۰

قرآن افکار مرا راجع به حضرت عیسی(ع) دگرگون ساخت

«لینا کنستانتین» بانوی مسیحی مصری از کودکی نسبت به برخی از تعالیم کلیسا به دیده تردید می‏نگریست. پذیرفتن این نکته که حضرت مسیح(ع) خدا باشد برای لینا سخت بود؛ تا اینکه ...
کد خبر: ۱۲۱۹۳
۲۰:۱۳ - ۰۸ بهمن ۱۳۸۷

به گزارش «شیعه نیوز» به نقل از ابنا، «لینا کنستانتین» (Lina Konstantin) که پس از اسلام آوردن نام «مسلمه» را برای خود برگزیده در گفتگویی چگونگی اسلام آوردن خود را چنین شرح می‏دهد:

من مانند هر مسیحی ساکن مصر با منطق متعصب مسیحی بزرگ شدم. والدینم تلاش می‏کردند تا من هر یک‏شنبه با آنها به کلیسا رفته و دست‏بوس کشیش آنجا باشم. کشیش دعا بخواند و ما نیز به دنبال او تکرار کنیم و بشنویم کلماتی را که او در مورد "پدر، پسر و روح‏القدس" به ما تحمیل می‏نمود. کشیش به ما می‏آموخت که هر چند غیر مسیحیان کارهای خوب و خیر انجام دهند، خداوند فقط به آنان غضب خواهد کرد؛ چرا که آنها طبق عقاید مسیحی نافرمان به اطاعت از اوامر خدا و کافر محسوب می‏شوند.

من مانند همه کودکان به موعظه‏های کشیش بدون توجه به معنا و مفهوم آن گوش فرا می‏دادم و پس از پایان مراسم کلیسا با اشتیاق نزد دوست مسلمانم می‏رفتم تا با او بازی کنم.

کمی که بزرگتر شده و به کلاس اول ابتدایی رفتم، در مدرسه‏ام واقع در سوئز دوستان زیادی پیدا نمودم. من خصوصیات و خصلت‏های خوب دوستان مسلمان خود را نگریسته و درک می‏نمودم. این‏که آنها با من مانند خواهرشان رفتار می‏کردند و به متفاوت بودن ادیانمان نمی‏نگریستند.

بعدها فهمیدم که قرآن کریم مسلمانان را تشویق به ایجاد روابط خوب با غیر مسلمانان می‏کند تا آنها اسلام را درک نموده و از جهالت رها شوند.

من با یکی از دوستان مسلمان خود رابطه‏ای بسیار صمیمی پیدا نمودم. من و او فقط در دروس آموزش دینی از هم جدا می‏شدیم؛ زیرا طبق قانون، من باید با خانم‏های مسیحی اصول دین مسیحیت را تعلیم می‏دیدم.

من دائما می‏خواستم از استاد خود سوال کنم که چگونه طبق عقاید مسیحی به مسلمانان عنوان کافر می‏دهید، در حالی که آنان رفتاری نیکو و شایسته دارند؟! اما جرات آن را نداشتم و از خشمگین شدن او می‏ترسیدم.

بالاخره روزی جرأت کرده و از او سوال نمودم. او خشم خود را پنهان کرده و با لبخندی تصنّعی به من گفت: «تو فعلا خیلی جوان هستی و زندگی را درک نمی‏کنی. اجازه نده این مسائل بی‏ارزش و برخوردهای در ظاهر اخلاقی آنها تو را فریب دهد و این را بدان که ما بزرگترها از باطن مسلمانی آنها با خبر و در جریان هستیم».

من سکوت کرده و دندان‏هایم را به هم فشردم؛ اما در وجود خود با گفته‏های او هم‏عقیده نشده و بی‏منطق و غیر واقعی بودن گفته‏هایش را عینا می‏دیدم.

روزی خانواده نزدیک‏ترین دوستم به قاهره مهاجرت کردند. من و او در تمام طول روز اشک ریختیم و خواستیم به یکدیگر به پاس دوران دوستیمان هدیه بدهیم. دوستم قرآنی که با پارچه‏ای مخملی پوشیده شده بود به من داد و گفت: من این قرآن را برای یادگاری به تو هدیه می‏کنم، زیرا هیچ چیزی بجز قرآن کریم که دارای کلام خداست نمی‏تواند نشانگر دوستیمان باشد.

من هدیه دوستم را پذیرفتم و هر روز به آن نظر می‏کردم، خصوصا زمانی که صدای موذن به گوشم می‏رسید، صدایی که مومنان و مسلمانان را به عبادت خداوند دعوت می‏کرد، من هدیه دوستم را از پارچه مخملی‏اش بیرون آورده و دور از چشم اطرافیان آن را مطالعه می‏کردم.

سال‏ها گذشت و من با شخصی که دارای مقامی در کلیسای "ماریای معصومه" بود ازدواج کردم. با این حال من هدیه دوستم را از شوهرم مخفی می‏کردم.

من با او زندگی می‏کردم همانگونه که زن‏های شرقی با شوهرانشان زندگی می‏کنند و از او چهار فرزند به دنیا آوردم و ضمنا مقامی نیز در شهرداری منطقه خود به دست آوردم.

در روبرو شدن با خانم‏های مسلمان و باحجاب، من دوست عزیز خود را به یاد می‏آوردم و هرگاه در مسجد نزدیکمان مؤذن دعوت به نماز می‏کرد، احساس عجیبی در قلبم ایجاد می‏شد. علت این اتفاق را نمی‏توانستم درک کنم؛ زیرا من آن زمان هنوز مسلمان نبودم و همسرم نیز مقامی و زندگی و تأمین معاش ما وابسته به کلیسا بود.

کم‏کم به‏واسطه گفت‏وگو با دوستان مسلمان خود شروع به درک حقیقت اسلام و تفاوت آن با چیزهایی که در کلیسا نسبت به مسلمانان گفته می‏شد نمودم. این که چگونه این واقعیت با گفته‏های کشیشان و مسیحیان متعصب مطابقت نمی‏کرد.

من تدریجا با حقیقت آشنایی پیدا کرده و در نبود شوهرم در خانه به موعظه‏هایی که مسلمانان از رادیو و تلویزیون پخش می‏کردند گوش می‏دادم و در این گفته‏ها، جواب‏هایی قانع‏کننده به سوالاتی که تاکنون برایشان پاسخی پیدا ننموده بودم و فکر مرا به خودشان مشغول می‏ساخت پیدا نمودم. قرائت قرآن توسط «عبدالباسط» نیز مرا بسیار جذب می‏نمود و من با شنیدن این آیات احساس می‏کردم که چنین گفته‏هایی امکان ندارد از آن بشریت باشد.

یک روز در نبود شوهرم کمد خود را باز نموده و هدیه بی‏نظیری که تنها گنجینه من به حساب می‏آمد را باز نمودم. چشمم به کلام نورانی خدا در قرآن افتاد که راجع به حضرت عیسی(ع) می‏گفت: «إنّ مَثَلَ عیسی عند الله کَمَثَلَ آدَمَ خَلَقَه من تُرابٍ ثمّ قالَ لهُ کُن فَیَکون».

با خواندن این آیات دستانم به لرزه در آمد و بر صورتم عرق سردی نشست و بدنم بی‏حسی شد. تعجب کردم، چون من قبلا قرآن را در کوچه‏ها، در رادیو، تلویزیون و از دوستان مسلمان خود می‏شنیدم؛ اما این‏بار به گونه‏ای دیگر و دارای هیجانی فوق‏العاده بود و من چنین چیزی را تابحال احساس نکرده بودم. قرائت قرآن را تا شنیدن صدای باز شدن در توسط شوهرم ادامه دادم، پس از آن قرآن را در جایی پنهان نمودم و به دیدار او شتافتم.

پس از این اتفاق من به سر کار خود می‏رفتم اما در سرم هزاران سوال وجود داشت. قرآن تمام افکار مرا راجع به حضرت عیسی(ع) دگرگون ساخته بود نمی‏دانستم که کدامیک از این‏دو حقیقت دارد: آیا او طبق گفته مسیحیان، خداست یا این‏که همانگونه که در قرآن گفته شده آفریده خداوند یکتا است. کلام خدا در سوره "توحید" که فرموده است «لَم یَلِد و لَم یُولَد و لَم یَکُن لَهُ کُفُوًا أحَد» تمامی شبهات مرا نسبت به حضرت عیسی(ع) برطرف کرد و تأیید نمود که او از نسل حضرت آدم(ع) است و امکان ندارد که او فرزند خدا باشد.

هفته‏ها به همین منوال می‏گذشت و من در حالتی هیجانی به‏سر می‏بردم. در محل کارم همکارانم متعجب می‏شدند از این‏که من در گذشته فعالانه کارهایم را انجام می‏دادم، اما حالا به سختی و با زحمت زیاد کاری را انجام می‏دهم.

یک روز که با افکاری پریشان در سرم نشسته بودم، صدای اذان از نزدیک‏ترین مسجد به گوشم رسید که مسلمانان را به سوی نماز دعوت می‏نمود و صدای موذن در وجودم منعکس می‏شد که می‏گفت: «الله اکبر»

سپس درک نمودم که خدایی جز خدای یگانه نیست و محمد رسول و فرستاده اوست. بنابراین برخواسته و فریاد زدم: «أشهد أن لا اله الا الله و أشهد أن محمدا رسول الله».

ولی آیا اجازه داشتم اسلام آوردن خود را اعلان بکنم و بگویم که به دین اسلام گرویده و مسلمان گشته‏ام؟! اگر بگویم خانواده و شوهرم با من چگونه برخوردی خواهند داشت و چه چیزی در انتظار فرزندانم است؟! آیا شوهرم مرا به قتل خواهد رساند؟ یا فامیل‏هایم و یا خود کلیسا؟!

با این حال احساس آرامش داشتم از اینکه به آنچه که تا بحال جویای آن بودم پی بردم و اسلام آوردن خود را نیز علنی کردم.

دوستان مسلمان من که در ابتدا از اسلام آوردنم شوکه شده بودند به سوی من دویده و مرا در آغوش گرفتند.

از خدا بخاطر زندگی گذشته خود طلب استغفار نموده و از او خواهش نمودم تا در این تولد دوباره مرا راضی به رضای خود بگرداند.

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: