سایر زبان ها

شهروند خبرنگار

صفحه نخست

سرویس خانواده شیعه

سرویس شیعه شناسی

سرویس عکس

سرویس فیلم

صوت

سردبیر

صفحات داخلی

دست‌های بریده کارگران از زباله‌های تفکیک‌نشده

نقاله‌ها ثانیه به ثانیه از زباله‌های بدهیبت و بدبو پر می‌شوند و از جلوی چشم کارگرانی که پای دستگاه ایستاده‌اند، ‌می‌گذرند. ابری سیاه از لشکر مگس‌ها دور نقاله را گرفته و به سر و صورت کارگران می‌خورد؛ آن طرف زوزه سگ‌های گرگ‌نما یک لحظه قطع نمی‌شود. اینجا همه چیز وهم‌انگیز و ترسناک است. حتی آفتابی که با شدت می‌تابد تا بوی تعفن را چندبرابر کند.
کد خبر: ۲۷۰۴۸۱
۱۱:۰۲ - ۱۹ خرداد ۱۴۰۱

به گزارش «شیعه نیوز»، نقاله‌ها ثانیه به ثانیه از زباله‌های بدهیبت و بدبو پر می‌شوند و از جلوی چشم کارگرانی که پای دستگاه ایستاده‌اند، ‌می‌گذرند. ابری سیاه از لشکر مگس‌ها دور نقاله را گرفته و به سر و صورت کارگران می‌خورد؛ آن طرف زوزه سگ‌های گرگ‌نما یک لحظه قطع نمی‌شود. اینجا همه چیز وهم‌انگیز و ترسناک است. حتی آفتابی که با شدت می‌تابد تا بوی تعفن را چندبرابر کند.

کمتر از یکی دو ساعت است که کارش را شروع کرده، اما به اندازه یک روز کاری سخت و دشوار، چهره‌اش خسته و تکیده است. تازه ۴۰ ساله شده اما خطوط عمیق روی پیشانی و چین و چروک‌های پای چشم‌اش حکایت دیگری در مورد سن و سالش روایت می‌کند. انگار ۵۰ ساله باشد یا حتی بیشتر. می‌گوید: «۱۶ سال در میان کوهی از زباله کار کنی، معلوم است که پیر و شکسته می‌شوی و چهره‌ات تکیده می‌شود.»

احمد یکی از قدیمی‌ترین کارگران اینجاست؛ روزی ۸ تا ۱۰ ساعت کار می‌کند. او در همه این سال‌ها، روزش را در مختصاتی شب کرده که کمتر کسی تحمل لحظه‌ای ماندن در آنجا را دارد. اما برای این کارگر کهنه کار، شرایط سخت، سال‌هاست عادی شده؛ ساعت‌ها روی کوهی از زباله‌ می‌ایستد و از آن ارتفاع لزج و بدبو، کارگرانی را می‌پاید که مشغول دفن کردن زباله‌های تهران هستند.

در این ارتفاع که دور تا دورش را انبوه زباله محاصره کرده، کافی است نسیمی بوزد؛ آن وقت است که گرد و خاک و بوی تعفن امان کارگران را می‌بُرد. احمد حرف‌ها و خاطرات زیادی از سال‌ها کار در این جا دارد: «چند سال قبل یکی از روزهای گرم تابستان، کارگری که گرمای هوا و تشنگی امانش را بریده بود، بدون اینکه قوانین و مقررات بهداشتی مجتمع را رعایت کند، یکی از بطری‌های آب معدنی که روی نقاله غلت می‌خورد را یک جا ، سر کشید و ساعتی بعد جانش را از دست داد؛ بی خبر از اینکه به جای آب، لیدوکائین داخل بطری است.»

اینجا مجتمع پردازش و دفن زباله‌ آرادکوه است در ۴۰ کیلومتری پایتخت. جایی که همه زباله‌های تهران را یک‌جا در دل خود جا داده، هزاران تن پسماندی که مردم در شبانه‌روز تولید می‌کنند بدون آنکه از سرنوشت آنها خبری داشته باشند.

سگ‌ها دنبال بوی خون
محل تجمع زباله‌های بیمارستانی اولین محلی است که همراه احمد به آنجا می‌رویم. کارگران کیسه‌های بزرگ زرد رنگ را در یکی از بالاترین قسمت‌های آرادکوه روی تپه‌های مرتفع خاکی و سلول‌های بهداشتی مخصوص دفن می‌کنند و روی آن آهک می‌ریزند. حضور سگ‌های بزرگ و قوی هیکل در کنار زباله‌های بیمارستانی عجیب است.

کسی دلیل حضور آنها در این بخش از آرادکوه که خبری از پسماند خوراکی نیست را نمی‌داند، احمد اما جواب پرسش سرگردان ما را می‌دهد: «بوی خون ته مانده سرنگ‌ها و سرم‌ها، سگ‌ها را به اینجا می‌کشاند.»



ساعت‌ها حضور در کنار زباله‌های خانگی برای بیمار شدن آنهایی که در این فضا کار می‌کنند، کافی است؛ اما محل دفن روزانه ۱۲۰ تن زباله بیمارستانی پرخطر تهران بیشتر از دیگر قسمت‌ها، کارگران را در معرض ابتلا به بیماری قرار می دهد؛ به ویژه در روزهای کرونایی.
احمد وحشت روزهایی که کرونا جولان می‌داد و حجم زباله‌های بیمارستانی زیاد شده بود، را به یاد می‌آورد: « کار در این مجموعه به طور طبیعی سختی‌های زیادی دارد اما بعد از کرونا این سختی به ویژه برای کارکنان دفن پسماند بیمارستانی چند برابر شده بود. مخصوصا در اوج روزهایی که روزانه چند صد نفر بر اثر ابتلا به کرونا می‌مردند، سر و کار داشتن با زباله‌های پرخطر، دلهره‌آور بود؛ من از مریض شدن خودم نمی‌ترسیدم؛ نگران خانواده بودم. به دلیل سر و کار داشتن با زباله‌های خطرناک احتمال ناقل بودنم زیاد بود؛ اینکه خدای نکرده همسر و بچه‌هایم از من کرونا بگیرند، کابوس شب و روزم بود که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. یادم می‌آید در اوج کرونا وقتی به خانه می‌رسیدم، به بچه‌هایم نزدیک نمی‌شدم و از بغل کردنشان طفره می‌رفتم تا خدای نکرده مریض‌شان نکنم. در روزهایی که همه توجه‌ها به دکترها و پرستاران بود؛ کسی به ما فکر نمی‌کرد و سراغی از ما نمی‌گرفت.»

سفیران بازیافت و تفکیک پسماند
حوالی ظهر است؛ آفتاب بالای سرمان رسیده و بوی تعفن را شدیدتر می‌کند. از آن طرف مگس‌ها حتی اجازه نمی‌دهند برای آب خوردن، لحظه‌ای ماسک از صورت برداریم و همه اینها شرایط را سخت‌ و غیر قابل تحمل می‌کند. با دیدن این صحنه‌های تلخ و دشوار که تک تک کارکنان آرادکوه برای جمع آوری و دفن پسماند نزدیک به ۹ میلیون نفر جمعیت تحمل می‌کنند، به این فکر می‌کنم که ما شهروندان چطور می‌توانیم این بار سنگین را بر دوش آنها سبک‌تر کنیم؟

احمد در جواب پرسش‌هایم می‌گوید: «هر کسی که از اینجا دیدن می‌کند این سوال برایش پیش‌ می‌آید؛ واقعیت این است که مردم ما خیلی زباله‌ تولید می‌کنند، مدیران اینجا می‌گویند سه برابر استاندارد جهانی و شاید هم بیشتر. ولی کاری که از دست من برآمده، این است که به همه ساکنان آپارتمان ۱۵ واحدی که در آن زندگی می‌کنم، روش‌های تفکیک پسماند را یاد داده‌ام که حالا بعد از چند سال کمترین زباله را در بین همه محله تولید می‌کنند که همین هم برایم ارزشمند است

. دختر بزرگم هم که یک بار اینجا آمده و تقریبا با کارم آشنا شده در جمع‌های خانوادگی و دوستانه از سختی کارم می‌گوید و سعی می‌کند راه و روش‌ درست تفکیک زباله و مواد دور ریختنی را به همه یاد بدهد. همه کارکنان این مجموعه و خانواده‌هایشان به نوعی سفیرانی هستند که می‌توانند روی دیگر همشهریان تاثیر بگذارند.»

شیرابه‌هایی که باعث بیماری پوستی می‌شوند
در ماشین احمد مشغول بازدید از محلی هستیم که زباله‌های تر را روی هم دپو و به مدت دو سه ماه هوادهی می‌کنند تا برای تولید کود کمپوست خشک شوند.

همه کارها در این مجتمع، دشوار و طاقت فرسا به نظر می‌رسد اما به نظر احمد رویارویی با شیرابه‌ها سخت‌ترین بخش کار در آرادکوه است. «شیرابه ها؛ شیرابه هایی که از زباله‌های تر ترشح می شود، بدترین قسمت کار است که علاوه بر بوی تند و متعفنی که دارد، انواع انگل ها و بیماری ها را هم در خود دارد. تا حالا چندین بار بیماری پوستی گرفته‌ام. خیلی از همکاران هم به مشکلات تنفسی و انواع بیماری‌ها مبتلا شده‌اند.»

کنایه دیگران فقط به خاطر بوی لباسم
سختی‌ها و دشواری‌ها بیرون از آراد کوه هم امتداد دارد، مثلا وقتی که بوی تعفن شیرابه، ریه‌ها را پر کرده و ساعت‌ها بعد از پایان کار، هنوز هم حس‌شان می‌کنند، یا وقتی تنش‌شان بوی زباله‌ می‌گیرد و دیگران آنها را با دیده تمسخر نگاه می‌کنند. «چند ساعت کار کردن در بین زباله‌ها باعث می‌شود که سر تا پایمان بوی زباله بگیرد.

بعضی روزها که از سرویس جا می‌مانم، مجبور می‌شوم با ماشین خطی به خانه برگردم؛ بعضی از راننده‌ها طوری رفتار می‌کنند که وسط راه از بوی بد لباسم خجالت می‌کشم و از ماشینش پیاده می‌شوم. یکی نیست بگوید بوی لباس من از زباله‌هایی است که خود شما تولید می‌کنید، این چیزها آدم را غمگین می کند، همین نگاه‌ها و حرف‌های نیش و کنایه دار که تمامی هم ندارد.»

از سند و طلا تا جنین سقط‌شده و سلاح سرد در زباله‌ها
بین زباله‌هایی که روی نقاله‌ در حرکت اند، چیزهای عجیب و غریب زیاد دیده می‌شود، لنگه کفش، عصای خرد شده، تکه‌های آجر و بتن خرد شده، ژیلت‌های بدون سرپوش، دندان مصنوعی کهنه، ماشین پلاستیکی که روزی همبازی پسربچه‌ای بوده، تکه شیشه‌های خرد شده، گلسری که انگار از موهای بلند دخترکی جدا شده، داروهای از تاریخ انقضا گذشته و... اما بعضی چیزهایی خیلی خیلی عجیب‌ترند.

«بارها برای خودم پیش آمده که پول نقد، طلا و جواهرات، مدارک هویتی، موبایل، سند خانه و ...در میان زباله‌های خانگی پیدا کردم. در چنین مواقعی اشیاء گمشده شهروندان را به حراست تحویل می‌دهیم تا برای پیدا کردن صاحب آن اقدام کنند. سلاح سرد تا دلتان بخواهد در بین زباله پیدا می شود. سلاح گرم و مهمات آن هم بارها لا به لای زباله‌ها پیدا کرده‌ایم. در بین زباله‌ها حتی با جسد انسان، دست و پای قطع شده و حتی جنین هم رو به رو شده ایم. در این مواقع با پلیس آگاهی و پزشکی قانونی تماس می‌گیریم که آنها بلافاصله در محل حاضر می شوند و مراحل قانونی و هویتی را انجام می دهند.»

جهنم آرادکوه
آرادکوه یک لحظه آرام و قرار ندارد، اینجا همه‌چیز و همه کس روی دور تند است. هر دقیقه یک کامیون از راه می‌رسد و چند لحظه بعدتر زباله‌ها در سوله‌های هزار تنی تلنبار می‌شوند. حیرت می‌کنیم از حجم زباله‌هایی که وارد مجتمع می‌شوند، یعنی این همه زباله برای یک روز ما تهرانی‌هاست؟



تفکیک همه این مواد به غیر از پسماند بیمارستانی و نخاله‌های ساختمانی در بخش پردازش صورت می‌گیرد. دستگاه‌های غول پیکر فلزی که به آن «سَرَند» می‌گویند با سر و صدای سرسام آوری زباله‌های حجیم را جدا می‌کنند و مواد کوچک‌تر را روانه نقاله می‌سازد تا ده‌ها کارگر حاضر در آنجا، زباله‌ها را دستی تفکیک کنند.

مجید، سرکارگر بخش پردازش پسماند آرادکوه، درست بالای سوله های هزار تنی زباله درون اتاقک کوچک و شیشه‌ای کار می‌کند که اپراتورهای دستگاه‌ها در آن مستقر هستند. از ماشین که پیاده می‌شویم تقریبا ۱۰ متر تا این اتاقک فاصله است و مسیرش از بین دو سوله بزرگ که هر کدام هزار تن زباله را در خود جا داده است، می‌گذرد. انبوه مگس‌ها همهمه می‌کنند و مسیر را سیاه‌تر از آنی که هست نشان می‌دهند.

با اینکه تقریبا سری به همه بخش های مجتمع زده‌ایم اما اینجا جهنم آرادکوه است. تحمل بوی متعفن زباله و حجم مگس‌هایی که ویز ویز صدایشان در اینجا به نویز بزرگ و آزاردهنده تر تبدیل شده، غیر ممکن است؛ حتی برای کارگران دیگر قسمت‌ها. «همکارانی که در بخش‌های پردازش و جاهای دیگر کار می‌کنند هم برای عبور از کنار سوله‌های ورودی زباله، راهشان را کج می‌کنند. مقصد همه زباله‌های تهران که شب‌ها با کامیون ها از مخازن سر کوچه ها و خیابان ها جمع می شود، همین‌جاست.»

دست‌های بریده از زباله‌های تفکیک‌نشده
به اتاقک که می‌رسیم، با آب خنک از ما پذیرایی می‌شود تا مجید و کارگرانی که برای ناهار خوردن دست از کار کشیده‌اند، برگردند. ماسک را پایین می‌زنم تا گلویی تازه کنم اما هجوم مگس‌ها به سمت صورت و دهانم، از نوشیدن آب منصرفم می‌کند. «کار در قسمت پردازش خیلی سخت است.

تحمل بوی تعفن زباله‌ها و شیرابه‌هایش و مگس‌های بی‌شماری که مخصوصا در فصل گرما دمار از روزگارمان در می‌آورد، ‌کار هر کسی نیست. اما چاره ای جز این نداریم. به هر حال کارمان را قبول کرده‌ایم و تلاش می‌کنیم به بهترین شکل آن را انجام دهیم.»


مجید از اینکه مردم هنوز روش تفکیک پسماند را یاد نگرفته اند و به همین واسطه، خیلی از همکارانش اینجا آسیب دیده‌اند، ناراحت است. «ای کاش مردم اشیاء تیز و برنده‌شان را قاطی زباله‌هایشان نکنند. بارها برای خودم و دیگر کارگران در پای نقاله پیش آمده که هنگام باز کردن کیسه زباله، انگشتمان از روی دستکش بریده؛ بعضی شهروندان، شیشه شکسته خانه و یا ظرف و ظروف شکسته را درون سطل‌های زباله می‌ریزند، بدون‌آنکه بدانند برای ما چه تبعاتی دارد.»

سینه‌مان از بوی بد به تنگ می‌آید

ساعت ۲ بعد از ظهر است؛ ۴ ساعت از حضورمان در آراد کوه می‌گذرد. من و همکارانم حال و روز خوشی نداریم. بوی زباله مشاممان را پر کرده و حالت تهوع امان‌مان را بریده است. به کارگرانی فکر می‌کنیم که در این هوای بد، هر روز چندین ساعت اینجا کار می‌کنند و دم و بازدمشان بوی زباله گرفته، به آدم‌هایی که چهره‌شان پیرتر از سن‌شان است. به این وضع عادت کرده‌اید؟ «نه! هرگز. مگر می‌شود به بوی تعفن عادت کرد؟ گاهی اوقات سینه‌مان از این بوی بد تنگ می‌شود.»

احمد حالمان را که می‌بیند، ما را راهی ساختمان اداری می‌کند و از هم خداحافظی می‌کنیم. چند لحظه بعد صورتم را که برمی‌گردانم، می‌بینم به سمت زمین خم شده و لیوان کاغذی را بر می دارد و به سمت سطل زباله می‌برد؛ پشتش کوهی از زباله روی هم تلنبار است.

انتهای پیام

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: