سایر زبان ها

شهروند خبرنگار

صفحه نخست

خانواده

شیعه شناسی

عکس

فیلم

دیده بان

پادکست

#الحاشیه

سردبیر

中文

صفحات داخلی

ماجرای ازدواج حضرت موسی (علیه السلام)

کد خبر: ۲۸۶۹۸۸
۱۰:۰۵ - ۰۵ دی ۱۴۰۲

شیعه نیوز | کتاب "قصه های قرآن" با موضوع «تاریخ انبیاء از آدم تا خاتم» به قلم سید جواد رضوی، به ارائه داستان زندگی انبیاء پرداخته است.

به گزارش «شیعه نیوز»، کتاب "قصه های قرآن" با موضوع «تاریخ انبیاء از آدم تا خاتم» به قلم سید جواد رضوی، به ارائه داستان زندگی انبیاء پرداخته که در شماره های مختلف تقدیم نگاه شما قرآن یاوران خواهد شد.

* داستان حضرت موسی (علیه السلام)

دادرسی موسی از مظلوم

هنگامی که موسی به حد رشد و بلوغ رسید، روزی وارد شهری [ظاهرا پایتخت کشور مصر] شد. در آنجا با صحنه ای مواجه گشت. «دو نفر مرد را دید که سخت با هم درگیر شده اند و مشغول زد و خورد هستند، یکی از آنان از پیروان موسی بود و دیگری از دشمنانش». (۵۹۵) هنگامی که مرد بنی اسرائیلی چشمش به موسی افتاد «از موسی [که جوانی نیرومند بود] در برابر دشمنش تقاضای کمک کرد». (۵۹۶)

موسی (علیه السلام) نیز به کمک او شتافت تا او را از چنگال این دشمن ظالم ستمگر که بعضی گفته اند یکی از طباخان فرعون بود و می خواست مرد بنی اسرائیلی را برای حمل هیزم به بیگاری کشد، نجات دهد؛ «در اینجا موسی (علیه السلام) مشتی محکم بر سینه مرد فرعونی کوبید اما همان یک مشت، کار او را ساخت و بر زمین افتاد و مرد». (۵۹۷)

بدون شک موسی، قصد کشتن مرد فرعونی را نداشت و از ادامه این داستان به خوبی این معنی به نظر می رسد، نه به خاطر این که او مستحق قتل نبود، بلکه به خاطر پیامدهایی که این عمل ممکن بود برای موسی و بنی اسرائیل باشد. لذا بلافاصله موسی گفت:

«این از عمل شیطان بود، چراکه او دشمن و گمراه کننده آشکاری است». (۵۹۸)

به تعبیر دیگر او می خواست دست مرد فرعونی را از گربیان بنی اسرائیلی جدا کند هر چند فرعونیان مستحق بیش از این بودند، اما در آن شرایط اقدام به چنین کاری مصلحت نبود و چنان که خواهیم دید، همین امر سبب شد که او دیگر نتواند در مصر بماند و به مدین برود.

سپس قرآن از قول موسی (علیه السلام) چنین می فرماید: «او گفت: پروردگارا! من به خویشتن ستم کردم، مرا ببخش، و خداوند او را بخشید، که او آمرزنده و مهربان است». (۵۹۹)

ممکن است که منظور حضرت موسی (علیه السلام) از جمله «این از عمل شیطان بود» این باشد که عمل این مرد قبطی که می خواست به ناحق و زور، کاری را بر مرد اسرائیلی تحمیل کند و زورگویی و ظلمی بکند، کار شیطان بود. و منظورش از عبارت «ستم به نفس خود کردم» این باشد که من در دفاع از ستمدیدگان بنی اسرائیل و اظهار حق شتاب کردم و موجبات گرفتاری خود را به دست قبطیان (فرعونیان) به این زودی فراهم کردم و بدین وسیله مشکلاتی در راه پیشبرد هدف خویش ایجاد نمودم. اکنون تو در این راه کمکم کن و داستان مرا از فرعون و فرعونیان پوشیده دار.

