به گزارش «شیعه نیوز»، راوان الداح متولد 1997 یکی از قربانیان سوری جهاد نکاح است که علی رغم میل شخصی اش به اجبار پدرش به این وادی کثیف آورده شد.
راوان 18 ساله می گوید: بعد از شروع جنگ در خانه، بیشتر درگیری و بحث داشتیم و هر مخالفتی می کردیم پدرم فوری مارا می زد. عادت پدرم این بود که نظامیان را که همراه خود سلاح داشتند به خانه می آورد ولی هیچ موقع آنها را نشناختم.
در همین ایام بود که پدرم مرا 15 روز در اتاقم حبس کرد و اجازه هیچ کاری به من نداد . 15 روز شوکه بودم پدرو مادر و برادرهای من هرگز تو اتاق من نیامدند و با من حرف نزدند. هیچ وسیله ارتباطی با بیرون نداشتم. پدرم اکثر اوقات به من غذا می داد اما انگار عضو فراموش شده ی خانواده بودم حتی اجازه رفتن مدرسه نداشتم. بعد از 15 روز پدرم سراغم اومد و بهم گفت برو دوش بگیر.
بعد از آن حبس بود که پدرم هر روز افراد زیادی را به خانه می آورد و مرا مجبور به رابطه با آنها می کرد. من هربار جیغ میزدم و التماس می کردم که مرا آزاد کند ولی طوری با من برخورد می کردند که در طول این مدت، بارها غش کردم.
وقتی به پدرم اعتراض می کردم فقط توجیه می کرد و می گفت: این کار درستی بوده و نوعی جهاد بوده و هربار که یک مجاهد با تو باشد ثواب بیشتری بدست میاری و گناهانت از بین میره و اگر در این حال بمیری شهید حساب میشی و مستقیم به بهشت می روی.
بعد از چند روز، مریض شدم و تا 23 روز بیماریم طول کشید در این مدت پدرم حاضر نشد منو به دکتر ببره یا حتی برام دارو بگیره. بعداز خوب شدنم دوباره اجبار پدرم شروع شد و التماس های من هم فایده ای نداشت. خانه ما فقط یک خروجی داشت و فرار غیر ممکن بود.
بعد از اینکه ارتش سوریه به شهر ما «نوی» در استان "درعا" آمد همه اون مردهای نظامی رفتند پدرمن هم همراه اونها رفت و از روستا فرار کرد.
مادر و بقیه خواهر و برادرهام بعد از رفتن پدرم به خانه برگشتند و من وقتی به مادرم اعتراض کردم متوجه شدم که او از این فاجعه خبر داشته و آنرا تایید کرد. مادرم مرا کتک زد و گفت اگر این اتفاقات را هرجا بگی تورا می کشم.
پدرم مدام با مادرم در تماس بود و تلفنی مواظب بود فرار نکنم. مادرم هرموقع که بیرون می رفت و برمی گشت دوش می گرفت. بعدا متوجه شدم که همان کاری را میکنه که پدرم ازش خواسته و اون جهاد نکاح بوده.
بعد از مدتی پدرم دوباره از مادرم خواست که مرا برای جهاد نکاح پیشش ببرد. مادرم مرا سوار ماشینی کرد و از شهر خارج شدیم. در بین راه به خواست خدا به یک ایست بازرسی ارتش سوریه رسیدیم که من وقتی اونهارو دیدم جیغ و فریاد کشیدم تا بالاخره اونها من رو نجات دادن و الان اینجا هستم.
انتهای پیام/654