سایر زبان ها

شهروند خبرنگار

صفحه نخست

سرویس خانواده شیعه

سرویس شیعه شناسی

سرویس عکس

سرویس فیلم

صوت

سردبیر

صفحات داخلی

ايمان وكفر و بدعت وتقيه وتوسل وبدا و ...

ايت الله سبحاني
کد خبر: ۲۳۳۸۱
۱۹:۴۹ - ۰۵ مرداد ۱۳۹۰
اصل يكصد وبيستم

حدّ ايمان  و كفر از بحثهاى  مهم كلامى است. «ايمان»، در لغت، به معناى تصديق و «كفر» به معناى پوشاندن است،لذا  به زارع نيز ـ كه گندم را در دل زمين مى نشاند ـ كافر گفته مى شود. ولى مقصود از ايمان در اصطلاح عقايد  و كلام، اعتقاد به وحدانيت خداوند، و باور داشتن روز قيامت و رسالت پيامبر خاتم (صلى الله عليه وآله وسلم)  است، و البته  ايمان به رسالت پيامبر خاتم (صلى الله عليه وآله وسلم)، شامل اذعان به نبوت پيامبران و كتب آسمانى پيشين و آنچه كه پيامبر اسلام از تعاليم و احكام الهى براى بشر آورده است، نيز مى شود.

پايگاه واقعى ايمان همان قلب انسان است، چنانكه قرآن كريم مى فرمايد: (أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ الإِيمانَ)(مجادله/22): آنان كسانى هستند كه خداوند ايمان را در دلهاشان ثبت كرده است. نيز درباره باديه نشينانى كه در برابر قدرت اسلام، دست تسليم بر سر نهاده ولى دلهاشان از فروغ ايمان خالى است، مى فرمايد:(وَ لَمّا يَدْخُلِ الإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ)  (حجرات/14): هنوز ايمان در قلوب شما وارد نشده است. ولى البته حكم به ايمان يك فرد، مشروط به اين است كه به وسيله زبان يا طرق ديگر، آن را اظهار كند و يا لااقل باور خود را انكار ننمايد. زيرا در غير اين صورت حكم به ايمان او نخواهد شد، چنانكه مى فرمايد:(وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ) (نمل/14): آيات خدا را با آنكه به آن يقين داشتند انكار كردند.با اين بيان حد كفر نيز روشن مى گردد. هرگاه انسانى وحدانيت حق متعال ، يا روز قيامت، و يا رسالت پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) را انكار كند، مسلّماً محكوم به كفر خواهد بود، چنانكه انكار يكى از مسلمات آيين پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) كه به طور روشن مستلزم انكار رسالت باشد، آدمى را محكوم به كفر مى سازد.

پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) آنگاه كه على (عليه السلام)  را براى فتح قلاع خيبر روانه مى كرد، پرچمى به دست او داد و يادآور شد كه صاحب اين پرچم اين خيبر را فتح كرده و باز مى گردد. در اين هنگام على (عليه السلام)  رو به پيامبر كرد و گفت:حد نبرد با آنان چيست؟پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «قاتِلْهُمْ حَتّى يَشْهدوا  أنْ لا إِله إِلاّ اللّه وَ انّ محمّداً (صلى الله عليه وآله وسلم) رسول اللّه، فإذا فعلوا ذلك فَقَد مَنَعُوا مِنْك دِمائَهُمْ وَ أَموالَهُم إِلاّبحَقّها و حسابهم على اللّه»([1]): با آنان نبرد كن تا آنكه به يگانگى خدا و رسالت محمد گواهى دهند. هرگاه گواهى دادند، خونها و مالهاى آنان محترم خواهد بود، مگر آنجا كه به حق (كشته، يا اموالشان گرفته شود) وحساب آنها با خداست.

نيز فردى از امام صادق (عليه السلام)  پرسيد: كمترين چيزى كه مايه ايمان بنده به خدا مى شود چيست؟ امام پاسخ داد: يشهد أن لا إله إلاّ اللّه و انّ محمّداً (صلى الله عليه وآله وسلم) عبدُه و رسولُه، و يُقِّرُ بالطاعةِ و يَعرِفُ إمامَ زمانه فإذا فعل ذلك فهو مؤمن»([2]): كمترين مرتبه ايمان اين است كه به وحدانيت خدا و بندگى و رسالت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) گواهى دهد و اطاعت از حق را بپذيرد و امام زمان خود را بشناسد. هرگاه چنين كرد او مؤمن است.

اصل يكصد و بيست ويكم

گرچه حقيقت ايمان همان اعتقاد قلبى است، ولى نبايد پنداشت كه اين مقدار از ايمان براى رستگارى انسان كافى است، بلكه شخص بايد به آثار و لوازم عملى آن  نيز ملتزم باشد. لذا در بسيارى از آيات  وروايات، مؤمن واقعى كسى شناخته شده است كه ملتزم به آثار ايمان و انجام دهنده فرايض الهى باشد. چنانكه قرآن در سوره عصر همه انسانها را زيانكار شمرده و از آن ميان  تنها گروه زير را استثنا كرده است: (إِلاّالَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ تَواصَوا بِالحَقِّ وَ تَواصَوا بِالصَّبْرِ) : مگر كسانى كه ايمان بياورند و عمل صالح انجام دهند و همديگر را به حق و پايدارى در راه آن سفارش كنند.

امام باقر (عليه السلام)  از حضرت على (عليه السلام)  نقل مى كند كه مردى به او گفت: آيا هركس به وحدانيت خدا و رسالت پيامبر گواهى دهد، مؤمن است؟ حضرت  فرمود:«فَأَين فرائض اللّه» : پس فرائض الهى كجا رفت؟!

نيز امير مؤمنان فرمود: لو كان الايمانُ كلاماً لم يَنزِل فيه صوم ولا صلاة ولا حلال و لا حرام: اگر ايمان، به صِرفِ گفتن شهادتين بود، ديگر روزه و نماز، و حلال وحرامى تشريع نمى گشت.([3])

از گفتار فوق نتيجه مى گيريم كه، ايمان داراى مراتب مختلف بوده و هر مرتبه اى نيز براى خود اثرى ويژه دارد. اعتقاد قلبى به ضميمه اظهار يا دست كم عدم انكار، كمترين مرتبه ايمان است كه يك رشته آثار دينى و دنيوى بر آن مترتب مى گردد، در حاليكه مرتبه ديگر ايمان، كه مايه رستگارى انسان در دنيا و آخرت است، در گرو التزام به آثار عملى آن مى باشد.

نكته در خور ذكر اين است كه در برخى از روايات عمل به فرايض دينى نيز جزو اركان ايمان به شمار آمده است. امام هشتم (عليه السلام)  از پدران خود وآنان از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نقل مى كنند كه آن حضرت فرمود: «الإيمانُ معرفةٌ بالقَلْب و اقرارٌ باللسان و عملٌ بالأَركان»([4]): ايمان معرفت قلبى، اقرار زبانى، و عمل به وسيله اعضا و جوارح است. در برخى از روايات در كنار شهادتين، امورى همچون برپا داشتن نماز، پرداخت زكات، انجام دادن فريضه حج و روزه ماه رمضان نيز قيد شده است.([5])اين گونه روايات، يا ناظر به اين است كه به وسيله اين اعمال مى توان افراد مسلمان را از غير مسلمان باز شناخت، و يا اينكه ذكر شهادتين در صورتى نجاتبخش است كه اعمال شرعى نيز به آن ضميمه شود; اعمالى كه نماز، زكات، حج، و روزه از مهمترين آنهاست.

با توجه به دو اصل ياد شده نبايد هيچ فرقه اى از مسلمين، فرقه ديگر را به عنوان اينكه در برخى از فروع دينى با يكديگر مخالفند، تكفير كند. چه ملاك كفر اين است كه شخص، منكر يكى از اصول سه گانه يا منكر چيزى باشد كه انكار آن ملازم با انكار يكى از سه چيز است، و اين ملازمه در صورتى تحقق مى پذيرد كه حكم آن چيز از نظر شريعت آنچنان بديهى و روشن باشد  كه هرگز نتوان ميان انكار آن و اعتراف به اصول، جمع كرد.

از اين روى سزاست كه مسلمانان در تمام مراحل اخوت اسلامى خويش را حفظ كنند و اختلاف در امورى را كه مربوط به اصول نيست، مايه نزاع و احياناً تفسيق و تكفير يكديگر قرار ندهند و در اختلافات  فكرى و عقيدتى نيز، به گفت و شنود علمى و تحقيقى با يكديگر اكتفا كنند و از اِعمالِ تعصبات خشك غير منطقى و  تهمت و تحريف بپرهيزند.

