سایر زبان ها

شهروند خبرنگار

صفحه نخست

سرویس خانواده شیعه

سرویس شیعه شناسی

دیده بان شیعیان

سرویس عکس

سرویس فیلم

صوت

سردبیر

صفحات داخلی

غروب ماه بنی هاشم، حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام)

هنگامی که عباس تنهایی امام (علیه السلام) را دید اجازه خواست تا عازم میدان شود وگفت: ای برادر! به من اجازه می دهید به میدان بروم؟ امام حسین (علیه السلام) گریة ‌سختی کرد.
کد خبر: ۶۳۷۵۲
۱۳:۳۶ - ۲۲ آبان ۱۳۹۲
SHIA-NEWS.COM شیعه نیوز:

به گزارش«شیعه نیوز»، آنچه از عبارات کتب ارباب مقاتل استخراج می شود آن است که قمر بنی هاشم بعد از ظهر عاشوراء پس از شهادت تمام برادران شهید گردیده و در کیفیت شهادت حضرت آمده است: وقتی قمر بنی هاشم دیدند اکثر یاران امام شهید شده اند، به برادرانشان فرمودند: «فرزندان مادرم! جلو بیفتید که من شما را ببینم که برای خدا و پیغمبرشان خیرخواهی کردید. شما که فرزندی ندارید، خیلی جوانید؛ بشتابید جان من فدای شما باد! از آقای خودتان دفاع کنید تا جایی که پیش روی او شهید شوید.»

هنگامی که عباس تنهایی امام (علیه السلام) را دید اجازه خواست تا عازم میدان شود وگفت: ای برادر! به من اجازه می دهید به میدان بروم؟ امام حسین (علیه السلام) گریة ‌سختی کرد و نگاهش را به چهرة زیبا و دل آرای برادر دوخت و فرمود: «ای برادر! تو صاحب لوا و علمدار من هستی و چنانچه کشته شوی سپاهم پراکنده می شود.» عباس گفت: مولای من! سینه ام تنگ است و از زندگی خسته شده ام و قصد خونخواهی از این دورویان دارم. امام (علیه السلام) فرمود: عباسم! کمی آب برای این بچه ها بیاور.

حضرت قمر بنی هاشم (علیه السلام) مقابل لشکر آمدند، لشکر را موعظه کردند و از عذاب خدا ترساندند؛ اما سودی برای مردم نداشت. پس برگشتند به طرف امام حسین (علیه السلام). شنیدند که بچه ها فریاد العطش می زنند.

سوار مرکب شد، نیزه ای به دست گرفت، مشک را بر دوش گذاشت، به دشمن حمله کرد، هشتاد نفر را کشت تا خود را به آب رساند. اینجا نهایت ایثار و جوانمردی را نشان داد. می خواست کفی از آب را بخورد، به عطش ابی عبدالله (علیه السلام) و اهل بیتش توجه کرد، و با خود گفت: به خدا سوگند نمی نوشم، برادرم حسین و زن و بچه اش تشنه باشند، ابدا چنین چیزی ممکن نیست که من لب به آب بزنم.

مشک را پر کرد، روی شانة راست انداخت، به سوی خیمه حرکت کرد؛ ولی از هر طرف او را احاطه نمودند و از همه طرف به او تیراندازی کردند. علامه مجلسی نوشته اند: در حدی که زره او مانند خارپشت پر از تیر شده بود. زید بن ورقاء و حکیم بن طفیل کمین کردند و از پشت یک درخت خرما، دست راستش را قطع کردند. به سرعت شمشیرش را به دست چپ داد، بند مشک را به شانة چپ انداخت و فریاد زد:

به خدا سوگند اگر دست راستم را جدا کردید من از دینم دفاع می کنم، و نیز از امامی که به راستی صاحب یقین و نوة پاک امین است، حمایت می کنم. به همین حال به جنگ ادامه داد تا ناتوان شد.

نوفل ازرقی و حکیم بن طفیل کمین کردند و دست چپش را هم قطع کردند. پس فریاد زد: ای نفس از کافران هراس نکن و به رحمت خدا شاد باش. تو داری در راه حسین کشته می شوی، من تو را به رحمت خدا بشارت می دهم؛ هیچ واهمه نداشته باش.

ولی عباس در عین حال خوشحال بود که می تواند آب را به خیمه ها برساند و برای از دست دادن دست ها هیچ ناراحت نبود. ناگهان تیری به مشک خورد، همة آب ها ریخت، در جا تیری هم به سینة او زدند، عمودی از آهن به فرقش زدند که دیگر طاقت سواری نداشت. با صورت از بالای اسب روی زمین افتاد. به رسم وداع با حسرتی تمام، برای اولین بار امام و برادر خویش را به عنوان برادر مورد خطاب قرار داد. آه برادرم! آه حسین من، ای ابا عبدالله! از من تو را سلامت باد. (خداحافظ)

امام به سرعت آمد و او را با دست بریده و فرق شکسته و بدن قطعه قطعه دید، فریاد زد: برادر! کمرم شکست، چاره ام کم شد، امیدم بریده شد؛ حالا دیگر دشمن مرا زخم زبان می زند، غصة تو مرا می کشد. لشکر با آمدن امام (علیه السلام) پا به فرار گذاشتند. امام (علیه السلام) فریاد زد: کجا فرار می کنید؟ شما که برادر مرا کشتید، کجا فرار می کنید؟ شما که نیروی مرا در هم شکستید.

چون بدن عباس (علیه السلام) را قطعه قطعه کرده بودند، امام (علیه السلام) نتوانست بدن را حرکت دهد. پس حضرت دیگر سوار مرکب نشد، گویا طاقت نداشت، عنان مرکب را به دست گرفت و به سوی خیمه ها حرکت کرد، وقتی زنان و دختران دیدند امام می آید، از همه زودتر حضرت سکینه به جانب ابی عبدالله آمد، عنان اسب پدر را گرفت و گفت: از عمویم عباس خبر داری؟ او به من وعدة آب داده، عادتش هم خلف وعده نبود، پدر! آیا خود او آب نوشید؟ امام حسین(علیه السلام) با شنیدن سخنان حضرت سکینه گریه کرد و فرمود: دخترم! عباس را کشتند.

وقتی حضرت زینب (سلام الله علیها) خبر قتل برادر را شنید فریاد زد: «وای برادرم! وای عباسم! وای از کمی یار، وای از خوار شدن بعد از تو.» سپس امام (علیه السلام) کنار بدن نشست، سرش را به دامن گرفت، آن فرق شکافته را روی دامن گذاشت و خون از دو چشم عباس پاک کرد. نفسی نمانده بود برای قمر بنی هاشم (علیه السلام) که همان نفس را هم خرج گریه کرد. امام حسین (علیه السلام) فرمود: چرا گریه می کنی؟ عرض کرد: برادرم، نور چشمم! چرا گریه نکنم؟ تو آمدی الآن سر مرا از روی خاک برداشتی، اما ساعتی دیگر که خودت شهید می شوی، چه کسی خاک از صورت مبارک تو پاک می کند؟ آن گاه حضرت به شرف شهادت نائل شد.

منابع:
1. شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ج2، ص 877
2. دینوری، اخبارالطوال، ص275
3. مجلسی، بحارالأنوار، ج45، ص41-42، باب 37
4. مازندرانی، معالی السبطین، ج1، مجلس 20
5. مروری بر مقتل سید الشهداء، استاد حسین انصاریان، مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان شیعی، ص 64-74
6. بعثت بدون وحی، حشمت الله قنبری همدانی، ص 194-196

منبع: خبرگزاری دانشجو
انتهای پیام/ ز.غ
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر:
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۳
نظرات بینندگان
ناشناس
۲۳:۳۰ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۵
جانم اباالفضل
کسری
۱۸:۴۶ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۵
جان ِ عالم به فدای غیرتت یابن امیرالمومنین یا عباس بن علی
ناشناس
۰۹:۱۲ - ۱۳۹۲/۰۸/۲۵
فدای مرامت یا اباالفضل العباس