به گزارش«شیعه نیوز»، صاحبان گود، گود را چندپاره کردهاند و اجاره دادهاند به مهاجران افغانستانی. آنها که برای بقا و یافتن لقمهای نان، تنها و بییار رهسپار ایران شدهاند و چون مهاجران غیرقانونی هستند، باید تن به سختترین کارها بدهند. هرچند که قانونیهایشان هم باید برای گرفتن برگ سبز اقامت همین کارهای سخت را برگزینند. اما سختی کار اینجا، برای این مهاجران از کشوری همسایه و همزبان، سختتر است. خیلی سخت. آنها در آلونکهای اجارهای کنار زبالههایی زندگی میکنند که از مخازن سطح شهر جمعشان کردهاند. از مناطق ٢٢گانه تهران.
اینجا خانه آخر پسماندهاست
نام صاحب گود خداداد است. گود چندهزارمتریاش را اجاره میدهد به گاراژدارها. گاراژ یعنی یک محدوده مشخص از گود که ماهی یکمیلیون تومان اجارهاش است. هر گاراژ، گاراژداری دارد و بزرگی. هر گاراژ چندین کارگر دارد. هر کارگر که تنها یا با پسر و برادرش آمده، آلونک کوچکی دارد که با همین پسماندها ساخته. پسماند نخاله برای دیوار و در. پسماند پارچه برای پنجره. از بالای گود که نگاه کنی یک زبالهدانی بزرگ میبینی که درونش آلونکهای زیادی ساخته شده است. کپههای بزرگ پلاستیک و پت و ظرفهای یکبار مصرف و.... محل کار و زندگی. دلت نمیآید بگویی اینجا زبالهدانی است. چون پسرکان ٨-٧ ساله افغانستان، با چهرههای معصوم و زیبا، با شرم و ترس، پیچیده در پیراهنهای بلند افغانستانی نگاهت میکنند. خجالت میکشی از کار دنیا که آنقدر تنگ گرفته که آنها را اسیر این گود کرده. لااقل برای راحتی ظاهری وجدان خودت هم که شده، میگویی اینجا گود انبارکردن و تفکیک پسماند تر است. همان بهتر که نگویی زباله. بگویی پسماند ارزشمندِ تر. بعد هم گلایه کنی از زشتی روزگار که اندازه پسماندِ ارزشمند تر هم نیست. دنیای زباله.
آلونکهایی از نخالهها
پسربچهها و بعضی نوجوانها موهایشان را از ته تراشیدهاند. انگار وقت مدرسه باشد. البته وقت مدرسه هست، اما نه برای کودک افغانستانی که روی مین به دنیا میآید و روی پسماند خشک ارزشمند بزرگ میشود. رنگ و روی بعضیهایشان زرد و نزار است. رویت را جمع میکنی تا ازشان سوال بپرسی، از شرایط بدی که دارند. آنهم وقتی خسته و رنجور دورت حلقه زدهاند. میپرسی حمام را چه میکنید؟ بین این همه پسماند تر و خشک بیمار نمیشوید؟ بچهها و نوجوانها سکوت میکنند. میترسند زبان باز کنند و حرفی بزنند که بعد بزرگ گاراژ بگوید چرا گفتی. یکی از بزرگترها حرف میزند. «همه مریضاند... ما اینجا توالت نداریم. آب آشامیدنی با ٢٠ لیتری میخریم. برای حمام هم پای پیاده تا غنیآباد میرویم.» نداشتن توالت دیگر خیلی سخت است. آنهم برای کودکی که میگوید ٧ ماه است آمده اینجا. از آلونکها میپرسم. هیچ امکاناتی ندارد. مرد میگوید: «ماهی یکمیلیون تومان اجارهشان است.»
از تو درد میبارد هرات...
اغلب اهالی این گود اهل روستاهای هرات هستند. یکی از پیرمردها که بزرگشان است با ما حرف میزند. مایی که این گود را بین روزمرگیهایمان یکباره یافتهایم. مایی که اگر گروه تهرانگردی همراه احمدمسجدجامعی، سخنگوی شورای شهر نبود، شاید به سختی میتوانستیم وارد اینجا شویم. کنار پیرمرد پسرک کوچکی با اخمهای جدی کنار ترازو نشسته است. میگوید اینجا «پت و پلاستیک و فلز...» را اندازه میکند و میخرد. پیرمرد ریشسپید اول توضیحاتش به سخنگوی شورای شهر تأکید میکند که هیچ کار غیرقانونی انجام نمیدهند و از طرف پیمانکارهای مناطق تهران مجوز دارند. میترسد از عاقبت حرف زدن. «٩٠-٨٠ نفریم. مجردی آمدیم. ١٠ گاراژ داریم. ١٠ تا بزرگتر دارد. هرکدام ١٠ کارگر دارد. از منطقه یک، ٣، ٧، ١٣ ١٤، ١٥، ١٢ و... ضایعات جمع میکنیم. پیمانکارانشان را میشناسیم. ماشین داریم و بارها را جمع میکنیم. هر گاراژ یک ماشین دارد. هرکدام به یک منطقه میروند. بعد دستهبندی میکنیم. پت یکجا، نان یکجا، پلاستیک یکجا... پت به کارخانه قمصر میرود در کنار بهشت زهرا. نان به گاوداری میرود و... نانها را تمیز میکنیم و کپکها را میگیریم. هر ضایعاتی هرکدام به کارخانه خودش میرود.» از قیمتها که سوال میشود، میگوید: «نان خشک را بین ٥٠٠-٤٠٠ میفروشیم. پلاستیک ٦٠٠ تا ٦٥٠ تومن و... ما از پیمانکار کارت میگیریم و اگر نداشته باشیم نمیگذارد کار کنیم. این ضایعات از ٢٢ منطقه میآید.»
سودجویی از مهاجران درمانده
میچرخی بین گاراژها. البته اسمش گاراژ است. مرز و محدودهای به نام گاراژ که نه حصار دارد و نه دیوار. خودشان میدانند. کارگرها تندتند درحال جدا کردن ضایعات هستند. کف زمین پر است از تهمانده غذا، نان خشک و بوی نامطبوعی دارد. تل بزرگی از ظرف یکبار مصرف روی هم انباشته شده است و جوان چابکی همه را با بیل تندتند درون گونی بزرگ و چرکی میریزد. یکیشان کارتی را نشان میدهد. کارت مهرشدهای که پیمانکار یکی از مناطق داده است. میگویند: «بهازای هر نفر ٩٠٠هزار تومان میگیرند تا اجازه بدهند بچرخند سر مخازن.» یکی دیگر این رقم را ماهی یکمیلیون و ٢٠٠هزار تومان عنوان میکند. گویا بسته به پر بودن مخازنی در یک منطقه نسبت به منطقهای دیگر، این رقم فرق میکند. یکیشان با ناراحتی میگوید: «از هر نمکی ١٢٠٠ میگیرند. هر بازیافتی ٦٠٠-٥٠٠ دورهگرد دارد. حساب کنید ببینید چقدر میشود.» رقم عجیب و غریبی میشود. سود بردن از کسانی که در رنج و زحمتند و حتی امکانات اولیه برای زندگی ندارند.
خداداد بیرحم گود...