اصل يكصد و بيست ودوم

از آنجا كه مسلمانان جهان در اصول سه گانه ([6]) وحدت نظر دارند، نبايد گروهى به خاطر اختلاف در برخى از اصول يا فروع، يكديگر را تكفير كنند، زيرا بسيارى از اصول مورد اختلاف جزءمسايل كلامى است كه بعدها در ميان مسلمانان مطرح شده و هر گروهى براى خود دليل و مدركى  دارد. بنابر اين، اختلاف در اين مسايل نمى تواند وسيله تكفير يا تفسيق يكديگر باشد و وحدت اسلامى را بر هم بزند، بهترين راه براى حل اختلاف، گفت و شنود علمى است بدور از تعصبات خشك و غير منطقى.

قرآن كريم مى فرمايد: (يا أَيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا إِذا ضَرَبْتُمْ في سَبِيلِ اللّهِ فَتَبَيَّنُوا وَلا تَقُولُوا لِمَنْ أَلقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمناً) ( نساء/94): اى افراد با ايمان هرگاه در روى زمين به سير و سياحت پرداختيد در تشخيص مؤمن از كافر دقت كنيد و به آن كس كه به شما سلام بگويد (خود را هم آيين شما نشان  دهد) نگوييد مؤمن نيستى.

پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) ضمن بيان پايه هاى اسلام يادآور مى شود كه مسلمانى حق ندارد، مسلمان ديگر را به خاطر انجام گناهى تكفير كند يا اورا مشرك بنامد.([7])

اصل يكصد و بيست و سوم (بدعت)

«بدعت» در لغت به معنى كار نو و بى سابقه اى است كه بيانگر نوعى حسن وكمال در فاعل مى باشد، چنانكه يكى از صفات خداوند «بديع»است:(بَدِيعُ السَّمواتِوَ الأَرض)  (بقره/117). مفهوم اصطلاحى بدعت نيز آن است كه انسان چيزى را كه جزو شريعت نيست، به آن نسبت دهد، و كوتاهترين عبارت براى تعريف اصطلاح بدعت آن است كه بگوييم: إدْخالُ ما لَيْسَ مِنَ الدِّينِ في الدِّينِ.

بدعت گذارى در دين از گناهان كبيره بوده و در حرمت آن هيچ ترديدى نيست. پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:كُلُّ مُحْدثة بِدْعَةٌ وَ كُلُ بِدْعَة ضَلالَةٌ، وَ كُلُّ ضَلالَة فِي النّار»([8]) نكته مهم در مسئله بدعت، تنها اين است كه مفهوم بدعت به صورتى جامع و مانع تعريف و تبيين شود تا بدعت از غير آن تميز داده شود در اين زمينه، براى درك حقيقت بدعت، بايستى به دو مطلب توجه نمود :

1. بدعت، نوعى تصرف در دين، از طريق افزودن يا كاستن شريعت است. بنابر اين، آنجا كه نوآورى ربطى به دين و شريعت نداشته ، بلكه به عنوان يك مسئله عرفى و عادى انجام گيرد، بدعت نخواهد بود(هرچند مشروع بودن آن مشروط به اين است كه ابداع و ابتكار مزبور در شرع محرّم و ممنوع نباشد). فى المثل، بشر از نظر مسكن و پوشاك و ديگر وسايل زندگى همواره دست به نوآوريهايى مى زند و بويژه در عصر ما بسيارى از روشها و ابزارهاى معمول زندگى دگرگون شده و براى نمونه انواع ورزشها و تفريحات جديد پديد آمده است . بديهى است همه اينها يك نوع بدعت (به معنى نوآورى) بوده، ولى ارتباط به بدعت در شرع ندارد. تنها، چنانكه گفتيم، حلال بودن آنها و استفاده از آنها مشروط به اين است كه مخالف با احكام و موازين شرع نباشند. مثلاً، اختلاط زن و مرد بدون حجاب در مجالس و محافل، كه از ارمغانهاى فاسد غرب مى باشد، حرام است ولى بدعت نيست، زيرا كسانى كه در اين محافل شركت مى كنند، اين كار را به عنوان يك عمل مشروع كه اسلام بر آن صحه نهاده انجام نمى دهند، بلكه احياناً با اعتقاد به اينكه امرى مخالف شرع است، روى عدم مبالات تن به اين كار مى دهند. لذا گاه تنبّه يافته و تصميم جدّى مى گيرند كه  ديگر در آنها شركت  نورزند.

براى توضيحات فوق، چنانچه ملتى روز يا روزهايى را بر اساس خود موسم شادى و گردهمايى معين كنند، امّا نه به اين قصد كه شرع چنين دستورى داده است، چنين كارى بدعت نيست، هرچند بايستى حلّيّت وحرمت آن از جهات ديگر مورد بحث و بررسى قرار گيرد.

از اينجا روشن مى شود كه بسيارى از نوآوريهاى بشرى در زمينه هنر، ورزش، صنعت وغيره از قلمرو بدعت اصطلاحى بيرون بوده، و آنچه درباره آنها مطرح است مسئله حلال و حرام بودن آنها از جهات ديگر است كه خود ملاك و مقياس خاص خويش را دارد.

2. اساس بدعت در شرع به اين نكته باز مى گردد كه چيزى را به عنوان يك امر شرعى كه دين به آن فرمان داده به كار برند، در حاليكه براى مشروعيت آن، اصل يا ضابطه اى در شرع وجود نداشته باشد; ولى هرگاه كارى را كه انسان به عنوان يك عمل دينى انجام مى دهد، دليل شرعى يى(به صورت  خاص، يا كلّى و عام) بر مشروعيت آن وجود داشته باشد، آن عمل بدعت نخواهد بود. ازينروست كه علامه مجلسى، عالم بزرگ شيعى، مى گويد:« البِدْعَةُ في الشَّرعِ ما حَدَثَ بَعْدَ الرَّسُولِ ]بما انّه من الدين[ وَ لَمْ يَكُنْ فِيهِ نَصٌّ عَلى الخُصوصِ وَلا يَكُونُ داخلاً في بَعْضِ العُمُوماتِ».([9]): بدعت در شرع، چيزى است كه پس از رسول گرامى حادث شده و دليل شرعى خاص يا عامّى نيز بر جواز آن در كار نباشد.ابن حجر عسقلانى، دانشمند مشهور اهل سنت، نيز مى گويد:« البدعةُ ما أُحدثَ و ليس له أصل فِي الشرع، و ما كانَ له أصل يدلّ عليه الشّرع فليس ببدعة»([10]): بدعت چيزى است كه (پس از پيامبر) پديد آمده باشد، دليلى حاكى از جواز آن در شريعت يافت نشود; و آن چيزى كه اصل و ريشه اى در دين دارد، بدعت نخواهد بود.

آرى، هرگاه عملى را كه به شرع نسبت مى دهيم مستند به دليلى خاص يا ضابطه اى كلى در شرع باشد، مسلّماً بدعت نخواهد بود. صورت نخست (وجود دليل خاص) نياز به بيان ندارد. مهم توضيح قسمت دوم است، زيرا چه بسا ممكن است يك عمل ظاهراً حالت نوآورى داشته و  در تاريخ اسلام بى سابقه باشد ولى معناً تحت ضابطه اى قرار گيرد كه شرع اسلام آن را به صورت كلى پذيرفته است. به عنوان نمونه، مى توان از سرباز گيرى عمومى ياد كرد كه امروزه در نوع كشورها اجرا مى شود. دعوت جوانان به خدمت زير پرچم به عنوان وظيفه دينى، هرچند حالت نوآورى دارد، ولى چون يك اصل و قاعده دينى پشتيبان آن است بدعت نخواهد بود. زيرا قرآن مى فرمايد:(وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَّا اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ قُوَّة) (انفال/60). بديهى است بر اثر تحوّلات جهانى، آموزش عمومى رزمى براى جوانان موجب آمادگى بيشتر در مقابل دشمن مترصد و گوش بزنگ است و عمل به روح آيه شريفه، در عصر ما، مقتضى همين امر است.

از بيان فوق، بسيارى از شبهات واهى كه بر دست و پاى برخى از افراد پيچيده است حل مى شود. براى نمونه، انبوه مسلمانان جهان روز ميلاد پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) را جشن مى گيرند و گروهى اين امر را بدعت مى نامند! در حاليكه ، طبق آنچه گفتيم، هرگز ملاك بدعت بر آن صادق نيست. زيرا به فرض هم كه اين نوع تكريم و اظهار محبت، در شرع وارد نشده باشد،ولى اظهار محبت به پيامبر گرامى اسلام وخاندان او ـ سلام اللّه عليهم اجمعين ـ يكى از اصولمسلّم اسلام است كه اين گونه جشنها و احتفالات مذهبى جلوه و مظهرى از آن اصل كلّى است. پيامبر گرامى (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود:«لا يُؤْمِنُ أَحدُكُمْ حَتّى أَكونَ أَحبَّ إِليهِ مِنْ مالِهِ وَ أَهلِهِ وَ النّاس أجْمَعين»([11]): هيچكدام از شما مؤمن نخواهد بود، مگر آنكه من نزد او از خانواده وى و تمامى مردم، محبوبتر باشم.

ناگفته پيداست كسانى كه در مواليد پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) و اهل بيت او (عليهم السلام)اظهار شادمانى كرده و  بدين منظور مجالسى تشكيل مى دهند، هدفشان اين نيست كه برگزارى جشن در اين ايام، منصوص بوده و دستور برگزارى جشن عيناً به صورت خاص امروزى، در شرع وارد شده است; بلكه اعتقاد آنان اين است كه اظهار محبت به رسول گرامى و اهل بيت او يك اصل كلى است كه در كتاب و سنت با تعابير گوناگون بر آن تكيه شده است.

قرآن كريم مى فرمايد: (قُلْ لا أَسْاَّلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاّ المَودَّةَ فِي القُربى)  (شورى/23): بگو من براى ابلاغ رسالت پاداش نمى طلبم مگر دوستى خويشاوندان و نزديكان; واين اصل مى تواند  در شئون مختلف زندگى فردى و اجتماعى مسلمين، براى خود جلوه ها و مظاهرى پيدا كند. گرفتن جشن در مواليد، جنبه يادآورى نزول رحمت و بركت خدا در آن ايام، و شكرگزارى به درگاه الهى را دارد و اين امر(جشن در روز نزول رحمت)، در شرايع پيشين نيز سابقه داشته است، چنانكه  به صريح قرآن، حضرت عيسى (عليه السلام)  از خداى متعال درخواست كرد مائده اى آسمانى بر وى و جمع يارانش فرو فرستد تا روز نزول مائده را او و پيروانش ـ در توالى نسلها ـ عيد گيرند:

(قالَ عيسى بنُ مَرْيَمَ اللّهمَّ ربَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا  مائدةً مِنَ السَّماءِ تَكُونُ لَنا عِيداً لأَوّلنا وَآخِرِنا وَ آيةً مِنْكَ ...)(مائده/114).

همانگونه كه يادآور شديم، بدعت عبارت از آن نوع تصرفات در دين است كه براى آنها مدرك صحيحى در شرع (به صورت خاص يا عام) وجود نداشته باشد، و بايد توجه نمود كه روايات ائمه اهل بيت(عليهم السلام) ، به حكم حديث متواتر «ثقلين»، از مصادر شريعت و دلايل احكام دينى به شمار مى رود. بنابر اين،  هرگاه حضرات معصومين سلام اللّه عليهم اجمعين  بر جواز يا منع چيزى تصريح كنند، پيروى از گفتار آنان پيروى از دين بوده و مشمول عنوان بدعت گذارى در دين نخواهد بود.

در پايان يادآور مى شويم بدعت به معنى تصرف بدون اذن، پيوسته قبيح و حرام بوده و قرآن از آن با اين جمله :( ءَآللّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللّهِ تَفْتَرُونَ)  (يونس/59) ياد مى كند. در اين صورت تقسيم بدعت (به اين معنى) به قبيح وحسن و حرام وجائز، معنى صحيحى نخواهد داشت.

آرى «بدعت» در معناى عام لغوى آن، به معنى نوآورى در امور زندگى بدون آنكه آن را به شرع منسوب دارند، مى تواند صور گوناگون داشته و مشمول يكى از احكام خمسه تكليفيه (واجب، حرام، مكروه، مستحب و مباح) قرار گيرد.

اصل يكصد و بيست و چهارم (تقيه)

يكى از تعاليم قرآن اين است كه، در مواردى كه جان و عِرض و مال يك فرد مسلمان در اثر اظهار عقيده به خطر خواهد افتاد مى تواند عقيده خود را كتمان كند. در اصطلاح شرعى به اين امر «تقيه» گفته مى شود. جواز تقيه ، نه تنها مدرك شرعى دارد، بلكه عقل و خرد نيز بر درستى و لزوم آن در شرايط حساس گواهى مى دهد. چه، از يك طرف حفظ جان و مال و آبرو لازم است، و از طرف ديگر عمل بر وفق عقيده يك وظيفه دينى است. امّا در مواردى كه اظهار عقيده جان و مال و آبروى شخص را به خطر مى افكند و اين دو وظيفه عملاً با هم تزاحم واصطكاك مى يابند، طبعاً حكم خرد آن است كه انسان وظيفه و تكليف مهمتر را بر ديگرى مقدم بدارد. در حقيقت، تقيه سلاح ضعفا در مقابل اشخاص قدرتمند و بى رحم است، و پيداست كه اگر تهديدى دركار نباشد، انسان نه عقيده خويش را كتمان مى كند و نه بر خلاف اعتقاد خود عمل مى نمايد.

قرآن  در مورد عمّار ياسر (و كسانى كه اصولاً در چنگ كافران  گرفتار شده و به رغم ايمان استوار قلبى خويش، صورتاً براى تخلص آنان لفظ كفر را بر زبان جارى مى كنند) چنين مى فرمايد: (مَنْ كَفَرَ بِاللّهِ مِنْ بَعْدِ إِيمانِهِ إِلاّ مَن أُكْرِهَ وَ قَلْبُـهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِيمانِ)  (نحل/106): كسى كه پس از ايمان به خدا كفر ورزد (به سزاى عمل خود مى رسد) مگر كسى كه از روى ناچارى  و اجبار اظهار كفر كند، ولى قلبش به ايمان، قرص و محكم باشد.

در آيه ديگر مى فرمايد: (لا يَتّخِذِ المؤْمِنُونَ الكافِرينَ أولياءَ مِنْ دُونِ المُؤْمِنينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِك فَلَيْسَ مِنَ اللّهِ فِي شَيء إِلاّ أَنْ تَتّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَيُحَذِّرُكُمُ اللّهُ نَفْسَهُ وَإِلَى اللّه الْمَصِيرُ) (آل عمران/28): روا نيست مؤمنان كافران  را به جاى مؤمنان ولى خود گيرند، و هركس چنين كند پيوند خويش را با خداوند گسسته است; مگر اينكه خود را (براى ايمنى از شر آنها) در حصن و حفاظِ تظاهر به قبول ولايتشان قرار دهيد. خداوند شما را از مخالفت با خويش برحذر مى دارد و بازگشت همگان به سوى خدا است.مفسران اسلامى در شرح اين دو آيه، همگى اصل تقيه را اصلى مشروع دانسته اند.([12])

اصولاً هركس مطالعه مختصرى در تفسير و فقه اسلامى داشته باشد مى داند كه اصل تقيه از اصول اسلامى است و نمى توان آيات ياد شده در فوق و نيز عمل مؤمن آل فرعون در كتمان ايمان خويش و اظهار خلاف آن را (غافر/28) ناديده گرفت.و تقيه را به طور كلّى منكر شد.

ضمناً در خور ذكر است كه هرچند آيات تقيه در مورد تقيه از كافران وارد شده، ولى ملاك آن، كه همان حفظ جان و عرض و مال مسلمين در شرايط حساس و ناگوار است، اختصاص به كافران ندارد، و اگر اظهار عقيده و يا عمل شخص بر وفق آن، نزديك فرد مسلمان نيز موجب خوف شخص بر جان و مال خويش باشد، تقيه در اين مورد حكم تقيه از كافر را خواهد داشت. اين سخنى است كه ديگران نيز به آن تصريح كرده اند. رازى مى گويد: مذهب شافعى اين است كه هرگاه وضع مسلمانان در ميان خود همان حالتى را به خود گرفت كه مسلمانان در ميان كفّار(حربى) دارند، تقيه براى حفظ جان جايز است. همچنين تقيه منحصر به ضرر جانى نبوده و حتى ضرر مالى نيز مجوّز تقيه است; مالى كه حرمت آن مانند حرمت خون مسلمان است، و اگر كسى در راه آن كشته شود، شهيد مى باشد.([13])

ابوهريره مى گويد: من از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) دوگونه تعاليم و دستورات دريافت كرده ام. برخى را در ميان مردم منتشر كردم، ولى از نشر برخى ديگر خوددارى كردم. چه، اگر انجام مى دادم كشته مى شدم.([14])

كارنامه زندگى خلفاى اموى و عباسى سرشار از ظلم و ستم است. در آن روزگار، نه تنها شيعيان به علت اظهار عقيده مطرود و منزوى شدند، بلكه محدثان اهل سنت نيز در دوران مأمون در مسئله «خلق قرآن» غالباً راه تقيه را در پيش گرفته و جز يك نفر همگى پس از صدور بخشنامه مأمون درباره خلق قرآن، بر خلاف عقيده قلبى خويش موافقت نشان دادند، كه داستان آن در تاريخ آمده است.([15])

اصل يكصد و بيست و پنجم (تقيه)

بر اساس منطق شيعه،تقيه در شرايطى واجب، ولى در برخى شرايط نيز حرام است، و انسان در آن شرايط نبايد به بهانه اينكه جان و مال وى به خطر مى افتد تقيه كند. گروهى تصور مى كنند كه شيعه مطلقاً تقيه را واجب مى داند، در حاليكه اين تصور غلط بوده و روش پيشوايان شيعه هرگز چنين نبوده است. زيرا آنان با در نظر گرفتن شرايط و رعايت مصالح و مفاسد، در هر زمان راهى خاص و مناسب را انتخاب مى كردند و لذا مى بينيم كه گاه تقيه نكرده و جان ومال خود را در راه اظهار عقيده فدا مى كردند.

اصولاً پيشوايان معصوم شيعه غالباً به وسيله شمشير يا زهر جفاى دشمنان به شهادت رسيده اند،  در حاليكه يقيناً اگر آنان به حاكمان عصر خويش چهره خوش و زبان شيرين  نشان مى دادند، قدرتمندان حاكم چه بسا بزرگترين و عالى ترين مقامات را نيز در اختيار آنان مى نهادند; ولى آنها خوب مى دانستند كه تقيّه (فى المثل در برابر يزيد) مايه نابودى دين و محو مذهب است.

در شرايط كنونى نيز براى رهبران دينى مسلمين دو نوع تكليف وجود دارد: در شرايطى راه تقيه را در پيش گيرند; و در شرايط ديگر، كه اساس دين در خطر است، جان به كف گرفته  به استقبال مرگ روند.

در پايان يادآور مى شويم كه تقيه يك امر شخصى و مربوط به وضع فرد يا افراد ضعيف و ناتوان در برابر دشمن قهار است، كه اگر تقيه نكند هم جانشان در خطر است و هم بر قتل آنها اثرى مترتب نيست. ولى در تعليم و تبيين معارف واحكام دينى،تقيّه موردى نخواهد داشت، مثلاً دانشمندى كتابى را بر اساس تقيه بنويسيد و عقايد انحرافى و خلاف را، به عنوان عقايد شيعه، درجامعه منتشر سازد! روى همين امر است كه مى بينيم در طول تاريخ شيعه، هيچ گاه كتابى در زمينه عقايد و احكام بر اساس تقيه نوشته نشده است، بلكه علماى شيعه در سخت ترين شرايط نيز عقيده حقّه خويش را اظهار داشته اند. البته ممكن است در ميان آنان پيرامون اصل يا مسئله اى خاص اختلاف نظر وجود داشته باشد، ولى هرگز در طول تاريخ يك بار هم اتفاق نيفتاده كه دانشمندان شيعه رساله يا كتابى را ـ به بهانه تقيه ـ بر خلاف آرا و عقايد مسلّم اين مذهب بنويسند، و به اصطلاح در بيرون چيزى بگويند و در خفا چيزى ديگر، و اگر كسى چنين روش داشته باشد از جرگه شيعه اماميه خارج است.

در اينجا، به كسانى كه فهم و هضم تقيه براى آنان سنگين بوده و تحت تأثير تبليغات سوء دشمنان تشيع قرار دارند، اكيداً توصيه مى كنيم كه يك دوره تاريخ شيعه را در عهد امويان و عباسيان، وحتى عثمانيها در تركيه و شامات، مطالعه كنند تا بدانند كه اين گروه براى دفاع از عقيده و پيروى از اهل بيت (عليهم السلام)  چه بهاى گزافى را پرداخته اند، چه قربانيهايى داده، و چه مصايب تلخى را تحمل كرده اند، تا آنجا كه  حتى  از خانه و كاشانه خود به كوهها پناه برده اند. شيعيان، با وجود رعايت تقيه، چنين وضعى داشتند، حال اگر اين اصل را رعايت نمى كردند چه وضعى پيش مى آمد؟! و براستى آيا در آن صورت اثرى از تشيع در جهان باقى مى ماند؟!

اصولاً بايد توجه داشت كه، اگر نكوهشى در تقيّه هست در اصل متوجه مسبّبان آن است. كسانى مستوجب نكوهشند كه به جاى اجراى عدل و رأفت اسلامى، سخت ترين و كشنده ترين اختناقهاى سياسى و مذهبى را بر پيروان عترت نبوى (عليهم السلام)  تحميل مى كردند، نه كسانى كه از روى ناچارى  براى حفظ جان و مال و ناموس خويش به تقيه پناه مى بردند! و شگفت اينجاست كه برخى كسان، به جاى نكوهش مسبّبان تقيه يعنى ظالمان، تقيه كنندگان، يعنى مظلومان را  نكوهش كرده و متهم به نفاق مى كنند! حال آنكه فاصله «نفاق» با «تقيه» از زمين تا آسمان است: منافق، كفر را در دل خويش پنهان كرده و در ظاهر ابراز ايمان مى كند، در حاليكه مسلمان در حال تقيه قلبى  لبريز از ايمان  دارد و صرفاً به علت ترس از آزار طاقت فرساى ظالم، اظهار خلاف مى نمايد.

اصل يكصد و بيست و ششم (توسل)

زندگى بشر بر اساس بهره گيرى از وسائل و اسباب طبيعى استوار است كه هريك آثار ويژه خود را دارند. همه ما هنگام تشنگى آب مى نوشيم، و هنگام گرسنگى غذا مى خوريم. چه، رفع نياز توسط وسائل طبيعى، به شرط آنكه براى آنها «استقلال در تأثير» قائل نشويم، عين توحيد است. قرآن يادآور مى شود كه: ذوالقرنين در ساختن سد از مردم درخواست كمك كرد :(فَأَعِينُوني بِقُوَّة أجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ رَدْماً)(كهف/95): با قدرت خويش مرا يارى كنيد تا ميان شما وا نان (يأجوج و مأجوج) سدّى برپا سازم.

كسانى كه شرك را به معنى «تعلّق و توسّل به غير خدا» تفسير مى كنند، حرفشان تنها در صورتى صحيح است كه ما براى ابزار و وسائط موجود، «اصالت و استقلال» قائل شويم، وگرنه چنانچه آنها را وسايلى بدانيم كه، به مشيّت و اذن الهى، ما را به نتيجه مى رسانند از مسير توحيد خارج نشده ايم، و اصولاً زندگى بشر از روز نخست بر اين اساس، يعنى استفاده از وسائل ووسائط موجود، استوار بوده و پيشرفت علم و صنعت نيز در همين راستا صورت گرفته و مى گيرد.

ظاهراً توسّل به اسباب طبيعى مورد بحث نيست; سخن درباره اسباب غير طبيعى است كه بشر جز از طريق وحى راهى به شناخت آنها ندارد. هرگاه در كتاب و سنت چيزى به عنوان وسيله معرفى شده باشد، تمسّك به آن همان حكمى را دارد كه در توسل به امور طبيعى جارى است. بنابر اين، ما زمانى مى توانيم با انگيزه دينى به اسباب غير طبيعى تمسك جوييم، كه دو مطلب ملحوظ نظر قرار گيرد :

1. از طريق كتاب و سنت، وسيله بودن آن چيز براى نيل به مقاصد دنيوى يا اُخروى ثابت شود;

2. براى اسباب و وسائل، هيچ گونه اصالت و استقلالى قائل نشده و تأثير آنها را منوط به اذن و مشيّت الهى بدانيم.

