ناصر از عشق تو آموخت....
سالها رفت و دلم در تب و تاب است هنوز
نقش مستورى من؛ نقش بر آب است هنوز
به طرب حمل مکن سرخى رويم که ز هجر
قلب آکنده ز غم، ديده پر آب است هنوز
من کجا؟ يار کجا؟ طالع بيدار کجا
من اسير غم او، بخت به خواب است هنوز
دامنش گيرم اگر لطف خدا يار شود
ليک افسوس که اين قصه سراب است هنوز
سخت من طالب ديدار و تو غايب ز نظر
ز آتش هجر تو اين قلب، کباب است هنوز
همچو يک قطره آبيم به درياى جهان
زندگى زودگذر، همچو حباب است هنوز
«ناصر» از عشق تو آموخت سخن گفتن را