امام (ع) خود را به پيکر پاک حر رساند و خطاب به او گفت: «اي حر! براستي همانگونه که نامت را نهادهاند در دنيا و آخرت حر هستي». آنگاه با دستمالي سر حر را که از آن خون جاري بود بست.
کد خبر: ۲۳۴۹
۰۰:۰۰ - ۲۲ دی ۱۳۸۶
داستان «حر» يکي از عجيبترين و عبرت آموزترين وقايع عاشوراست.
وي رادمردي پهلوان و سرداري نيرومند بود. برخي او را «دليرترين مرد کوفه» مي دانستند. اهميت اين لقب آنگاه معلوم مي شود که بدانيم کوفه شهري نظامي بود که به عنوان اولين دژ اسلام در برابر ابر قدرت اول آن زمان يعني امپراتوري ايران بنا شده بود؛ لذا بيشتر ساکنان آن را سپاهيان و سرداران نامي عرب و عجم تشکيل مي دادند.
هنگامي که به عبيدالله خبر دادند که امام حسين (ع) به عراق رسيده است وي «حر» را به همراه حدود هزار سرباز فرستاد تا راه را بر ايشان ببندد و يا او را به دارالاماره ببرد.
هنگامي که حر از قصر عبيدالله خارج شد صدايي از پشت سرش شنيد که گفت: «حرّ! شادباش که به سوي خير ميروي!». حر به سوي صدا برگشت و کسي را نديد. با تعجب از خود پرسيد: «اين چه بشارتي بود؟ و اين چه خيري است که به جنگ حسين بروم؟».
در گرماي نيمروز، سپاه حر به کاروان امام رسيد. امام هنگامي که تشنگي آنان را ديد به ياران فرمود: «به اين جماعت و اسبانشان آب دهيد» و وقتي مشاهده کرد که يکي از سربازان نميتواند آب بخورد و آب از مشک بيرون ميريزد خود برخاست و با دستان مبارکش وي را سيراب کرد.
اين مهر و عطوفت امام (ع) را ببينيد و با آنچه همين سپاهيان کوفه با وي کردند مقايسه کنيد. حسين اسبان آنان را سيراب کرد اما آنان آب را از فرزندان حسين دريغ کردند.
تا تمامي لشگريان آب نوشيدند وقت نماز شد. امام از خيمه بيرون آمد خطبهاي کوتاه خواند و گفت: «اي مردم! من نزد شما نيامدم تا وقتي که نامههاي شما رسيد و فرستادگان شما آمدند و گفتند نزد ما بيا که ما امامي نداريم. حال اگر بر همان عهد و پيمان هستيد بگوييد و اگر بر عهدتان نيستيد و آمدن مرا ناخوش داريد از همينجا باز ميگردم».
سپس به حر فرمود: ميخواهي با اصحاب خود نماز گزاري؟ گفت: نه، ما همه با تو نماز ميگزاريم.
امام پس از نماز به خيمه خود رفت و حر نيز به جمع سپاهيان خويش برگشت. هنگام نماز عصر، دوباره امام بيرون آمد و نماز خواند و سپس روي به کوفيان کرد و فرمود: «اي مردم! اگر از خدا بترسيد و حق را براي اهلش بدانيد خداي تعالي بيشتر از شما راضي ميگردد. ما اهل بيت محمد (ع) به تصدي امر خلافت از مدعياني که اين مقام از آن آنها نيست و با شما به ستم رفتار ميکنند شايستهتريم. اما اگر ما را نميپسنديد و حق ما را نميشناسيد و رأي شما غير از آن چيزي است که در نامهها فرستاديد و نمايندگان شما گفتند، از نزد شما برميگردم.»
حرّ گفت: «سوگند به خدا که من از اين نامهها و نمايندگان که ميگويي چيزي نميدانم.» امام به يکي از همراهان گفت تا خورجيني را بياورد که انباشته از نامههاي کوفيان بود. امام نامه ها به حر نشان داد. حر گفت: «من از کساني که اين نامهها را نوشتند نيستم. به من دستور دادهاند که وقتي تو را ديدم از تو جدا نشوم تا نزد عبيدالله به کوفه برويم». امام به ياران و نيز زنان کاروان دستور داد که سوار شوند و فرمود: «باز گرديد.» اما سپاهيان حر راه برگشت را نيز سد کردند.
گفتگو ميان امام و سپاهيان کوفه به نتيجه نرسيد و سرانجام کاروان امام مجبور به فرود آمدن در سرزمين کربلا شد...
اما در روز عاشورا هنگامي که حر، فزياد امام را شنيد که ميفرمود: «اما من مغيث يغيثنا لوجه الله؟ اما من ذابّ يذبّ عن حرم رسول الله؟ ـ آيا فريادرسي هست که به خاطر خدا ما را ياري کند؟ آيا مدافعي هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟» نزد عمر سعد رفت و گفت : «آيا واقعا ميخواهي با اين مرد بجنگي؟» عمر پاسخ داد: «آري» حر پرسيد: «چرا پيشنهاد او را که ميخواهد باز گردد نميپذيري؟» عمر گفت: «اگر کار به دست من بود ميپذيرفتم ولي عبيدالله به اين امر راضي نميشود».
اينجا بود که حر فهميد يزيديان براي کشتن امام (ع) مصمم هستند. از اين فکر لرزه بر اندامش افتاد... در يک سوي ميدان، فرزند پيامبر (ص) و خاندان وحي را ميديد و در سوي ديگر دشمنان رسول خدا را؛ در يک سوي ميدان بنده صالح خداوند را ميديد و در سوي ديگر خليفه غاصبي را که علنا شراب مينوشيد و محرمات را حلال و حلال خدا را حرام ميکرد؛ در يک سوي ميدان عشق و شهادت را ميديد و در ديگر سوي آن پليدي و خيانت؛ در يک سو سعادت ميديد و در ديگر سو شقاوت...
حر تصميم نهايي خود را گرفت و در حاليکه فرمانده هزاران سوار بود بدنيا پشت پا زد و به بهانه آب دادن به مرکب خود از لشگر يزيد دورتر و دورتر و به خيمهگاه حق نزديکتر و نزديکتر شد.
«مهاجر بن اوس» که همراه حر بود از وي پرسيد: «چه فکري در سر داري؟ آيا ميخواهي به حسين حمله کني؟» حر جواب نداد و لرزه تمام اندام او را گرفته بود. مهاجر گرفت: «به خدا سوگند که تو را تا به حال در چنين حالتي نديدهام. اگر از من نام دليرترين اهل کوفه را ميپرسيدند از تو نميگذشتم» حر پاسخ داد: «والله خود را ميان بهشت و دوزخ مخير ميبينم، و اگر مرا پاره پاره کنند يا بسوزانند چيزي را بر بهشت نميگزينم». آنگاه اسب خويش را تازاند و به سوي کاروان امام (ع) شتافت.
حر، وقتي به امام (ع) رسيد با ندامت دست بر سر گذاشت و گفت: «اللهم اليک أنبت فتب عليّ فقد ارعبت قلوب اوليائک و أولاد بنت نبيّک ـ خداوندا به سوي تو بازگشتم پس توبه مرا بپذير زيرا من بودم که هول و هراس در دل دوستان تو و فرزندان دختر رسول تو افکندم». سپس شرمگينانه به امام (ع) عرض کرد: «فداي تو شوم اي پسر رسول خدا! من بودم که راه بازگشت را بر تو بستم و عرصه را بر تو تنگ کردم چرا که هرگز فکر نميکردم اين مردم پيشنهاد تو را نپذيرند و کار را به اينجا بکشانند. به خدا سوگند که اگر ميدانستم چنين ميشود هرگز راه را بر تو نميگرفتم. اينک پشيمانم و از کرده خويش نزد خداوند توبه ميکنم. آيا من امکان توبه دارم؟»
ميهمان بودي تو ، اول من به رويت راه بستم
چون ندانستم نبايد راه بر مهمان بگيرم
آمدم اکنون که قلب زينبت را شاد سازم
تا که از زهرا به محشر سرخط غفران بگيرم
آمدم تا اصغرت را عذرخواه خويش سازم
آمدم تا اکبرت را دست بر دامان بگيرم
امام فرمود: «آري. خداوند توبه تو را بپذيرد! از اسب فرود آي.» حر عرض کرد: «چون من نخستين کسي بودم که به رويارويي تو آمدم ميخواهم پيش از همه در مقابل تو کشته شوم، شايد که در روز حساب دستم در دست جدت قرار گيرد».
دست رد بر سينه ام مگذار و بگذر از خطايم
تا به راهت سينه را در معرض پيکان بگيرم
امام (ع) به حر اذن جهاد داد. حر در مقابل حضرت ايستاد و خطاب به لشگر کوفه فرياد زد: «اي اهل کوفه! اين بنده صالح خدا را دعوت کرديد و وقتي آمد او را رها کرديد؟! به او گفتيد ما در راه تو جانبازي ميکنيم و وقتي آمد شمشير بر او کشيديد و نميگذاريد در زمين پهناور خداوند به سويي رود؟ يهود و نصاري و مجوس از آب فرات مينوشند و شما او را و زنان و دختران و خاندان او را از آن محروم کردهايد؟ خداوند روز تشنگي بزرگ، شما را سيراب نکند چرا که پاس حرمت محمد را نداشتيد».
سپاه دشمن که تاب و تحمل سخنان حر را نداشتند.او را تيرباران کردند. پس حر، رجز خواندن آغاز کرد و همراه با «زهير» به لشگر دشمن حمله نمود و بسختي جنگيد و عده زيادي از دشمنان را کشت تا اينکه دسته جمعي بر او حمله کردند و وي را به شهادت رساندند.
امام (ع) خود را به پيکر پاک حر رساند و خطاب به او گفت: «اي حر! براستي همانگونه که نامت را نهادهاند در دنيا و آخرت حر هستي». آنگاه با دستمالي سر حر را که از آن خون جاري بود بست.
آري؛ امام حسين (ع) خود را به هر کدام از يارانش که شهيد ميشدند ميرساند و پيکر پاکشان را در آغوش ميگشيد اما دلها بسوزند و چشمان بگريند براي او که تنها و بي کس در گودال قتلگاه افتاده و دشمن بر سينهاش نشسته بود...
الا لعنة الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.
منابع اصلي:
سيد بن طاووس ؛ اللهوف في قتلي الطفوف ؛ قم : منشورات الرضي ، 1364
شيخ عباس قمي ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه علامه شعراني ؛ قم : انتشارات ذوي القربي ، 1378