سایر زبان ها

شهروند خبرنگار

صفحه نخست

سرویس خانواده شیعه

سرویس شیعه شناسی

سرویس عکس

سرویس فیلم

صوت

سردبیر

صفحات داخلی

لحظات آخر عمر شیخ فضل الله چگونه گذشت

خشکه مقدس ها و غربزده ها، شیخ را به دار کشیدند

آقا هفتاد ساله بود و محاسنش سفید شده بود. همین طور عصا زنان به آرامی و طمأنینه به طرف دار می ­رفت و مردم را تماشا می ­کرد تا نزدیک چهارپایه دار رسید. یک مرتبه به عقب برگشت و صدا زد: «نادعلی!» نادعلی خودش را به آقا رسانید و گفت: «بله آقا!» مردم که یک جار و جنجال جهنمی راه انداخته بودند، یک مرتبه ساکت شدند و می­ خواستند ببینند آقا چکار دارد...
کد خبر: ۲۳۵۸۲
۱۲:۴۰ - ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
SHIA-NEWS شيعه نيوز:

به گزارش «شيعه نيوز» ، دو سه سالی از آن روز می­ گذرد. عصر بود و با استاد گرانقدرم شهریار زرشناس، قدم زنان در دانشگاه شهید بهشتی (ره) در حال گفت و گو راجع به شیخ فضل الله نوری بودیم. صحبت به رسائل او رسید و استاد این مضمون را گفت: «آن ­چیز که شیخ، صد سال پیش، در آن فضای محدود و غبارآلود، بدون داشتن وسایل ارتباط جمعی راجع به غرب در میان سطور رسائل خود فریاد زده است، تازه امروز (بعضی از) غرب­ شناسان ما با پیدا شدن این همه اسناد و اطلاعات و اخبار، زمزمه اش می­ کنند.»

آن روز این سخن را اغراق ­آمیز دانستم و باور نکردم. اما هر چه بیشتر به نامه­ های شیخ شهید رجوع کردم، بیشتر بروز این حدیث را در شیخ فضل الله دیدم: «علم نوریست که خدا بر دل هر کس که بخواهد می ­افکند.»

شیخ فضل الله سخنانی را گفت که برای عصر خود بزرگ بود. او پناه بردن به بیرق استعمار را بر نتافت و با شرافت و عزت، چوبه دار را انتخاب کرد و خونش را بر پای نهالی ریخت که در بهمن 57 بساط استثمار، استعمار و استحمار را از ایران برچید. تصویر شهادت مظلومانه او یکی از غم انگیزترین صفحات تاریخ علمای شیعه است که با هم نگاهی به آن می­اندازیم:  

بعد از چند روز نیروهای نظامی مشروطه، منزل حاج شیخ را محاصره و پس از دستگیری، او را در نظمیه، واقع در میدان سپه (امام خمینی فعلی) زندانی کردند. پس از چند روز، در عمارت گلستان یک محاکمه نمایشی به دادستانی روحانی­ نمای فراماسونر، شیخ ابراهیم زنجانی، بر پا و اول مجتهد ایران را به اعدام محکوم کردند. شیخ در این محاکمه به رغم کهولت سن، چنان با صلابت به دفاع از اندیشه­ های خود پرداخت که نشانگر اعتقادات عمیق به مواضع خودش بود. در این محاکمه بارها دادستان و فرمانده شهربانی را که در محکمه حاضر بودند تحقیر کرد.

پس از محاکمه آقا را به نظمیه برگرداندند و در حیاط وی را نگه داشتند. آقا به یکی از مسئولین مجاهدین به آرامی گفت: «اگر من باید بروم آنجا (با دست اطاق حبس خود را نشان داد) که معطلم نکنید و اگر باید بروم آنجا (با دست چوبه دار میدان توپخانه را نشان داد) که باز هم معطلم نکنید.»

آن شخص جواب داد: «الآن تکلیف معین می­ شود» و با سرعت رفت و بلافاصله برگشت و گفت: «بفرمائید آنجا» (میدان توپخانه را نشان داد). آقا با طمأنینه برخاست و عصا زنان به طرف در نظمیه رفت. جمعیت جلوی در نظمیه را مسدود کرده بود... آقا همان­طور که زیر در ایستاده بود، نگاهی به مردم انداخت و رو به آسمان کرد و این آیه را تلاوت فرمود: «و افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد» و به طرف دار راه افتاد.

روز 13 رجب 1327 ق، روز تولد امیرالمومنین علی (عله السلام) بود. یک ساعت و نیم به غروب مانده بود. در همین گیراگیر باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا هفتاد ساله بود و محاسنش سفید شده بود. همین طور عصا زنان به آرامی و طمأنینه به طرف دار می ­رفت و مردم را تماشا می ­کرد تا نزدیک چهارپایه دار رسید. یک مرتبه به عقب برگشت و صدا زد: «نادعلی!» نادعلی خودش را به آقا رسانید و گفت: «بله آقا!» مردم که یک جار و جنجال جهنمی راه انداخته بودند، یک مرتبه ساکت شدند و می­ خواستند ببینند آقا چکار دارد... دست آقا رفت توی جیب بغلش و کیسه ­ای در آورد و انداخت جلوی نادعلی و گفت: «علی! این مهر را خرد کن...»

آقا بعد از اینکه از خرد شدن مهرها مطمئن شد، به نادعلی گفت: «برو!» و دوباره راه افتاد و به پای چهارپایه زیر دار رسید. آقا عصا و عبای خود را به طرف مردم انداخت و آماده بود تا او را کمک کنند از چهارپایه دار بالا برود. زیر بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روی چهارپایه...

قریب ده دقیقه برای مردم صحبت کرد: «خدایا! تو شاهد باش که من آنچه را باید بگویم، به این مردم گفتم... خدایا! تو خود شاهد باش که در این دم آخر هم باز به این مردم می­ گویم که مؤسسین این اساس، لامذهبین هستند که مردم را فریب دادند... این اساس، مخالف اسلام است... محاکمه من و شما مردم بماند پیش پیامبر، محمد بن عبدالله(ص)...»

بعد از این­که حرف­ هایش تمام شد، عمامه ­اش را از سرش برداشت و تکان داد و گفت: «از سر من این عمامه را برداشتند، از سر همه بر خواهند داشت.» این را گفت و عمامه ­اش را به میان مردم پرتاب کرد...

در این وقت طناب را به گردن آقا انداختند و چهارپایه را از زیر پای او کشیدند... باد هم شدیدتر شد. گرد و غبار و خاک و خل فضا را پر کرد... جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه... روی یک نیمکت گذاشتند... دور نعش را گرفتند. آن­قدر با قنداقه تفنگ و لگد به نعش آقا زدند که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهنش روی گونه­ ها و محاسنش سرازیر شد...




ازدحام جمعیت دقیقه به دقیقه زیادتر می ­شد و تف و لگد و حملات مجاهدین و مردم بر جنازه بیشتر، یک مرتبه دیدم یک نفر از سران مجاهدین که مرد تنومند و چهارشانه ­ای بود، وارد حیاط نظمیه شد. مردم همه عقب رفتند، برای او راه باز کردند... جلو آمد و بالای جنازه ایستاد... دکمه شلوارش را باز کرد و رو به روی این همه چشم، به صورت آقا...

چند نفر مسلح فرستادند و جمعیت را تماماً از حیاط بیرون کردند...»

شاید یکی از رساترین جملات درباره شیخ فضل الله را جلال آل احمد گفته باشد:

«من نعش آن بزرگوار را بر سر دار، همچون بیرقی می­دانم که به علامت استیلای غرب­ زدگی، پس از دویست سال کشمکش، بر بام سرای این مملکت افراشته شد و اکنون در لوای این پرچم، ما شبیه به قومی از خود بیگانه ­ایم در لباس و خانه و خوراک و ادب و مطبوعاتمان و خطرناک­تر از همه در فرهنگمان، فرنگی­ مآب می پروریم و فرنگی مآب راه حل هر مشکلی را می­ جوئیم.»


منابع : بولتن نیوز ، چهارده قرن تلاش شیعه برای ماندن و توسعه، روح الله حسینیان، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، صص 324 تا 327

غرب زدگی، جلال آل ­احمد، رواق، ص
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: