب عشق پدري که جانش به تن او بسته است، ميبالد و پدر، چون باغباني که در کوير پهناور و سوختهي حياتش، چشم به تنها نو نهال خرّم و جوانش دوخته است، گويي روئيدن او را، ميبيند و نوازش عشق را و گرماي اميد را در عمق جانش حس ميکند.
در عمر دراز ابراهيم، که همه در سختي و خطر گذشته، اين روزها، روزهاي پايان زندگي با لذت
«داشتن اسماعيل» ميگذرد، پسري که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشيده است، و هنگامي آمده است که پدر، انتظارش را نداشته است!
اسماعيل، اکنون نهالي برومند شده است، جواني جان ابراهيم، تنها ثمر زندگي ابراهيم، تمامي عشق و اميد و لذت پيوند ابراهيم!
در اين ايام، ناگهان صدايي ميشنود: ابراهيم! به دو دست خويش، کارد بر حلقوم اسماعيل بنه و بکُش!
مگر ميتوان با کلمات، وحشت اين پدر را در ضربه آن پيام وصف کرد؟
ابراهيم، بنده خاضع خدا، براي نخستين بار در عمر طولانياش، از وحشت ميلرزد، قهرمان پولادين رسالت ذوب ميشود، و بت شکن عظيم تاريخ، در هم ميشکند، از تصور پيام، وحشت ميکند اما، فرمان، فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترين جنگ، جنگِ در خويش، جهاد اکبر! فاتح عظيمترين نبرد تاريخ، اکنون آشفته و بيچاره! جنگ، جنگ ميان خدا و اسماعيل، در ابراهيم.
دشواريِ «انتخاب»!
کدامين را انتخاب ميکني ابراهيم؟! خدا را يا خود را؟ سود را يا ارزش را؟ پيوند را يا رهايي را ؟ لذت را يا مسئوليت را ؟ پدري را يا پيامبري را ؟ بالاخره، «اسماعيلت» را يا «خدايت» را ؟ انتخاب کن! ابراهيم.
در پايان يک قرن رسالت خدايي در ميان خلق، يک عمر نبوتِ توحيد و امامتِ مردم و جهاد عليه شرک و بناي توحيد و شکستن بت و نابودي جهل و کوبيدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبههها پيروز برآمدن و از همه مسئوليتها موفق بيرون آمدن و هيچ جا، به خاطر خود درنگ نکردن و از راه، گامي، در پي خويش، کج نشدن و از هر انساني، خداييتر شدن و امت توحيد را پي ريختن و امامتِ انسان را پيش بردن و همه جا و هميشه، خوب امتحان دادن ...
اي ابراهيم! قهرمان پيروز پرشکوهترين نبرد تاريخ!
اي روئين تن، پولادين روح، اي رسولِ اُلوالعَزْم، مپندار که در پايان يک قرن رسالت خدايي، به پايان رسيدهاي! ميان انسان و خدا فاصلهاي نيست، «خدا به آدمي از شاهرگ گردنش نزديکتر است»، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ابديت است، لايتناهي است! چه پنداشتهاي؟
اکنون ابراهيم است که در پايان راهِ دراز رسالت، بر سر يک «دو راهي» رسيده است: سراپاي وجودش فرياد ميکشد: اسماعيل! و حق فرمان ميدهد: ذبح! بايد انتخاب کند!
اين پيام را من در خواب شنيدم، از کجا معلوم که ...! ابليسي در دلش «مِهر فرزند» را بر ميافروزد و در عقلش، «دليل منطقي» ميدهد.
اين بار اول، «جمره اولي»، رمي کن! از انجام فرمان خودداري ميکند و اسماعيلش را نگاه ميدارد.
ابراهيم، اسماعيلت را ذبح کن!
اين بار، پيام صريحتر، قاطعتر! جنگ در درون ابراهيم غوغا ميکند. قهرمان بزرگ تاريخ بيچارهاي است دستخوش پريشاني، ترديد، ترس، ضعف، پرچمدار رسالت عظيم توحيد، در کشاکش ميان خدا و ابليس، خُرد شده است و درد، آتش در استخوانش افکنده است.
روز دوم است، سنگيني «مسئوليت»، بر جاذبهي «ميل» ، بيشتر از روز پيش ميچربد. اسماعيل در خطر افتاده است و نگهداريش دشوارتر.
ابليس، هوشياري و منطق و مهارت بيشتري در فريب ابراهيم بايد به کار زند. از آن «ميوه ممنوع» که به خورد «آدم» داد! ابليس در دلش «مهر فرزند» را بر ميافروزد و در عقلش «دليل منطقي» ميدهد.
«اما ... من اين پيام را در خواب شنيدم، از کجا معلوم که ...» ؟ اين بار دوم، «جمره وسطي»، رمي کن!
از انجام فرمان خودداري ميکند و اسماعيل را نگه ميدارد.
ابراهيم! اسماعيلت را ذبح کن! صريحتر و قاطعتر.
ابراهيم چنان در تنگنا افتاده است که احساس ميکند ترديد در پيام، ديگر توجيه نيست، خيانت است، مرز «رشد» و «غي» چنان قاطعانه و صريح، در برابرش نمايان شده است که از قدرت و نبوغ ابليس نيز در مغلطهکاري، ديگر کاري ساخته نيست. ابراهيم مسئول است، آري، اين را ديگر خوب ميداند، اما اين مسئوليت تلختر و دشوارتر از آنست که به تصور پدري آيد. آن هم سالخورده پدري، تنها، چون ابراهيم!
و آن هم ذبح تنها پسري، چون اسماعيل!
کاشکي ذبح ابراهيم ميبود، به دست اسماعيل، چه آسان! چه لذت بخش! اما نه، اسماعيلِ جوان بايد بميرد و ابراهيمِ پير بايد بماند، تنها، غمگين و داغدار ...
ابراهيم، هر گاه که به پيام ميانديشد، جز به تسليم نميانديشد، و ديگر اندکي ترديد ندارد، پيام، پيام خداوند است و ابراهيم، در برابر او، تسليمِ محض! اکنون، ابراهيم دل از داشتن اسماعيل برکنده است، پيام، پيام حق است. اما در دل او، جاي لذت
«داشتن اسماعيل» را، درد «از دست دادنش» پر کرده است. ابراهيم تصميم گرفت، انتخاب کرد، پيداست که «انتخابِ» ابراهيم، کدام است؟ «آزادي مطلقِ بندگي خداوند»!
ذبح اسماعيل! آخرين بندي که او را به بندگي خود ميخواند!
ابتدا تصميم گرفت که داستانش را با پسر در ميان گذارد، پسر را صدا زد، پسر پيش آمد، و پدر، در قامت والاي اين «قرباني خويش» مينگريست!
اسماعيل، اين ذبيح عظيم! اکنون در منا، در خلوتگاهِ سنگي آن گوشه، گفتگوي پدري و پسري! پدري برف پيري بر سر و رويش نشسته، ساليان دراز بيش از يک قرن، بر تن رنجورش گذشته، و پسري، نوشکفته و نازک!
آسمانِ شبه جزيره، چه ميگويم؟ آسمانِ جهان، تاب ديدن اين منظره را ندارد. تاريخ، قادر نيست بشنود. هرگز، بر روي زمين چنين گفتگويي ميان دو تن، پدري و پسري، در خيال نيز نگذشته است. گفتگويي اين چنين صميمانه و اين چنين هولناک!
- «اسماعيل، من در خواب ديدم که تو را ذبح ميکنم ...!»
اين کلمات را چنان شتابزده از دهان بيرون ميافکند که خود نشنود، نفهمد. زود پايان گيرد. و پايان گرفت و خاموش ماند، با چهرهاي هولناک و نگاههاي هراساني که از ديدار اسماعيل وحشت داشتند!
اسماعيل دريافت، بر چهرهي رقتبار پدر، دلش بسوخت، تسليتش داد:
- «پدر! در انجامِ فرمانِ حق ترديد مکن، تسليم باش، مرا نيز در اين کار تسليم خواهي يافت و خواهي ديد که - اِنْ شاءَ الله - از صابران خواهم بود!»
ابراهيم اکنون، قدرتي شگفت انگيز يافته بود. با ارادهاي که ديگر جز به نيروي حق پرستي نميجنبيد و جز آزادي مطلق نبود، با تصميمي قاطع، به قامت برخاست، آنچنان تافته و چالاک که ابليس را يکسره نوميد کرد، و اسماعيل - جوانمردِ توحيد - که جز آزادي مطلق نبود، و با ارادهاي که ديگر جز به نيروي حقپرستي نميجنبيد، در تسليم حق، چنان نرم و رام شده بود که گويي، يک «قرباني آرام و صبور» است!
پدر کارد را برگرفت، به قدرت و خشمي وصف ناپذير، بر سنگ ميکشيد تا تيزش کند!
مهر پدري را، درباره عزيزترين دلبندش در زندگي، اين چنين نشان ميداد، و اين تنها محبتي بود که به فرزندش ميتوانست کرد. با قدرتي که عشق به روح ميبخشد، ابتدا، خود را در درون کُشت، و رگ جانش را در خود گسست و خالي از خويش شد، و پر از عشقِ به خداوند .
زندهاي که تنها به خدا نفس ميکشد!
آنگاه، به نيروي خدا برخاست، قرباني جوان خويش را - که آرام و خاموش، ايستاده بود، به قربانگاه برد، بر روي خاک خواباند، زير دست و پاي چالاکش را گرفت، گونهاش را بر سنگ نهاد، بر سرش چنگ زد، - دستهاي از مويش را به مشت گرفت، اندکي به قفا خم کرد، شاهرگش بيرون زد، خود را به خدا سپرد، کارد را بر حلقوم قربانيش نهاد، فشرد، با فشاري غيظ آميز، شتابي هولآور، پيرمرد تمام تلاشش اين است که هنوز به خود نيامده، چشم نگشوده، نديده، در يک لحظه «همه او» تمام شود، رها شود، اما ...
آخ! اين کارد! اين کارد ... نميبرد! آزار ميدهد، اين چه شکنجه بيرحمي است! کارد را به خشم بر سنگ ميکوبد!
همچون شير مجروحي ميغرد، به درد و خشم، بر خود ميپيچد، ميترسد، از پدر بودنِ خويش بيمناک ميشود، برق آسا بر ميجهد و کارد را چنگ ميزند و بر سر قربانياش، که همچنان رام و خاموش، نميجنبد دوباره هجوم ميآورد،
که ناگهان، گوسفندي! و پيامي که: «اي ابراهيم! خداوند از ذبح اسماعيل درگذشته است، اين گوسفند را فرستاده است تا به جاي او ذبح کني، تو فرمان را انجام دادي!»
الله اکبر!
يعني که قرباني انسان براي خدا - که در گذشته، يک سنت رايج ديني بود و يک عبادت - ممنوع! در «ملت ابراهيم» ، قرباني گوسفند، به جاي قرباني انسان! و از اين معنيدارتر، يعني که خداي ابراهيم، همچون خدايان ديگر، تشنه خون نيست. اين بندگان خداياند که گرسنهاند، گرسنه گوشت! و از اين معنيدارتر، خدا، از آغاز، نميخواست که اسماعيل ذبح شود، ميخواست که ابراهيم ذبح کننده اسماعيل شود، و شد، چه دلير! ديگر، قتل اسماعيل بيهوده است، و خدا، از آغاز ميخواست که اسماعيل، ذبيح خدا شود، و شد، چه صبور! ديگر، قتل اسماعيل، بيهوده است!
در اينجا، سخن از «نيازِ خدا» نيست، همه جا سخن از «نيازِ انسان» است، و اين چنين است «حکمتِ» خداوند حکيم و مهربان، «دوستدارِ انسان»، که ابراهيم را، تا قله بلند «قرباني کردن اسماعليش» بالا ميبرد، بي آن که اسماعيل را قرباني کند! و اسماعيل را به مقام بلند «ذبيح عظيم خداوند» ارتقاء ميدهد، بي آن که بر وي گزندي رسد!
که داستان اين دين، داستان شکنجه و خودآزاري انسان و خون و عطش خدايان نيست؛ داستان «کمال انسان» است، آزادي از بند غريزه است، رهايي از حصار تنگ خودخواهي است، و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزهآساي اراده بشريست و نجات از هر بندي و پيوندي که تو را به نام يک «انسان مسئول در برابر حقيقت»، اسير ميکند و عاجز، و بالأخره، نيل به قله رفيع «شهادت»، اسماعيل وار، و بالاتر از «شهادت» - آنچه در قاموس بشر، هنوز نامي ندارد - ابراهيم وار! و پايان اين داستان؟ ذبح گوسفندي، و آنچه در اين عظيمترين تراژدي انساني، خدا براي خود ميطلبيد؟ کشتن گوسفندي براي چند گرسنهاي!
موسم عيد است. روز شادي مسلمانان. روز قبولي در جشن بندگي خداوند. اي مسلمان حجگزار و اي کسي که در شکوهمندترين آيين ديني از زخارف دنيا دور شدي و به او نزديکتر. ايام حج را نشانهاي از پاکيزگي، رهايي، آزادگي، آگاهي و معنويت بدان. بدان که زمين سراسر حجي است که تو در آني و بايد با سادگي، وقوف در جهان درون و بيرون و قرباني کردن همه آرزوهاي پوچ دنيوي، خود را براي سفر بزرگ آماده کني. انسان مسافر چند روزه کاروان زندگي است. سلام بر ابراهيم، سلام بر محمد و سلام بر همه بندگان صالح خداوند.