یا چنان که در روایتی از امام رضا (علیه السلام) نقل شده است، منظورش ‍ این بود که: پروردگار! من با ورود به این شهر و این پیشامد، خود را در معرض تعقیب فرعونیان قرار دادم و به جان خود ستم کردم، اکنون تو مرا از دشمان خود پوشیده و پنهان دار که به من دسترسی پیدا نکنند و مرا به جرم قتل آن مرد قبطی نکشند. (۶۰۰)

بنابراین منظور آن حضرت، استعانت و استمداد از خدای تعالی یا انقطاع به درگاه او بود و منظور این نبود که خدایا گناهی از من سرزده و تو آن را برایم بیامرز.

شاهد این معنی، جمله ای است که خدای تعالی به دنبال آن فرموده است که «موسی (علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا! به پاس آن نعمتی که به من دادی، من پشتیبان مجرمان نخواهم بود». اگر این کار موسی گناه می بود، این جمله را نمی گفت.

خبر کشته شدن یکی از فرعونیان به سرعت در مصر منتشر شد و شاید کم و بیش از قرائن معلوم بود که قاتل او یک مرد بنی اسرائیلی است و شاید نامموسی هم در این میان بر سر زبان ها بود.

قرآن کریم در ادامه داستان می فرماید: «به دنبال این ماجرا موسی در شهر، ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه ای بود، او در جستجوی اخبار، ناگهان با صحنه تازه ای رو به رو شد و دید همان بنی اسرائیلی که دیروز از او یاری طلبیده بود، فریاد می کشد و از او کمک می خواهد». (۶۰۱) (و با قبطی دیگری گلاویز شده است).

اما «موسی به او گفت: تو آشکارا، انسان ماجراجو و گمراهی هستی». (۶۰۲) منظورش این بود که تو هر روز با یکی از قبطیان منازعه و جدال می کنی و به کاری که تاب و توان آن را نداری دست می زنی، از این رو تو شخص گمراهی هستی.

این سخن را گفت و به دنبال آن برای کمک و یاری او پیش آمد و می خواست به مرد قبطی حمله کند، مرد اسرائیلی که آن سخن را از موسی (علیه السلام) شنید و دید که آن حضرت به قصد حمله پیش می آید، خیال کرد موسی می خواهد به خود او حمله کند، از این رو به فریاد گفت: «می خواهی آن گونه که دیروز شخصی را به قتل رساندی، مرا هم به قتل رسانی ؟» (۶۰۳)

با گفتن این جمله، مرد قبطی دانست که قاتل مرد قبطی در روز گذشته، موسی بوده است و کسی که مأموران فرعون در تعقیب و جستجوی او هستند، خود اوست. پس به سرعت خود را به درباره فرعون رساند و ماجرا را گزارش داد؛ مأموران نیز برای دستگیری و قتل موسی (علیه السلام) مهیا شدند.

در این هنگام، یک حادثه غیر منتظره موسی را از مرگ حتمی نجات داد و آن این که «مری از دورترین نقطه شهر به سرعت خود را به موسی رساند و گفت: ای موسی ! این جمعی برای کشتن تو به شور و مشورت نشسته اند، فوری از شهر خارج شو که من از خیرخواهان تو هستم.» (۶۰۴)

این مرد ظاهرا همان کسی بود که بعد به عنوان «مؤمن آل فرعون» معروف شد، می گویند نامش «خرقیل» بود و از خویشاوندان نزدیک فرعون محسوب می شد و چنان رابطه ای با آنان داشت که در جلسات آنان شرکت می کرد. او از وضع جنایات فرعون رنج می برد و در انتظار این بود که قیامی بر ضد او انجام گیرد و او به این قیام الهی بپیوندد. خرقیل همان کسی است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بر طبق روایتی که شیعه و سنی از آن حضرت نقل کرده اند، درباره اش فرمود: «میان امت ها سه نفر بودند که در ایمان به خدا از همگان سبقت جستند و چشم بر هم زدنی به خدا کافر نشدند: خرقیل، مؤمن آل فرعون؛ حبیب نجار، صاحب یاسین؛ علی بن ابی طالب (علیه السلام) و او برتر از دیگران است». (۶۰۵)

حضرت موسی (علیه السلام) این خبر را جدی گرفت و به خیرخواهی این مرد با ایمان ارج نهاد و به توصیه این «از شهر خارج شد در حالی که ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه ای» بود، (۶۰۶) گفت: «پروردگار من ! مرا از این قوم ظالم رهایی بخش». (۶۰۷)

خروج موسی از مصر

موسی تصمیم گرفت به سوی سرزمین «مدین، که شهری در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حکومت فرعونیان خارج بود، برود.

عموم مورخین گفته اند که مسیر آن حضرت از مصر تا مدین، هشت روز راه به مقدار فاصله کوفه تا بصره بوده است.

در این مدت خوراک آن بزرگوار علف سبز صحرا و برگ درختان بود و با پای پیاده طی طریق می کرد. (۶۰۸)

او به قدری علف و برگ سبز خورده بود که سبزی آن از پوشت شکم لاغرش نمایان گشته بود و آنقدر پیاده با پای برهنه راه رفته بود که پاهایش زخم شده و خون از کف پایش می ریخت، اما در هر حال به یاد خدا بود و در هر پیشامد سخت و ناگوار از او استمداد می کرد و رفع مشکل خود را از خدای خود درخواست می کرد. او «هنگامی که متوجه جانب مدین شد، گفت: امیدوارم که پروردگارم مرا به راه راست هدایت کند». (۶۰۹)

قرآن کریم در ادامه داستان می فرماید: «هنگامی که موسی (علیه السلام) در کنار چاه آب مدین قرار گرفت گروهی از مردم را دید که چارپایان خود را از آب چاه سیراب می کنند، در کنار آنان دو زن را دید که گوسفندان خود را مراقبت می کنند اما به چاه نزدیک نمی شوند». (۶۱۰) وضع این دختران با عفت که در گوشه ای ایستاده بودند و کسی به داد آنها نمی رسد و یک عده چوپان گردن کلفت که تنها در فکر گوسفندان خود بودند و نوبت به دیگری نمی داد، نظر موسی را جلب کرد. نزدیک آن دو رفت و گفت: شما اینجا چه کار می کنید؟ و کارتان چیست؟ چرا پیش نمی روید و گوسفندان را سیراب نمی کنید؟

دختران در پاسخ او گفتند: «ما گوسفندان خود را سیراب نمی کنیم تا چوپانان همگی حیوانات خود را آب دهند و خارج شوند». (۶۱۱)

برای این که این سؤال برای موسی بی جواب نماند که چرا پدر این دختران عفیف آنها را به دنبال این کار می فرستد؟ افزودند: «پدر ما پیرمرد کهنسالی است». پیرمردی شکسته و سالخورده. نه خود او قادر است گوسفندان را آب دهد و نه برادری داریم که این مشکل را متحمل گردد و برای آن که سربار مردم نباشیم چاره ای جز این نیست که این کار را ما انجام دهیم.

موسی از شنیدن این سخن سخت ناراخت شد، چه مردمان بی انصافی هستند که فقط به فکر خویشند و کمترین حمایتی از مظلوم نمی کنند. جلو آمد، دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند، دلوی که می گویند چندین نفر لازم بود تا آنرا از چاه بیرون بکشند، با قدرت بازوان نیرومندش یک تنه آن را از چاه بیرون آورد و «گوسفندان آن دو را سیراب کرد». (۶۱۲)

می گویند: هنگامی که نزیک آمد و جمعیت را کنار زد، به آنان گفت: شما چه مردمی هستید که به غیر از خود نمی اندیشید؟ جمعیت کنار رفتند و دلو را به او دادند و گفتند: اگر می توانی آب بکش، چرا که می دانستند دلو به قدری سنگین است که تنها با نیروی ده نفر از چاه بیرون می آید، آنان موسی را تنها گذاردند، ولی موسی با این که خسته و گرسنه و ناراحت بود، نیروی ایمان به یاریش آمد و بر قدرت جسمیش افزود و با کشیدن یک دلو از چاه همه گوسفندان آن دو را سیراب کرد. «سپس به سایه ای روی آورد و به درگاه خدا عرض کرد: خدایا! هر خیر و نیکی بر من فرستی، من به آن نیازمندم». (۶۱۳)

آری، او خسته و گرسنه است، با این حال بی تابی نمی کند، به قدری مؤدب است که حتی به هنگام دعا کردن نمی گوید خدایا چنین و چنان کن، بلکه می گوید: «هر خیری که بر من فرستی به آن نیازمندم». یعنی تنها احتیاج و نیاز خود را بازگو می کند و بقیه را به لطف پروردگار وا می گذارد. یک قدم برای خدا برداشتن و یک دلو آب از چاه برای حمایت مظلوم ناشناخته ای کشیدن، فصل تازه ای در زندگانی موسی (علیه السلام) می گشاید، و یک دنیا برکات مادی و معنوی برای او به ارمغان می آورد، گمشده ای را که می بایست سالیان دراز به دنبال آن بگردد در اختیارش ‍می گذارد.

آغاز این برنامه زمانی بود که دید «یکی از آن دو دختر با نهایت حیا گام بر می داشت و پیدا بود از سخن گفتن با یک جوان بیگانه شرم دارد، به سراغ او آمد و تنها این جمله را گفت: پدرم از تو دعوت می کند تا پاداش و مزد آبی را که از چاه برای گوسفندان ما کشیدی به تو بدهد». (۶۱۴) آن پیرمرد کسی جز شعیب، پیامبر خدا نبود که سالیان دراز مردم را در این شهر به خدا دعوت کرده بود. او نمونه ای از حق شناسی و حق پرستی بود. امروز که می بیند دخترانش زودتر از هر روز به خانه بازگشتند، جویای علت آن می شود و هنگامی که از جریان آگاه می گردد، تصمیم می گیرد دین خود را به این جوان ناشناس ادا کند.

ملاقات موسی با شعیب (علیه السلام)

موسی حرکت کرد و به سوی خانه شعیب آمد، بنابر بعضی از روایات، دختر شعیب برای راهنمای او، از پیش رو حرکت می کرد و موسی از پشت سرش، باد بر لباس دختر می وزید و ممکن بود لباس را از اندام او کنار زند، حیا و عفت موسی اجازه نمی داد چنین شود، به دختر گفت: من از جلو می روم، تو نیز بر سر دو راهی ها مرا راهنمایی کن. موسی وارد خانه شعیب شد، خانه ای که نور نبوت از آن ساطع است و روحانیت از همه جای آن نمایان است. پیرمردی که با وقار و با موهای سفید در گوشه ای نشسته بود، به موسی خوش آمد می گوید.

در قرآن کریم در ادامه داستان چنین می خوانم: «هنگامی که موسی نزد او آمد و سرگذشت خود را برایش شرح داد، گفت: نترس، از گروه ظالمان رهایی یافتی». (۶۱۵)

سرزمین ما از قلمرو آنان بیرون است و آنان دسترسی به اینجا ندارند. کمترین وحشتی به دل راه مده، تو در یک منطقه امن قرار داری. از غربت و تنهایی رنج مبر، همه چیز به لطف خدا حل می شود. موسی به زودی متوجه شد که استاد بزرگواری را پیدا کرده است، که چشمه های زلال علم و معرفت و تقوا و روحانیت از وجودش می جوشد و می تواند او را به خوبی سیراب کند.

شعیب نیز احساس کرد که شاگرد لایق و مستعدی یافته است که می تواند علوم و دانش ها و تجربیات یک عمر خود را به او منتقل سازد.

ازدواج موسی با دختر شعیب

شعیب با شنیدن سرگذشت موسی و مشاهده اخلاق و کمالات او مایل شد تا او را به طریقی نزد خود نگاه دارد و برای نگهداری و چرانیدن گوسفندان خود چند سالی از او استفاده کند؛ شاید در فکر بود که چگونه این پیشنهاد را به موسی بدهد.

