به گزارش «شیعه نیوز»،
شلمچه بودیم!
بس که آتیش سنگین شد دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم.حاجی گفت:بلدوزرها رو خاموش کنید بذارید داخل سنگر ها تا بریم مقر.
هوا داغ بودو ترکش کلمن آبو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.
به مقر رسیدیم ساعت دو نصف شب بود.ازآمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال، اما یخچال نبود.
گلوله خمپاره صاف خورده بود و برده بودش تو هوا، دویدیم داخل سنگر، سنگر تاریک بود. فقط یه فانوس کم نورآخرسنگر می سوخت.دنبال آب می گشتیم که پیرمرادی داد زد:پیداکردم! و بعد پارچ آبی رو برداشت تکان داد، انگار یخی داخلش باشه.
صدایی تلق تلق کرد، گفت:آخ جون! و بعد آبو سرآزیر گلوش کرد. می خوردکه حاج مسلم، پیرمرد از زیر پتو چیزی گفت.
کسی به حرفش گوش نداد.مرتضی پارچو کشید و چند قلب آب خوردیم.
خلیلیان آخری بود، ته آبو سرکشید.
پارچو تکون داد و گفت: این که یخ نیست.
این چیه؟
حاج مسلم آشپز سرشو از زیر پتو بیرون کرد گفت:من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه!
یخ نیست اما کسی گوش نکرد.منم گفتم گناه دارن.
بذار بخورن!هنوز حرفش تموم نشده بود که با هم داد زدیم:
وای!؟
واز سنگر دویدیم بیرون.هر کسی یه گوشه سرشو پایین گرفته بود تا آبها رو برگردونه!که احمد داد زد:مگه چیه!
چیز بدی نبود!آب دندونه!اونم از نوع حاج مسلمش!مثل آبنبات.اصلا" فکر کنید آب انجیر خورده اید.
انتهای پیام/س.ع