قدم زدن و دیدن زندگی روزمرهشان تلخ و گزنده است. دیدن پسری که استکانهای چای را با آب آفتابه سفیدی میشوید که از چرکی به سیاهی میزند. دیدن پسر نوجوانی با موهای فر که توی گردن و دستهایش کلی گردنبند و دستبند دستساز و زیبا دارد. نوجوان است. پسر است. در سن بلوغ است و باید به خودش برسد. او هم آفتابهای سفید و چرک دارد. با شامپویی کوچک. چمباتمه میزند و شروع میکند به شستوشو. اول دستها را تمیز میشوید تا آرنج. بعد پاها را تا مچ. لای انگشتها. بعد صورت را و با همان کف شامپو دندانهای سفید و مرتبش را. همه را با وسواس میشوید. نوجوان مثل او زیاد است. کودک و نوجوان و جوان. همهشان حتی از داشتن یک شیر آب و توالت محرومند. این را به خداداد میگویی. مالک گود. اعتراض میکنی وقتی که بابت هر گاراژ ماهی یکمیلیون تومان میگیرد، چرا لااقل یک سرویس بهداشتی نمیسازد. خداداد نمونه یک آدم بیرحم است. چاله میدانی حرف میزند. زیر بار چیزی نمیرود. داد میزند. زبان میریزد. از همه بدتر اینکه میگوید: «اینها اهل سرویس بهداشتی نیستند. بسازی هم نمیروند. ساختم نرفتند! اینها اهل توالت صحرایی هستند.» خجالت میکشی از روی پسری که با وسواس دست و رو و دهانش را با آب آفتابه شست. خجالت میکشی که هموطن ایرانیات این را جلوی برادرهای افغانستانی میگوید. یکجوری که انگار تو مسبب تمام تبعیضهای همهجای دنیا هستی. براق میشوی. عصبانی میشوی. میگویی خدا را خوش نمیآید و او به همان حرفها ادامه میدهد و کارگرها را مجبور میکند شهادت به درستی حرفش بدهند.
غمگین گود را ترک میکنی. حال دلت از آنچه دیدهای بد است و حال دماغت از آنهمه بو و چرک. به رقم عجیب و غریبی که به یک حساب سرانگشتی به خداداد میرسد و پیمانکاران بازیافت فکر میکنی. به کاری که این کارگرها تمیز و مرتب و با کوشش برای شهر درندشت تهران انجام میدهند. حضور برادران همزبان افعانستانی ما مفید است اینجا. فقط کاش جای درستی، کاش در خط بازیافت بودند همهشان، کاش بیگاری نمیکردند و کاش به بهانه غیرمجاز بودن حق و حقوقشان پایمال نمیشد... چه روزگار بدی که هم غیرقانونی راهشان میدهند، هم غیرقانونی ازشان بهره میبرند و هم از غیرقانونیبودن میترسانندشان...
خانم و آقای معلم، ما دوست بچهها هستیم
پسر و دختر جوانی هستند که همزمان با ما به گود میآیند. جوان و عاصی از روزگار چرک. حاضر نیستند اسم و رسمشان را بگویند و از اینکه ما یکباره با کلی آدم به گود آمدیم، ناراحت هستند. دو روزی در هفته میآیند و به بچهها درس میدهند. بچهها تا معلمهایشان را میبینند، میدوند. یکیشان آیدین است و توی همان بلبشو میخواهد دختر برود و بهش درس بدهد. از ما فراریاند. دوستمان ندارند. فکر میکنند آمدهایم که جمعشان کنیم و ببریم بهزیستی. دختر میگوید: «چرا اینطوری آمدید؟ یک روز بیسروصدا و کمتعداد بیایید تا بتوانند حرف بزنند. بگویند چرا از بهزیستی میترسند.»
میپرسم، نمیترسند از رفتوآمد در چنین جایی و میگوید: «نه... ترس ندارد. اینها دوستهای ما هستند. مگر دوست آدم ترسناک است» و سر پسرک را نوازش میکند. همراهش هم همینها را میگوید. چیز بیشتری نمیگویند. حاضر به مصاحبه نیستند. ناراحتند از حضور ما و میترسند این گود مشهور شود و دوستانشان آزار ببینند. برادرانی که تنها هستند، غریبند، بیکساند و بهزعم آنها همان بهتر که دیده نشوند، چون این دیدهشدن یعنی از دست دادن همین کار پر از بیماری و مشقت و آوارگی در وطنی که سامانی ندارد.
منبع: شهروند