یکی از دختران شعیب که شاید دختر بزرگ او بود به سخن آمد و گفت: «ای پدر! این جوان را استخدام کن، چرا که بهترین کسی که می توانی استخدام کنی، آن کسی است که قوی و امین باشد». (۶۱۶)

شعیب رو به دختر کرد و فرمود: نیرومند بودن او را از آب دادن گوسفندان و کشیدن آب به تنهایی از چاه دانستی، ولی امین بودن او را از کجا فهمیدی؟

دختر در پاسخ پدر آنچه را که در مسیر آمدن به خانه اتفاق افتاد - تکلیف کردن موسی به حرکت آن دختر از پشت سر او تا آن که چشمش به اندام او نیفتد - برای پدر بازگفت. سخنان دختر زمینه را از هر نظر برای پیشنهاد شعیب فراهم کرد و شعیب پیشنهاد خود را این گونه مطرح فرمود: «گفت: من می خواهم یکی از این دو دخترم را به همسری تو درآورم، به شرط این که هشت سال برای من کار کنی و اگر هشت سال را تا ده سال افزایش دهی محبتی کرده ای؛ اما بر تو واجب نیست».

موسی نیز به عنوان موافقت و قبول این عقد گفت: «این قراردادی میان من و تو باشد و هر کدام از این دو مدت را انجام دهم، ستمی بر من نخواهد بود و در انتخاب آن آزاد هستم». سپس برای محکم کاری از نام پروردگار استمداد خواست و افزود: «و خدا بر آنچه ما می گوییم شاهد و گواه است». (۶۱۷)

از این رو، موسی (علیه السلام) به دامادی شعیب در آمد و با دخترش - که بسیاری نام او را صفورا ذکر کرده اند - ازدواج کرد و در جوار شعیب زندگی جدید را آغاز نمود و با کمال صداقت و درستکاری به خدمت او مشغول شد.

بازگشت موسی به مصر

موسی پس از ده سال سکونت در مدین، در آخرین سال سکونتش به شعیب (علیه السلام) چنین گفت: «من ناگزیر باید به وطنم برگردم و از مادر و خویشاوندانم دیدار کنم، در این مدت که در خدمت تو بوم، در نزد تو چه دارم ؟».

شعیب با مراجعت او به وطن موافقت کرد و طبق قرارداد قبلی یا بدون قرار قبلی گوسفندانی به موسی داد و موسای کلیم همراه با همسر خود که حامله بود و روزهای آخر بارداری را می گذرانید بار سفر بست و با گوسفندانی که شعیب به او داده بود، راه مصر را در پیش گرفت.

او به هنگام بازگشت، راه را گم کرد. شاید به این دلیل که برای گرفتار نشدن در چنگال متجاوزان شام از بیراهه می رفت و سعی می کرد که به شهر و آبادی های سر راه برخورد نکند، به همین دلیل در یکی از شبهای بسیار سرد و تاریک، راه را گم کرد و باران و طوفان شدید وزیدن گرفت و در همین حال نیز درد وضع حمل به همسرش دست داد.

موسی در آن شرایط سخت و در هوای تاریک، حیران و سرگردان بود که ناگهان از طرف کوه طور نوری دید و گمان کرد که در آنجا آتشی وجود دارد، در این هنگام به همسرش گفت: «همین جا بمانید، من آتشی دیدم، می روم تا شاید خبری یا شعله ای از آتش برای شما بیاورم تا با آن گرم شوید». (۶۱۸)

در قرآن کریم سخنی از وضع حمل همسر موسی به میان نیامده است، ولی مشهور این است که او باردار بود و در آن لحظه درد زایمان به او دست داد و موسی نگران بود. «هنگامی که به سراغ آتش آمد (آتشی نه چون آتش های دیگر، بلکه خالی از حرارت و سوزندگی و یکپارچه نور و صفا دید، در همین حال که موسی سخت در تعجب فرو رفته بود) ناگهان از ساحل راست وادی، در آن سرزمین بلند و پربرکت از میان یک درخت ندا داده شد که ای موسی ! منم خداوند، پروردگار عالمیان». (۶۱۹)

موسی هنگامی که نزدیک آتش رسید دقت کرد. دید از درون شاخه سبزی آتش می درخشد و لحظه به لحظه پر فروغ تر و زیباتر می شود. با شاخه کوچکی که در دست داشت، خم شد تا کمی از آن برگیرد، آتش به سوی او آمد، وحشت کرد و عقب رفت، گاه او به سوی آتش می آمد و گاه آتش به سوی او، که ناگهان ندایی برخاست و بشارت وحی به او داد؛ از این رو، از قرائن غیر قابل انکار برای موسی (علیه السلام) روشن شد که این ندا، ندای الهی است و نه غیر آن.

به موسی (علیه السلام) دستور داده شد که به احترام آن سرزمین مقدس، کفش های خود را از پا بیرون آورد و با خضوع و تواضع در آن وادی گام نهد، سخن حق را بشنود و فرمان رسالت را دریافت دارد.

«من پروردگار تو هستم، کفش هایت را بیرون بیاور، که تو در سرزمین مقدس «طور» هستی». (۶۲۰)

درباره این فراز از زندگی حضرت موسی، امام صادق می فرماید: «نسبت به چیزهایی که امید نداری بیش از چیزهایی که امید داری، امیدوار باش ! چرا که موسی بن عمران به دنبال یک شعله آتش رفت، اما با مقام نبوت و رسالت بازگشت». این حدیث اشاره به این است که بسیار می شود که انسان به چیزی امیدوار است، اما به آن نمی رسد ولی چیزهای مهم تری که امیدی نسبت به آن ندارد، به لطف پروردگار برای او فراهم می شود.

عصای موسی و ید بیضا

بدون شک پیامبران برای اثبات ارتباط خود با خدا نیاز به معجزه دارند و گرنه هر کس می تواند ادعای پیامبری کند. اساسا شناخت پیامبران راستین از دروغین جز از طریق معجزه میسر نیست و موسی پس از دریافت فرمان نبوت باید سند آن را هم دریافت دارد، لذا در همان شب پر خاطره، حضرت موسی (علیه السلام) دو معجزه بزرگ از خداوند دریافت داشت.

قرآن کریم این ماجرا را این گونه بیان می کند: خداوند از موسی سؤال کرد: «چه چیز در دست راست توست ای موسی !؟» (۶۲۱)

موسی در پاسخ گفت: «این عصای من است که بر آن تکیه می زنم و با آن برای گوسفندانم برگ می تکانم و مرا در آن (بهره ها) و حاجت های دیگر نیز هست». (۶۲۲)

ادامه داستان در قرآن چنین بیان شده: «به موسی ندا داده شد که عصایت را بینداز، هنگامی که موسی عصا را انداخت، به آن نگاه کرد، دید همچون ماری است که با سرع و شدت حرکت می کند، موسی ترسید و به عقب برگشت و حتی پشت سر خود را نگاه نکرد». (۶۲۳)

در این هنگام بار دیگر، موسی این ندا را شنید که به او می گوید: «برگرد و نترس، تو در امان هستی». (۶۲۴)

موسی (علیه السلام) دانست که به رسالت حق تعالی مبعوث گشته و این عصا نیز معجزه اوست که باید در جای خود از آن استفاده کند و گواهی بر رسالت خویش سازد. آری، این معجزه، نشانه ای از وحشت بود، سپس به او دستور داده شد که به سراغ معجزه دیگرش برود که آیتی از نور و امید است و مجموع آن دو، ترکیبی از «انذار» و «بشارت» خواهد بود. به او فرمان داده شد «دست خود را در گریبانت فرو بر و بیرون آور، هنگامی که خارج می شود سفید و درخشنده است، بدون عیب و نقص». (۶۲۵)

برای این که موسی آرامش خویش را بازیابد به او دستور داده شد که: «دستهایت را بر سینه ات بگذار تا قلبت آرامش خود را بازیابد. این دو دلیل روشن، از پروردگار به سوی فرعون و اطرافیان او است که آنان قوم فاسقی بوده و هستند». (۶۲۶) این گروه از طاعت پروردگار خارج شده اند و طغیان کرده اند، وظیفه تو این است که آنان را نصیحت کنی و اگر مؤ ثر واقع نشد با آنان مبارزه کنی.

موسی عرض کرد:

«پروردگارا! سینه مرا گشاده بدار و کار مار آسان گردان و گره از زبانم بگشا تا سخنان مرا درک کنند». (۶۲۷) در ادامه افزود: «خداوندا! وزیر و یاوری از خاندانم برای من قرار ده و این مسئولیت را به برادرم هارون بده». (۶۲۸)

بنابر آنچه گفته اند، هارون، برادر بزرگ تر موسی بود و سه سال از او بزرگ تر بود. قامتی بلند و رسا و زبانی گویا و درکی عالی داشت. سه سال قبل از وفات موسی، دنیا را ترک گفت.

او از پیامبران مرسل بود (۶۲۹) او دارای نور باطنی و تشخیص حق از باطل بود (۶۳۰) و پیامبری بود که خداوند از باب رحمتش به موسی بخشید. (۶۳۱)

سپس موسی هدف خود را از تعیین هارون به وزارت و معاونت خود چنین بیان می کند: «خداوندا! پشت مرا با او محکم بگردان و او را در کار من شریک گردان، تا تو را تسبیح بسیار گوییم و بسیار یادت کنیم؛ چرا که تو همیشه از حال ما آگاه بوده ای» (۶۳۲). از آنجا که موسی در این تقاضای مخلصانه اش هدفی جز خدمت بیشتر و کامل تر نداشت، خداوند متعال نیز تقاضای او را در همان وقت اجابت فرمود و به او گفت: «آنچه را خواسته بودی به تو داده شد، ای موسی !» (۶۳۳)

پی نوشت ها:

(۵۹۵) - قصص / ۱۵.

(۵۹۶) - همان . م

(۵۹۷) - همان .

(۵۹۸) - همان .

(۵۹۹) - قصص / ۱۶.

(۶۰۰) - عیون اخبار امام رضا (علیه السلام )، ص ۱۱۰.

(۶۰۱) - قصص / ۱۸.

(۶۰۲) - همان .

(۶۰۳) - قصص / ۱۹.

(۶۰۴) - قصص / ۲۰.

(۶۰۵) - بحارالانوار، ج ۱۳، ص ۵۸.

(۶۰۶) - قصص / ۲۱.

(۶۰۷) - همان .

(۶۰۸) - مجمع البیان ، ص ۲۳۹.

(۶۰۹) - قصص / ۲۲.

(۶۱۰) - قصص / ۲۳.

(۶۱۱) - همان .

(۶۱۲) - قصص / ۲۴.

(۶۱۳) - همان .

(۶۱۴) - قصص / ۲۵.

(۶۱۵) - همان .

(۶۱۶) - قصص / ۲۶.

(۶۱۷) - قصص / ۲۸ - ۲۷.

(۶۱۸) - قصص / ۲۹.

(۶۱۹) - قصص / ۳۰.

(۶۲۰) - طه / ۱۲.

(۶۲۱) - طه / ۱۷.

(۶۲۲) - طه / ۱۸.

(۶۲۳) - قصص / ۳۱.

(۶۲۴) - همان .

(۶۲۵) - قصص / ۳۲.

(۶۲۶) - همان .

(۶۲۷) - طه / ۲۸ - ۲۵.

(۶۲۸) - طه / ۳۰ - ۲۹.

(۶۲۹) - مؤمنون / ۴۵.

(۶۳۰) - انبیاء / ۴۸.

(۶۳۱) - مریم / ۵۳.

(۶۳۲) - طه / ۳۵ - ۳۱.

(۶۳۳) - طه / ۳۶.

 
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: