به گزارش «شیعه نیوز»، به همت مؤسسه خیریه شمس و با همکاری کانونهای خدمت رضوی تهران، مراسم عقد ۲۰ زوج سادات در جوار امام رضا(ع) برپا شد و ۳ روز مهمان حرم مطهر رضوی بودند.
این اتفاق زیبا سبب شد یکی از عروسهای جوان دلنوشته خود را از آغاز زندگی شیرین با رنگ و بوی امام رضایی به تحریر دربیاورد:
وسط صحن عتیق انقلاب ایستادهام و زل زدهام به پنجره فولاد، به گمانم بعد از دو راهی بین الحرمین اینجا تنها سه راهی بوده که دل و چشم و دست بلاتکلیف است.
یک لیوان آب سقاخانه اسماعیل طلا در دستم، چشمم میگردد تا نقطه عطفش را روی گنبد طلای آقا پیدا کند و دلم همزمان به پنجره فولاد گره خورده است، در همین ساعتهای اول زندگی مشترکم اینطور مات و مبهوت لطف آقا وسط حیاط خشک شدهام؛ چه کسی فکرش را میکرد دختری که تا دیروز یتیم بودنش سایه ترحم روی جسمش انداخته بود امروز جایی باشد که همه حسرتش را بخورند؟
وسط صحن که جای گرو کشی نیست
موبایلم را نگاه میکنم پر شده از پیامهای التماس دعا... دختر خالهام که تا همین سال گذشته حتی با من هم کلام هم نمیشد و میگفت تو بیپدر مادری برایم نوشته «سادات به امام رضا(ع) بگو من آرزوی داشتن یک بچه دارم...»، دوتا پیام پایینتر آقای صاحبخانه است انگار نه انگار شب عید پارسال میخواست وسایلمان را بگذارد توی کوچه، نوشته: «خانم سادات! برای شفای بیماری زن من دعاکن...» و از این دست پیامها.
میخواهم قضاوتش کنم بگویم چه فرصت طلبی است اما یادم میافتد وسط صحن خانه کسی که به رأفت و مهربانی معروف است جای این گروکشیها نیست. امام رضا(ع) میبخشه من این وسط دارم با هر پیام زخم زبانها و غصههایم را مرور میکنم.
وقت اذان مغرب رسیده است، با شنیدن صدای ساعت حرم از بهت خارج میشوم چطور شد که امروز من اینجا وسط صحن امام رضا(ع) دست در دست شریک زندگیام ایستادم؟
وقتی پدرم رفت ...
من که حتی مادرم پول نداشت برایمان مراسم عقد بگیرد اینجا چکار میکنم؟ چشم که بازکردم پدر داشتم اما نمیدانم یکدفعه چطور دنیا با من، مادر جوان و برادرم دشمنی کرد که هنوز خوشیهای کودکی را مزه مزه نکرده بودیم که خبر آوردند پدرم در تصادف کشته شده است.
مادرم در جوانی بیوه شد و مسؤولیت دو بچه یتیم بر دوشش افتاد، دیگر نمیتوانست بخاطر نگاه طایفهای ازدواج کند. از طرفی هم کسی نبود که کمک حالمان باشد، پس دست به زانوهای خودش زد و شروع به کارکردن در خانههای مردم کرد تا بتواند من و برادرم را بزرگ کند.
یک عمر حسرت پدر با فقر مالی و نداشتن امکانات کنارم بود. تا اینکه زنگ خانهمان بقصد خواستگاری به صدا درآمد.
موقع انتخاب همسر که رسید دیدم بهتر است لقمه قد دهانمان برداریم تا بعداً به مشکل نخوریم و همین شد که همسرم هم از خانواده هم سطح ما شد.
مادرم با کار در خانههای مردم توانست جهیزیهام را تا همین حد ممکن با چند قلم کالای جزئی تأمین کند. کدام مادری هست که نخواهد دخترش را با یک جهیزیه مفصل و یک مراسم آنچنانی راهی خانه بخت کند؟ اما وقتی نیست چه میشود کرد؟ بنده خدا دلش میخواست اما خب نداشت هرچه در توان داشت زحمت کشید و شد همین چند قلم کالا به اسم جهیزیه.
تنها فکرمان این بود که عقد کنیم
آقا داماد! هم در مدت دوسال دوران خدمت سربازیاش را تمام کرده بود او هم توان مالی چندانی نداشت که حتی بتواند خانهای اجاره کند. خلاصه اینکه حسرتها ادامه داشت از بچگی که با حسرت پدر و یک دست لباس نو شروع شد و رسید به این روزها که حسرت جهیزیه و یک مراسم عقد و لباس به دلم مانده بود. برخلاف بقیه که فکر میکنند که حتی خطبه عقد را در کدام محضر بخوانند، چه لباسی بپوشند و چه آرایشگاهی بروند حتی مینشینند برای مسافرت بعد از مراسم عقد فکر میکنند که کجا بروند. ما تنها فکرمان این بود که عقد کنیم.
دلم توان کندن از گنبد ندارد!
همچنان مات و مبهوت سالهای گذشته، وسط صحن عتیق هستم؛ دلم توان کندن از گنبد را ندارد، لیوان آب همچنان در دستم و گره زدن حاجتهایم به پنجره فولاد هم هنوز تمام نشده است.
دلم پر از غصههای نداشتههایم بود تا اینکه یکدفعه دیدیم اسممان در جمع زوجهایی است که با یک خیریه به نام شمیم مهرسبحان (شمس) قرار است راهی مشهد شوند و مراسم ازدواج زوجهای جوان را آنجا برگزار کنند.
صادقانه بگویم باورم نمیشد گفتم یکی میخواهد اذیتمان کند، اما ته دلم قند آب میکردند حتی با تصور قدمزدن وسط صحن و سرای امام رضا(ع) دلم خوش بود. همین دو روز پیش باز هم در کمال ناامیدی چمدان بستم، همسرم آمد دنبالم و با مترو رفتیم میدان راه آهن. آنجا یک جمع ۵۰ یا ۶۰ نفره را دیدیم که کنار بنر خیریه شمس با سایر عروس دامادها جمع بودند. دیگر داشت باورم میشد که انگار این دعوت حقیقت دارد.
دوشنبه دقیقا ساعت ۸ شب حرکت کردیم و صبح ساعت ۶ رسیدیم مشهد. وقتی مهماندار قطار هشدار آماده شدن برای توقف میداد هنوز باورم نمیشد ما قرار است برسیم مشهد همه چیز را یک بازی میدیدم و مدام با خودم کلنجار میرفتم که چه کسی من را به این خیریه معرفی کرده است؟
من کجا صحن و سرای امام رضا(ع) کجا؟!
در اتوبوس تا رسیدن به محل زائرسرا مدیرعامل خیریه گفت: «فردا صبح ساعت ۸ در رواق دارالحجه مراسم برگزار میشود، لطفاً همه راس ساعت آماده باشید و خانمها چادر سفید همراه بیاورند».
ساعت ۷ صبح با ۱۹ زوج دیگر به نیت اینکه امام رضا(ع) را به دردانهشان امام جواد(ع) قسم بدهیم و مدد بگیریم از در بابالجواد وارد صحن جامع رضوی حرم شدیم. ۲۰ خادم دم در ورودی صحن منتظرمان بودند چه لحظه دوست داشتنی. چه کسی فکرش را میکرد من که یک عمر تنها بزرگ شده بودم امروز تا محل عقدم اینطور مشایعت شوم؟
نجوایی در دل
امام رضا(ع) برایمان پارتی بازی کرده بود و از خادمان حرمش فرستاده بود برای استقبال ما.
چادرسفیدمان را سرکردیم و همه ردیف پشت سر هم راهی حرم شدیم در مسیر نجوا کنان به امام رضا گفتم: «آقا من که یک عمر حسرت همه چیز به دلم مانده بود را چطور میهمان کردی؟! باورم نمیشود الان من جایی هستم که همه عروسهای فامیل به من میگویند التماس دعا! حالا آقا خودتان میدانید و این زندگی من به حق جوادتان لحظهای نگاه لطفتان را از زندگیام برندارید».
نیت کردیم و وارد صحن جامع رضوی شدیم، زیبا بود ۲۰ عروس سپیدپوش کنار هم قدم می زدیم ۴۰ زوج با هم اذن دخول خواندیم.
صحنها و حرمها را یکی پس از دیگری پشت سر خدام حرم حرکت کردیم تا رسیدیم به رواق دارالحجه. کنار یک سفره عقد ساده و جمع و جور که دوتا شمعدان سبز عباسی داشت و دست گلهای نرگسی که هدیه گرفته بودیم؛ کنار هم نشستیم و هر زوج را یک روحانی همراهی میکرد تا خطبه عقد خوانده شود و ما به هم محرم شویم.
هدیهای که امام رضا(ع) به ما داد
همین چند ساعت قبل من در جوار امام رضا(ع) زندگیام را شروع کردم. میدانم و ایمان دارم زندگی که بانظر لطف آقا شروع شود تضمین شده است و از بلاها دور میماند. درست مثل سایر مراسمهای ازدواج رفتیم روی جایگاه تزئین شده عکس یادگاری گرفتیم؛ بوی نرگس و اسپند حرم همراهمان بود. ما جزو معدود زوجهایی هستیم که شاهد عقدمان امام رضا(ع) بود و حتی برایمان هدیه هم فرستاد.
ما جزو کسانی هستیم که حتی ولیمه ازدواجمان را میهمان امام رضا(ع) بودیم و از غذایی خوردیم که آرزوی هرکسی است. ما همین ابتدای راه زندگی مشترک نمکگیر امام رضا(ع) شدیم.
الان اینجا که وسط صحن انقلاب با همان چادر سپید روبهروی پنجره فولاد ایستادهام. انگار خبری از حسرتهای گذشتهام نیست، با وجود مشکلات مالی حتی خبری از نگرانی فردا هم ندارم دیدم و تجربه کردم نگرانیهایی را که امام رضا(ع) در لحظه جبران کرد.
همینجا در این سه ضلعی عاشقانه میان گنبدطلای آقا، پنجره فولاد و اسماعیل طلا که آرزوی هر مسلمانی است دعا میکنم هیچکس در تمام عمرش حسرت چیزی بردلش نماند و اگر اینطور شد امام رضا(ع) همینطور که ما را شگفتزده کرد طوری شگفت زدهاش کند که باورش در ذهن هیچ بشری نگنجد.
انتهای پیام