این محققان، تحقیق حاضر را به عنوان بخشی از یک تحقیق بزرگتر انجام داده اند، تحقیق وسیع تر به این موضوع پرداخته است که آیا کودکان باید از آموزشی فراتر از تجارب دست اول خود برخوردار شوند تا بتوانند درباره جهان مسائل بیشتری یادبگیرد یا خیر.
در تحقیقاتی که پیشتر انجام شده این محققان دریافتند که کودکان 5 تا 6 ساله باید بتوانند بین داستانهای ساختگی و واقعی تمایز قائل شوند. وقتی که به کودک داستانی ارائه می کنیم که تاکنون نشنیده است، متوجه می شویم که وی به رویدادهای جادویی (رویدادهای غیر ممکن در افسانه پریان) توجه می کند. برای مثال اگر داستان دربرگیرنده دانه های باشد که شخصیت داستان را نامرئی می کند یا شمشیری که از وی در هر جنگی حفاظت می کند، در آن زمان کودکان تصمیم می گیرند که بگوید کاراکتر اصلی داستان واقعی نبوده است.
از سوی دیگر اگر داستان تنها دربرگیرنده رویدادهای باورکردنی باشد کودکان می گویند که شخصیت اصلی واقعی بوده است. وقتی که از آنها علت طبقه بندی شخصیت به واقعی و غیرواقعی را می پرسیم آنها پاسخ خود را با استناد به رویدادهای داستان توجیه می کنند.
این نوع استراتژی نشان دهنده تلاش کودکان برای طبقه بندی شخصیتهای داستانهای ساختگی است که دربرگیرنده رویدادهای غیر ممکن نیستند. به همان نحو ، کودکان اقدام به طبقه بندی شخصیتهای روایتها و داستانهای دینی می کنند؛ داستانهایی که معمولا دربرگیرنده معجزات و کرامات هستند.
اما قضاوت کودکان درباره شخصیتهای دینی و داستانهای دینی به شدت متأثر از نحوه تربیت آنهاست. کودکانی که از آموزش دینی برخوردار شده اند شخصیت محوری داستان را واقعی می دانند اما کودکانی که از آموزش دینی بی بهره بوده اند شخصیت محوری داستانها و روایتهای دینی را ساختگی قلمداد می کنند.
در تحقیقاتی که پس از آن انجام شد، محققان یک الگوی مشابه اتخاد کردند یعنی از داستانهایی شبیه داستانهای دینی استفاده کردند که دارای رویدادهای معجزه آسا بود اما این داستانها با مواردی که کودکان در کتب دینی خود مطالعه کرده متفاوت هستند. برای مثال محققان داستانهایی درباره شکاف کوهستان برای کودکان تعریف کردند که این مسئله موجب شد قضاوت کودکانی که آموزش دینی داشتند تحت تأثیر قرار بگیرد و تصور کنند که داستان واقعی است.
برخی از گزارشهای رسانه ایی برپایه این جملات مدعی شده اند کودکانی که از آموزش دینی برخوردار شده اند نمی تواند تمایزی بین رویدادها واقعیت و رویدادهای غیرواقعی قائل شوند، در حالی که محققان اظهار داشتند که ما تردید داریم این نتیجه گیری صحیح باشد. تفسیر ما از این نتیجه متفاوت است. کودکانی که آموزش دینی داشته ترغیب شده اند که فکر کنند داستانی که دربرگیرنده معجزه باشد الزاما ساختگی نیست.
کودکان غیر دینی ترغیب شده اند که فکر کنند معجزه غیر ممکن است بنابراین داستانهایی که در آن صحبت از معجزه می شود در نظر آنها ساختگی است براساس تحقیقات انجام شده و نظر محققان، تربیت کودک بر توانایی وی به منظور تفکیک بین داستانهای واقعی و غیر واقعی تأثیرگذار است. اما این امر نمی تواند بر توانایی اولیه کودک مبنی بر تمایز بین شخصیتهای واقعی و ساختگی تأثیری بگذارد. برای مثال، در جریان این تحقیق همه کودکان بدون توجه به نحوه تربیت آنها تصور می کردند که سفید برفی ساختگی و جورج واشنگتن واقعی است.
محققان اعتقاد دارند که این نتایج نشان می دهد که زندگی کودک در خانه ازجمله آموزش دینی و همچنین آموزش علمی بر تصور آنها در موضوعاتی که در مدرسه می آموزند تأثیر بگذارد. وقتی که کودکان درباره پدیده های متضاد با منطق چون موضوعات فیزیک مدرن می آموزند، توانایی تصور رویدادهای غیر محتمل می تواند به بهبود یادگیری کودک کمک کند. از این رو وقتی کودک ناباوریهای خود را متوقف کند این امر می تواند در یادگیری وی تأثیر مثبتی داشته باشد.
این تحقیق در ایالات متحده آمریکا انجام شده که عمده آموزش دینی که کودکان دریافت می کنند درباره مسیحیت است، محققان همچنین در نظر دارد به عنوان موضوعی برای تحقیقات خود همین پرسش را با الگویی مشابه درباره کودکانی مطرح کنند که در یک جامعه غیرمسیحی تربیت شده اند، برای مثال آنها می خواهند این موضوع را بررسی کنند که آیا تربیت در یک جامعه هندو یا بودیست نیز نتایج مشابهی به دنبال دارد یا خیر؟