طاهر برکه، یکی از مهم ترین مصاحبه هایش را با عبدالسلام جلود، نفر دوم دوران حکومت قذافی انجام داده است. مردی که از زمانی که قذافی به قدرت رسید دوشادوش وی بود و در بسیاری از پرونده های داخلی و بین المللی لیبی نقشی تعیین کننده داشت. وی که متولد 15 دسامبر 1944 است، از سپتامبر 1969 تا 1992 مسئولیت های مهم متعددی را در حکومت قذافی بر عهده داشت. جلود در 19 اگوست 2011 هم زمان با آغاز انقلاب مردمی لیبی از حکومت قذافی جدا شد و برای نخستین بار در طول سال های کنار گذاشته شدنش از قدرت توسط قذافی در زنتان، یکی از شهرهای انقلابی لیبی نمایان شد و پس از آن به دوحه رفت و در همان جا ماندگار شد. دیپلماسی ایرانی در نظر دارد هر هفته به طور مرتب این سلسله مصاحبه ها را منتشر کند. اکنون نخستین بخش از این مصاحبه ها پیش رویتان قرار می گیرد:
در اول سپتامبر 1969 از قرن گذشته میلادی که به روز فاتح در لیبی مشهور است، معمر قذافی به همراه تو و شمار بسیاری از کسانی که به درجه داران آزاده معروف شدند، توانست علیه حکومت سلطنتی کودتا کند. بعضی ها می گویند که آن چه رخ داد بسیار ساده و بدون مشکل و با سرعت انجام شد، چگونه می توان در آن دقیق شد و بررسی کرد؟
قطعا، این نقل قول ها صحیح است. اما ملت لیبی برای انقلاب آماده بود و حتی در روزهای پایانی پادشاه گفته بود که روزهای پایانی اش است، و لیبی در آن روزها کشور عقب افتاده ای بود. نظام ساده و متواضعی داشت اما عقب افتاده بود. به گونه ای که هیچ نقشی در جهان عرب نداشت. یعنی در هیچ کدام از بخش های جهان عرب و اتحادیه عرب حضور نداشت...
و جامعه لیبی آماده بود که علیه چنین نظامی قیام کند؟
بله آماده بود و حتما جامعه لیبی به یاد می آورد، در روز فاتح که دستور منع آمد و شد صادر شد، مردم در طرابلس و بنغازی آن را رد کردند و هزاران نفر به خیابان ها آمدند و باعث شد انقلاب به سرعت به موفقیت برسد و...
اما قبل از کودتا درجه داران کوچک بودند یعنی این که رهبری ای در میان آنها وجود نداشت...
و همین ناگهانی بود، یعنی همان روزهای اول که هیئت اولیه انقلابی در سال 69 تاسیس شد، یک سازماندهی مدنی بود و کاملا رفتن ما به سمت ارتش رد شده بود. قصد بر این بود که ما به سمت دانشگاه ها و مراکز ]علمی و آکادمیک[ برویم و یک انقلاب مردمی را مدیریت کنیم. اما متاسفانه در سال 63 معمر مرا شوکه کرد و گفت که این یک مساله نظری است که ما به سمت دانشگاه ها حرکت کنیم و این غیر ممکن است، و همچنین گفت که در لیبی پایگاه های امریکایی و بریتانیایی وجود دارد و کشور یک مستعمره بریتانیایی و امریکایی است. در آن موقع لیبی با سه ایالت اداره می شد که در آنها سه نیروی نظامی متحرک وجود داشت که هرکدام پایگاه داشتند، برای همین معمر می گفت که حرکت به سمت دانشگاه ها ممکن نیست و لازم است که ما به سمت ارتش برویم و ما باید برای حرکتمان سلاح داشته باشیم.
یعنی اعتقاد داشت که انقلاب مردمی راه به جایی نمی برد، باید کار دیگری کرد.
ما نشستی در کمیته مرکزی برگزار کردیم. ما یک کمیته مرکزی داشتیم که در این کمیته مرکزی 12 نفر از انقلابیون آزادیبخش عضو بودند. من مخالف نظر او بودم ولی او مصر بود. او موافقت 7 نفر را گرفت و من موافقت 5 نفر را، و تصمیم گرفته شد...
هنوز دموکراسی بود (با خنده).
بله (با خنده). و گفتم که ما با این تصمیم موافقت می کنیم ولی کار را به ارتش پیش نمی بریم. و حقیقت این است که 63 تحولی خطرناک در تاریخ انقلاب بود و معتقدیم که انقلاب در سال 63 ایدئولوژیک به پایان رسید.
ایدئولوژیک به پایان رسید برای این که نظامی ها وارد آن شدند؟
بله برای این که نظامی ها وارد آن شدند، بعدا مرا شوکه کرد برای این که او به من گفت که اگر جوانان انقلابی که برای انقلاب سازمان دهی شده بودند به سمت ارتش حرکت کنند، یعنی این که قرار است هر سال دو سه نفر به عضویت ارتش در آیند و آن گاه بیست سی سال طول می کشد تا انقلاب رخ دهد (با خنده)، و بعدش اضافه کرد که جوانان ما کُردی می شوند، ما به کسی که خیلی بفهمد می گوییم کُرد می شود، برای این که در دانشگاه ها افق دیدشان گسترده می شود، برای همین نمی توانند موفق شوند، برای همین گفت که من و تو و حویشی و زیویه باید برویم...
عمر الحویشی که بعدا ترور شد؟
بله، و محمد الزویه و عبد الناصد که تنظیم کننده تحرکات مدنی بود که من هم با او بودم. گفتم که نمی شود ما باید بر اساس سازمان بندی های مدنی حرکت کنیم. گفت که نه، باید ]به سمت ارتش[ حرکت کنی برای این که من و تو می توانیم درجه داران فاشیست را بسیج کنیم تا وقتی که مدنی ها خواستند انقلاب کنند آنها را جارو کنیم، و من گفتم نه، من تو را می شناسم، واقعا او را می شناختم. او به مصراته چشم دوخته بود. من در مخرص بودم، لیبیایی ها آن جا را می شناسند، جای سرسبزی است که جوانان در آن جا جمع می شدند، آن جا نشسته بودیم و قهوه می خوردیم که ساعت 12 دیدم که معمر بالای سرم ایستاده است. به مصراته آمده بود. گفت که کاغذهایت را آماده کرده ای. گفتم که نه کاغذهایم را آماده نکرده ام. برای این که من رفتن به سربازی را رد کرده بودم. به من گفت که احمق، من را زد و از کتفم مرا کشید و به طور عجیبی با هم رفتیم، رسیدیم به جایی که شاید بشناسی به اسم رابص در هتل ولدان، کنارش مرکز بازپرسی ای وابسته به امنیت ملی بود، در آن جا کسی را دیدیم به اسم خالد غریبه که اهل زواری بود، لیبیایی ها می شناسند، این جا یک مرکز بازپرسی بود. قاعدتا می بایست چون متولد فرزان بود، برگه های بی گناهی را از فرزان می گرفتیم، ولی دیدم او خودش آنها را توجیه کرد...
بازجو ها را توجیه کرد..
سرهنگ ]قذافی[ برگه بی گناهیم را داد. نفهمیدم چه شد. بعدا روز شنبه ، معاینات پزشکی انجام شد. آن موقع پزشک ها از چین ملی می آمد، ما هنوز آن موقع چین خلقی را به رسمیت نشناخته بودیم، در ارتش هم از این پزشک ها بودند، نوبت من برای معاینه که شد، گوشی را در گوشم گذاشتند و به نفع ارتش گزارشی از من نوشتند. معمر بیرون منتظرم بود. گفت که چی شد، گفتم که الحمد الله وضعیت جسمانی ام خوب است، سالمم. رفت و رئیس کمیسیون را دید، به او گفت که عبدالسلام دانشجویی منظم و باهوش است که فقط به خدت نظام وظیفه نرفته است و لازم است که به او فرصت دهید..
و آنها را قانع کرد..
قانع کرد و آنها فورا نامه ها را نوشتند و ورقه ها را پیش من آوردند...
چرا تا این درجه تو را می خواست؟
فکر می کرد که من به او کمک بسیاری می کنم. قطعا برای این بود.
یعنی در اداره کارها.
من شریک اصلی او بودم که جرات داشتم و از خودم حرف نمی زدم. اما اعتقاد داشت که وجود من در ارتش می تواند به او کمک کند، و کمک های بسیاری هم کرد.
یعنی برای او خیلی مهم بودی.
بله.
ادامه دارد...