قرآن كريم، ما را به بهره گرفتن از وسائل معنوى دعوت كرده مى فرمايد:(يا أَيُّهَا الّذِينَ آمَنُوا اتقُوا اللّهَ وابْتَغُوا إِليهِ الوَسِيلةَ وَ جاهِدوا فِي سَبِيلِهِ لَعلَّكُمْ تُفْلِحُونَ)(مائده/35):اى افراد با ايمان خود را از خشم و سخط الهى واپاييد، وبراى تقرّب به او وسيله اى جستجو كنيد، و در راه وى جهاد كنيد، باشد كه رستگار شويد.

بايد توجه نمود كه وسيله به معناى تقرب نيست، بلكه چيزى است كه مايه تقرب به خدا مى گردد و يكى از طرق آن، جهاد در راه خدا است كه در آيه ذكر شده است و در عين حال مى تواند، چيزهاى ديگر نيز وسيله تقرب باشد.([16])

اصل يكصد وبيست و هفتم (توسل)

در اصل گذشته ثابت شد كه توسل به اسباب طبيعى وغير طبيعى(به شرط اينكه، رنگ استقلال در تأثير به خودنگيرند) عين توحيد است. شكى نيست كه انجام واجبات و مستحبات، همچون نماز و روزه و زكات و جهاد و غيره در راه خدا، همگى وسايل معنوى يى هستند كه انسان را به سر منزل مقصود، كه همان تقرب به خداوند است مى رسانند. انسان در پرتو اين اعمال، حقيقت بندگى را مى يابد و در نتيجه به خدا نزديك مى شود. ولى بايد توجه نمود كه وسايل غير طبيعى، منحصر به انجام امور عبادى نيست، بلكه در كتاب و سنت يك رشته وسايل معرفى شده كه توسل به آنها استجابت دعا را به دنبال دارد كه ذيلاً برخى از آنها را يادآور مى شويم:

1. توسل به اسما و صفات حسناى الهى كه در كتاب و سنت وارد شده است، چنانكه مى فرمايد: (وَ للّهِ الأَسْماءُ الحُسْنى فَادْعُوهُ بِها)(اعراف/180): اسماء حسنى مخصوص خداوند است، پس خداوند را به وسيله آنها بخوانيد. در ادعيه اسلامى، توسل به اسما و صفات الهى فراوان وارد شده است.

2. توسل به دعاى صالحان كه برترين نوع آن توسل به ساحت پيامبران و اولياى خاص خداوند است تا براى انسان از درگاه الهى دعا كنند.

قرآن مجيد به كسانى كه بر خويشتن ستم كرده اند (گنهكاران) فرمان مى دهد سراغ پيامبر روند و در آنجا هم خود طلب مغفرت كنند، و هم پيامبر براى آنان طلب آمرزش كند. و نويد مى بخشد كه: در اين موقع خدا را توبه پذير ورحيم خواهند يافت، چنانكه مى فرمايد:(وَ لَو أَنَّهُمْ إِذْظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللّه وَاسْتغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّاباً رَحيماً) (نساء/64) در آيه ديگر، منافقان را نكوهش مى كند كه چرا هرگاه به آنان گفته شود سراغ پيامبر بروند تا در باره آنان از خداوند طلب آمرزش كند، سرپيچى مى كنند؟! چنانكه مى فرمايد:(وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللّهِ لَوَّوا رُؤوسَهُمْ وَرَأيتهُمْ يَصُدُّون وَ هُمْ مُسْتَكْبِرُونَ) (منافقون/5).

از برخى از آيات بر مى آيد كه در امتهاى پيشين نيز چنين سيره اى جريان داشته است. فى المثل، به صريح قرآن، فرزندان يعقوب (عليه السلام)از پدر خواستند بابت گناهانشان از خدا براى آنان طلب آمرزش كند و يعقوب نيز درخواست آنان را پذيرفت و وعده استغفار داد: (يا أَبانا اسْتَغْفِر لَنا ذُنُوبَنا إِنّا كُنّا خاطِئِينَ* قالَ سَوفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبّي إِنَّهُ هُوَ الغَفُورُ الرَّحيمُ) (يوسف/97ـ98).

ممكن است گفته شود: توسل به دعاى صالحان، در صورتى عين توحيد (ويا لااقل مؤثر) است كه كسى كه به او توسل مى جوييم در قيد حيات باشد، ولى اكنون كه انبيا و اوليا از جهان رخت بر بسته اند، چگونه توسل به آنان مى تواند مفيد و عين توحيد باشد؟

در پاسخ به اين سؤال يا ايراد، دو نكته را بايستى يادآور شويم:

الف ـ حتى اگر فرض كنيم شرط توسل به نبى يا ولى حيات داشتن آنهاست، در اين صورت توسل به انبيا و اولياى الهى پس از مرگ آنان، تنها كارى غير مفيد خواهد بود، نه مايه شرك; واين نكته اى است كه غالباً از آن غفلت شده، و تصور مى گردد كه حيات و موت، مرز توحيد و شرك است! در حاليكه بر فرض قبول چنين شرطى (حيات انبيا و اوليا در هنگام توسل ديگران به آنان)، زنده بودن شخص نبى وولى، ملاك مفيد و غير مفيد بودن توسل خواهد بود، نه مرز توحيدى بودن و شرك آميز بودن عمل!

ب ـ مؤثر و مفيد بودن توسل دو شرط بيشتر ندارد :

1. فردى كه به وى توسل مى جويند، داراى علم و شعور و قدرت باشد;

2. ميان توسل جويندگان و او ارتباط برقرار باشد; و در توسل به انبيا و اوليايى كه از جهان درگذشته اند، هر دو شرط فوق (درك و شعور، و وجود ارتباط ميان ما و آنان) به دلايل روشن عقلى و نقلى، تحقق دارد.

وجود حيات برزخى يكى از مسايل مسلّم قرآنى و حديثى است كه دلايل آن را در اصل 105 و106 يادآور شديم. در جايى كه، به تصريح قرآن، شهداى راه حق حيات و زندگى دارند، مسلّماً پيامبران و اولياى خاص الهى ـ كه بسيارى از ايشان خود نيز شهيد شده اند: از حيات برتر وبالاترى برخوردارند.

بر وجود ارتباط ميان ما و اولياى الهى دلايل بسيارى در دست است كه برخى را ذيلاً يادآور مى شويم:

1. همه مسلمانان در پايان نماز شخص پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) را خطاب قرار داده و مى گويند: السّلام عليك أيّها النبي و رحمة اللّه و بركاته ; آيا آنان براستى كار «لغوى» انجام مى دهند و پيامبر اين همه سلام را نمى شنود و پاسخى نمى دهد؟!

2. پيامبر گرامى در جنگ بدر دستور داد اجساد مشركانرا در چاهى ريختند. سپس خود با همه آنان سخن گفت. يكى از ياران رسول خدا عرض كرد: آيا با مردگان سخن مى گوييد؟ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: شماها از آنان شنواتر نيستيد.([17])

3. رسول گرامى (صلى الله عليه وآله وسلم) كراراً به قبرستان بقيع مى رفت و به ارواح خفتگان در قبرستان چنين خطاب مى كرد: السّلام على أهل الدّيار من المؤمنين و المؤمنات. و بر اساس روايتى ديگر مى فرمود: السّلام عليكم دار قوم مؤمنين».([18])

4. بخارى در صحيح خود آورده است: روزى كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم)درگذشت، ابوبكر وارد خانه عايشه شد. سپس به سوى جنازه پيامبر رفته، جامه از صورت پيامبر برگرفت و او را بوسيد و گريست و گفت:بأبي أنت يا نبيّ اللّه لا يجمعُ اللّه عليك موْتتين، أمّا الْمَوتَةُ التي كُتِبَتْ عليك فقدمتَّها».([19])

پدرم فداى تو باداى پيامبر خدا، خدا دو مرگ بر تو ننوشته است. مرگى كه بر تو نوشته شده بود، تحقق يافت.

چنانچه رسول گرامى حيات برزخى نداشته و هيچگونه ارتباطى ميان ما و او وجود ندارد، چگونه ابوبكر به او خطاب كرده و گفت: يا نبيّ اللّه.

5. امير مؤمنان على (عليه السلام) آنگاه كه پيامبر را غسل مى داد به او چنين گفت: بأبي أنت و أُمّي يا رسولَ اللّه لقد إنقطعَ بموتِك ما لَمْ يَنْقَطِعْ بموتِ غيرِك مِن النُبوّةِ والأنباءِ و أخبارِ السماء... بأبي أنتَ و أُمّي اذكرنا عند ربِّك و اجْعلنا من بالك»([20]) پدر و مادرم فداى تو باداى رسول خدا، با مرگ تو چيزى منقطع گرديد، كه با مرگ ديگران منقطع نگرديده بود; با مرگ تو رشته نبوت و وحى گسسته شد... پدر و مادرم فداى تو باد، ما را نزد خدايت به ياد آور،ما را به خاطر داشته باش.

در پايان يادآور مى شويم كه توسل به انبيا و اوليا صورتهاى مختلفى دارد كه مشروح آن در كتب عقايد بيان شده است.

اصل يكصد وبيست و هشتم (بداء)

تقدير الهى درباره انسان بر دو نوع است:

1. تقدير محتوم و قطعى، كه به هيچوجه قابل تغيير نيست;

2. تقدير معلّق و مشروط،كه با فقدان برخى شرايط، دگرگون مى شود و تقدير ديگر جايگزين آن مى گردد.

با توجه به اصل مسلّم فوق، يادآور مى شويم كه اعتقاد به «بداء» يكى از عقايد اصيل اسلامى است كه همه فرق اسلامى اجمالاً به آن اعتقاد دارند، هرچند برخى از آنان از به كار بردن لفظ «بداء» خوددارى مى كنند.و اين استيحاش از استعمال لفظ بداء نيز ضررى به قضيه نمى زند، چه مقصود، تبيين محتوى است نه اسم.

حقيقت بداء بر دو اصل استوار است:

الف ـ خداوند داراى قدرت و سلطه مطلقه بر هستى است و هر زمان خواست مى تواند تقديرى را جايگزين تقدير ديگر سازد; در حاليكه به هر دو نوع تقدير، علم قبلى داشته، و هيچگونه تغييرى نيز در علم وى راه نخواهد يافت. زيرا تقدير نخست چنان نيست كه قدرت خدا را محدود ساخته و توانايى دگرگون كردن آن را از او سلب كند. خداوند متعال بر خلاف عقيده يهود، كه مى گفتند :(يَدُ اللّهِ مَغْلُولَة)، قدرت گسترده دارد و به تعبير قرآن دست او باز است:(بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ).([21])

به ديگر سخن، خلاّقيت و آفرينش گرى و اعمال قدرت از جانب خداوند، استمرار داشته و به حكم (كُلَّ يَوم هُوَ فِي شَأْن) ([22]) وى از امر آفرينش فارغ نگشته و كار آفرينشگرى همچنين ادامه دارد.

امام صادق (عليه السلام) در تفسير آيه (قالَتِ اليَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُوَلَةٌ...) مى فرمايد: يهود مى گويند خدا از امر آفرينش فارغ شده، كم و زياد (در رزق و عمر وغيره) راه ندارد. خداوند در تكذيب آنان چنين فرمود: (غُلَّتْ أَيديهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ): دستشان بسته باد و به گفتار ناهنجار خود از رحمت خدا دور باشند! بلكه قدرت او گسترده است، هرگونه بخواهد انفاق مى كند. سپس مى افزايد:

أَلَمْ تَسْمَعْ قَولَ اللّهِ عَزَّ وجَلَّ (يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الكِتابِ) ([23]): آيا سخن خدا را نشنيده اى كه مى فرمايد: خدا آنچه را بخواهد محو كرده و يا ثابت مى دارد، ونزد خداست امّ الكتاب (لوح محفوظ).

نتيجه اينكه: عقيده اسلامى بر اساس قدرت گسترده، سلطه مطلقه، و دوام و استمرار خلاّقيت خدواند استوار است، و خداوند مى تواند هر زمان بخواهد در مقدّرات انسان، از عمر و روزى وغيره، تحول ايجاد كرده و مقدّرى را جايگزين مقدّر قبلى نمايد، و هر دو تقدير قبلاً در اُمُّ الكتاب به ثبت رسيده است.

ب ـ اعمال قدرت و سلطه از سوى خداوند، و اقدام وى به جايگزين كردن تقديرى جاى تقدير ديگر، بدون حكمت و مصلحت انجام نمى گيرد، و بخشى از قضيه، در گرو اعمال خود انسان است كه از طريق اختيار و برگزيدن و زندگى شايسته يا ناشايسته، زمينه دگرگونى سرنوشت خويش را فراهم سازد.

فرض كنيم انسانى، خداى ناكرده، حقوق والدين و بستگان خود را مراعات نمى كند. طبعاً اين عمل ناشايست و در سرنوشت او تأثير ناخوشايندى خواهد داشت. حال اگر در نيمه زندگى از كرده خود نادم گشته و از آن پس به وظايف خود در اين باره اهتمام ورزد، در اين صورت زمينه دگرگونى سرنوشت خود را فراهم كرده و مشمول آيه (يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ) خواهد گشت. اين مطلب در عكس قضيه نيز حاكم است.

آيات و روايات در اين مورد بسيار است كه برخى را يادآور مى شويم:

1. (إِنَّ اللّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوم حَتّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ)(رعد/11): خدا وضع هيچ قومى را (از آسايش به سختى) دگرگون نمى سازد مگر اينكه آنان خود وضع خويش را دگرگون سازند.

2. (وَ لَوْ أَنَّ أَهْل القُرى آمَنُوا وَاتَّقَوا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكات مِنَ السَّماءِ وَ الأَرْضِ وَ لكنْ كَذّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ) (اعراف/96): اگر ساكنان آباديها ايمان آورده و پرهيزگار مى شدند ما بركات آسمانها و زمين را به روى آنان مى گشوديم، ولى (چه سود؟ كه) آنان دين خدا را تكذيب كردند و ما هم آنان را به كيفر اعمالشان عذاب كرديم.

3. سيوطى در تفسير خود آورده است كه: امير مؤمنان على (عليه السلام) از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)درباره تفسير آيه (يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ) سؤال كرد، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در پاسخ چنين فرمود: من ديدگان تو و امتم را با تفسير اين آيه روشن مى كنم. صدقه در راه خدا، نيكى به پدر و مادر، و انجام كارهاى نيك، بدبختى را به خوشبختى دگرگون ساخته، مايه افزايش عمر مى گردد و از مرگهاى بد جلوگيرى مى كند.([24])

4. امام باقر (عليه السلام) مى فرمايد:صله رَحِم، اعمال را پاكيزه و اموال را با بركت مى سازد. همچنين بلا را دفع، و حساب را آسان مى گرداند و اجل (معلّق) را عقب مى اندازد.([25])

با توجه به اين دو اصل روشن مى شود كه اعتقاد به بداء يك عقيده مسلّم اسلامى است كه، صرفنظر از تعبير واصطلاح خاص بداء، تمامى مذاهب وفرق اسلامى به مفهوم آن اعتقاد دارند.

در خاتمه، براى آگاهى از اينكه چرا از اين عقيده اسلامى با جمله «بدا للّه»تعبير شده است، دو نكته را متذكر مى شويم:

الف ـ در به كار گيرى اين كلمه، از پيامبر گرامى پيروى شده است. بُخارى در صحيح خود نقل مى كند كه آن حضرت درباره سه نفر كه مبتلا به بيمارى پيسى، گرى و نابينايى شده بودند، فرمود: «بَدا للّه عزّ وجلّ أن يَبْتَلِيهم». آنگاه سرگذشت آنان را از آنجا تا پايان مشروحاً بيان داشت و نشان داد كه چگونه خداوند بر اثر كفران نعمت دو نفر از آنان سلامتى اوليه را از ايشان گرفته و گرفتار امراض پيشينيانشان ساخت.([26])

ب ـ اين نوع استعمالات از باب مشاكله و سخن گفتن به لسان قوم است. در عرف معمول است كه وقتى فردى تصميمش تغيير مى كند مى گويد: «بدا لى» براى من بدا رخ داد. پيشوايان دين نيز، از باب تكلم به لسان قوم، و تفهيم مطلب به مخاطبين، اين تعبير را درباره خداى متعال به كار برده اند. در همين زمينه در خور ذكر است كه در قرآن، كراراً به ذات اقدس الهى صفاتى چون مكر و كيد وخدعه و نسيان نسبت داده شده است. در حاليكه مسلّماً ساحت الهى از ارتكاب اين گونه امور (به مفهوم و شكل رايج آنها در ميان انسانها) منزه است. با اين وصف در قرآن به ذات اقدس الهى صفت مكر و كيد و خدعه و نسيان نسبت داده شده است:

1. (يَكِيدُونَ كيداً * وَأَكِيدُ كَيداً) (طارق/15ـ16).

2. (وَ مَكَرُوا مَكْراً * وَمَكَرْنا مَكْراً) (نمل/50).

3. (إِنَّ المُنافِقينَ يُخادِعُونَ اللّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ)(نساء/142).

4. (نَسُوا اللّهَ فَنَسِيَهُمْ) (توبه/67).

به هر روى، محققين شيعه درباره استعمال لفظ بداء، با توجه به امتناع دگرگونى در علم خدا تحقيقاتى بلندى دارند كه مجال ذكر آنها در اين مختصر نيست و ما طالبان تفصيل را به كتب ياد شده در زير ارجاع مى دهيم.([27])

اصل يكصد و بيست و نهم

«رجعت» در لغت به معنى بازگشت است، و مقصود از آن در فرهنگ شيعه، بازگشت گروهى از امت اسلامى پس از ظهور حضرت مهدى ـ عجّل اللّه فرجه الشريف ـ و قبل از برپايى قيامت به دنياست. گواه روشن بر وجود رجعت، پيش از هرچيز قرآن كريم است كه در آيه 84 سوره نمل مى فرمايد:

(وَ يَومَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمّة فَوجاً مِمّنْ يُكذِّبُ بآياتِنا فَهُمْ يُوزَعُونَ) ([28]) و در آيه 87 مى فرمايد: (وَ يَومَ يُنْفَخُ فِي الصُورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّمواتِوَ مَنْ فِي الأَرض إِلاّ مَنْ شاءَ اللّهُ وَكُلٌّ أَتَوهُ داخِرينَ).([29])

چنانكه مى بينيم، آيات فوق از دو روز سخن گفته و «يوم» دوم را بر «يوم» نخست عطف نموده است.

افزون بر اين، در روز نخست، تنها از زنده شدن گروهى خاص سخن به ميان آورده و در روز دوم از مرگ همه انسانها ياد كرده است. از ملاحظه مجموع اين نكات درمى يابيم كه روز نخست غير از روز قيامت بوده و آن دو با هم فرق دارند.

مجدداً يادآور مى شويم آيه نخست از زنده شدن گروهى خاص ـ تكذيب كنندگان ـ سخن مى گويد، و چنين روزى طبعاً نمى تواند روز رستاخيز باشد. زيرا در آن روز همه انسانها پس از نفخ صور زنده مى شوند، چنانكه مى فرمايد:(إِنْ كلُّ مَنْ في السَّمواتِ والأَرضِ إِلاّ آتِى الرّحمنِ عبداً... وَكُلُّهُمْ آتيهِ يَومَ القِيامةِ فَرداً)(مريم/93و95): همه كسانى كه در آسمانها و زمين هستند با حال تسليم به محضر خداى مهربان در مى آيند... و همه آنان در روز قيامت تنها نزد او حاضر مى گردند. نيز در آيه ديگر در وصف قيامت مى فرمايد:

(وَ حَشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادرْ مِنْهُمْ أَحَداً) (كهف/47): آنان را براى حساب گرد مى آوريم، و يك تن را هم رها نمى كنيم.

نتيجه اينكه، از مقايسه دو آيه سوره نمل و اختلاف آنها در مضمون، بايد گفت كه جهان در انتظار دو روز است كه در يكى تنها برخى از انسانها محشور مى شوند و در ديگرى همه انسانها. روايات شيعه، روز نخست را مربوط به پس از ظهور حضرت مهدى و قبل از رستاخيز مى داند.

آيه اى كه  با آن بر وقوع رجعت استدلال كرديم، هر چند در مورد رجعت گروه تبهكار است، ولى دايره رجعت فزون تر از اين گروه خاص مى باشد، زيرا گروهى از صالحان  را نيز در برمى گيرد، و روايات درباره بازگشت صالحان، فزون از حد است،و از طرف محققان كتاب هاى متعددى در مورد رجعت هر دو گروه نوشته شده است.و براى تفصيل به كتابهاى ويژه در رجعت مراجعه شود.

در هر حال بازگشت گروهى از صالحان و يا تبهكاران قبل از رستاخيز امر شگفت آورى نيست، زيرا در امتهاى پيشين نيز گروهى پس از مرگ بار ديگر زنده شده و پس از مدتى براى بار دوم درگذشته اند.([30])

بازگشت گروهى به اين جهان نه مخالف حكم عقل است، و نه معارض با نقل; زيرا همان گونه كه يادآور شديم به صريح قرآن در امتهاى پيشين چنين واقعه اى رخ داده، واين خود بهترين گواه بر امكان آن است. و اين نيز كه برخى پنداشته اند رجعت با تناسخ يكسان است، تصورى كاملاً بى پايه است، زيرا تناسخ آن است كه نفس پس از مرگ بار ديگر حيات خويش را از نطفه آغاز كند و يا به بدن ديگرى تعلق بگيرد. حال آنكه در رجعت هيچيك از اين دو امر باطل وجود ندارد. حكم رجعت از اين جهت بسان زنده شدن مردگان در امتهاى پيشين، و معاد جسمانى در قيامت بوده و در حقيقت جلوه اى كوچكاز رستاخيز نهايى است كه در آن همه انسانها بدون استثناء زنده مى شوند.

بحث گسترده درباره رجعت و تفصيل جزئيات آن در كتب تفيسر، حديث و كلام شيعه آمده است. روايات شيعه در اين باره در حدّ تواتر بوده و بيش از سى محدث در فزون تر از پنجاه كتاب آن را نقل كرده اند.([31])

اصل يكصد و سى ام (عدالت صحابه)

صحابه و ياران پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) كه در زمان حيات آن حضرت به او ايمان آورده و از محضر وى كسب معرفت كرده اند، نزد ما شيعيان از احترام خاصى برخوردارند، چه آنان كه در جنگهاى بدر و احد و احزاب و حُنَين شربت شهادت نوشيدند، وچه آنان كه پس از درگذشت پيامبر در قيد حيات باقى ماندند. همه اينان، از حيث آنكه به پيامبر ايمان آورده و در كنار او بوده اند، از احترام برخوردارند، و در جهان هيچ مسلمانى نيست كه به صحابه پيامبر اكرم (از آن نظر كه صحابه پيامبر بوده است) بدگويى كرده يا اظهار بى مهرى نمايد، و اگر چنين نسبتى به گروهى از مسلمانان بدهند نسبتى كاملاً بى اساس است.

ولى در كنار اين مسئله، مطلب ديگرى وجود دارد كه بايستى بدون هيچ تعصّب يا حبّ و بغضى بدان رسيدگى كرد : آيا همه اصحاب، عادل و پرهيزگار و پيراسته از گناه بوده اند؟ يا آنكه حكم صحابه، از اين نظر، حكم «تابعين» است كه نمى توان همگى آنان را عادل و پارسا دانست؟

بديهى است رؤيت پيامبر و مصاحبت با او، هرچند امرى افتخار آميز است، ولى براى هيچ انسانى مصونيت از گناه نمى آورد، و نمى توان به همه صحابه با يك نظر نگريست و همگى را عادل و پرهيزگار و پيراسته از گناه دانست، زيرا به شهادت قرآن، آنان در عين داشتن افتخار «صحابى بودن» ـ از حيث ايمان و نفاق، و اطاعت و عصيان در برابر خدا و رسول ـ به اصناف گوناگونى تقسيم شده اند كه با توجه به اين تقسيم بندى نمى توان همگان را يكسان انديشيد، و كلاً عادل و پرهيزگار دانست.

شكى نيست كه قرآن ياران پيامبر را در مواقع مختلف ستوده است.([32]) فى المثل از بيعت كنندگان با پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در جريان صلح حديبيه اظهار رضايت كرده و مى فرمايد: (لَقَدْرَضِيَ اللّهُ عنِ المُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ) (فتح/18). امّا اين ستايش، بيانگر رضايت خداوند از آنان در حال بيعت(إِذ يُبايِعُونَكَ) است، و دلالت بر تضمين صلاح و رستگارى همه آنان تا پايان عمر ندارد. لذا اگر فرد يا افرادى از آنان بعداً راه خلاف در پيش گرفته باشند، مسلماً رضايت پيشين الهى، گواه بر پارسايى پيوسته و رستگارى ابدى آنان نخواهد بود، زيرا شأن و مقام اين گروه كه مورد رضايت خدا قرار گرفته اند بالاتر از پيامبر نيست كه درباره او مى فرمايد: (لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرينَ)(زمر/65): اگر به خدا شرك ورزى قطعاً عمل تو باطل شده و از زيانكاران خواهى بود.

اين نوع آيات، بيانگر كمالى است كه اين افراد در آن حالت به دست آورده اند، و البته اگر تا پايان زندگى نيز آن كمال را پاس دارند، رستگار خواهند بود.

بنابر آنچه گفته شد، هرگاه دلايل قاطعى از قرآن و سنت و تاريخ بر انحراف فرد يا افرادى گواهى داد، نمى توان به استناد به اين گونه ستايشها دلايل مزبور را رد كرد.

از باب نمونه، قرآن كريم از برخى از صحابه به عنوان «فاسق» ياد مى كند و مى فرمايد: (إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَأ فَتَبَيّنُوا) (حجرات/6). در آيه ديگر نيز درباره وى مى فرمايد: (أَفَمَنْ كانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كانَ فاسِقاً لا يَسْتَوُونَ)(سجده/18). اين فرد، به گواهى قطعى تاريخ، «وليد بن عقبه» از صحابه پيامبر بوده است، كه در عين كسب دو فضيلت صحابى بودن و هجرت كردن، نتوانست اعتبار خود را حفظ كند و با جعل دروغ درباره طايفه بنى مصطلق، خداوند از وى به عنوان فاسق ياد كرد.([33])

با توجه به اين آيه و نظاير آن([34]) و نيز ملاحظه احاديثى كه در نكوهش برخى از صحابه در كتب حديث ([35]) وارد شده و همچنين مطالعه تاريخ زندگى برخى از آنان ([36])، نمى توان قاطعانه همه اصحاب پيامبر را كه شماره آنان از يك صد هزار تن هم متجاوز است، عادل و پارسا دانست.

آنچه كه در اينجا مورد بحث و بررسى است همانا مسئله «عدالت همه صحابه» است، نه سبّ صحابه. متأسفانه برخى ميان اين دو مسئله فرقى نگذاشته و مخالفان در مسئله نخست را به مطلب دوم متهم مى سازند.

در خاتمه تأكيد مى كنيم كه شيعه اماميه، احترام به مصاحبت با پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم)را مانع از داورى در افعال پاره اى از صحابه آن حضرت نمى داند و معتقد است كه معاشرت با پيامبر به تنهايى نمى تواند سبب مصونيت از گناه تا پايان عمر باشد. اساس داورى شيعه را نيز در اين باره، آيات قرآنى، احاديث صحيح، تاريخ قطعى و خرد تشكيل مى دهد.

اصل يكصد و سى و يكم

مهر ورزيدن  و دوست داشتن پيامبر و خاندانش يكى از اصول اسلام است كه قرآن و سنت بر آن تأكيد دارند. قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:(قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَأَبْناؤُكُمْ وَإِخْوانُكُمْ وَأَزْواجُكُمْ وَعَشيرتُكُمْ وَأَموالٌ اقْتَرفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَونَ كَسادها وَمَساكِنَ تَرضَونَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَجِهاد فِي سَبيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى يَأْتِيَ اللّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللّهُ لا يَهْدِي الْقَومَ الفاسِقينَ)(توبه/24): بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران وبستگان شما و اموالى كه بدست آورده ايد و تجارتى كه از كساد آن بيم داريد و مسكن هاى مورد علاقه شما، در نظرتان از خداوند و پيامبرش و جهاد در راهش محبوب تر است، در انتظار اين باشيد كه خداوند عذابش را بر شما نازل كند، وخداوند جمعيت نافرمانبردار را هدايت نمى كند.

ودر آيه ديگر مى فرمايد:(الّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الّذي أُنْزلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُون)(اعراف/157): كسانى كه به او ايمان آورده اند و او را تكريم كرده و كمك نموده اند و از نورى كه بر وى فرود آمده پيروى كرده اند، رستگارانند.

خدا در اين آيه براى رستگاران چهار ويژگى مى شمارد:

1. ايمان به پيامبر:(آمَنُوا بهِ) .

2. تعزيز و تكريم او: (عَزَّروهُ) .

3. يارى كردن او: (نَصَرُوهُ) .

4. پيروى از نورى (قرآن) كه نازل شده است (وَاتَّبَعُوا النُّورَ الّذي أُنْزلَ مَعَهُ ).

با توجه به اينكه يارى كردن پيامبر در ويژگى سوم آمده است، قطعاً مراد از (عزّروه)  در ويژگى دوم همان تكريم و تعظيم پيامبر است، ومسلماً، تكريم پيامبر مخصوص دوران حيات او نيست، همچنانكه ايمان به وى كه در آيه وارد شده، چنين محدوديتى ندارد.

درباره محبت به خاندان رسالت كافى است كه قرآن آن را به صورت پاداش رسالت (البته به صورت پاداش نه پاداش واقعى) ذكر كردهومى فرمايد:(قُلْ لا أَسأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُربى) (شورى/23): بگو  من براى اداى رسالت خدا از شما پاداشى نمى طلبم، جز محبت ورزيدن به بستگان و نزديكانم.

محبت و تكريم نسبت به پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) نه تنها در قرآن آمده، بلكه در احاديث اسلامى نيز بر آن تأكيد شده است، كه دو نمونه آن را يادآور مى شويم:

1. رسول اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:«لا يُؤمِنُ أَحدُكُمْ حَتّى أَكُونَ أَحبَّ إِلَيْهِ مِنْ وُلْدِهِ وَالنّاسِ أَجْمَعين». ([37]):هرگز يك نفر از شما مؤمن واقعى نخواهد بود، مگر اينكه من براى او از فرزندانش و همه مردم محبوب تر باشم.

2. در حديث ديگر مى فرمايد:ثَلاث من كُنّ فيه ذاقَ طعمَ الإيمان: من كان لا شيء أحبُّ إليه من اللّهِ وَرَسُولِهِ، وَمَنْ كان لَئِنْ يُحرق بالنّار أحبَّ إليه مِنْ أَنْ يرتدّ عن دِينه، ومَنْ كانَ يُحبُّ للّهِ وَ يبغضُ للّه»([38]):سه چيز است كه هركس داراى آن باشد، مزه ايمان را چشيده است:1. آن كس كه چيزى براى او از خدا و رسولش گرامى تر نباشد. 2. آن كس كه سوخته شدن در آتش براى او محبوب تر از خروج از دين باشد.3. آن كس كه براى خدا، دوست يا دشمن بدارد.

محبت خاندان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نيز در احاديث اسلامى مورد تأكيد واقع شده است كه برخى را يادآور مى شويم:

1. پيامبر گرامى (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «لا يؤمن عبد حتّى أكون أحبَّ إليه مِنْ نفسِه وتكونَ عترتي أحبَّ إليه من عترته، ويكون أهلي أحبَّ إليه من أهله»([39]): مؤمن به شمار نمى رود بندهاى مگر اينكه مرا بيش از خود دوست بدارد، و فرزندان مرا بيش از فرزندانش، و خاندان مرا فزون از خاندان خود، دوست بدارد.

2. در حديث ديگر در باره عترت خود مى فرمايد: «مَنْ أحبّهم أحبّه اللّه و من أبغضهم أبغضه اللّه»([40]): هر كس آنها را  دوست بدارد، خدا را دوست داشته و هركس آنها را دشمن بدارد، خدا را دشمن داشته است.

تا اين جا با دلايل اين اصل (مهر ورزيدن به پيامبر و عترتش) آشنا شديم، اكنون سؤال مى شود:

1. سودى كه امت از مهر ورزيدن به پيامبر وعترت او مى برد چيست؟!

2. شيوه مهر ورزى و تكريم نسبت به پيامبر و خاندان او چيست؟!

درباره مطلب نخست يادآور مى شويم: محبت به انسان با كمال و با فضيلت، خود نردبان صعود به سوى كمال است، هرگاه انسانى فردى را از صميم دل دوست بدارد، كوشش مى كند خود را با او همگون سازد و آنچه كه مايه خرسندى او است انجام داده، و آنچه او را آزار مى دهد ترك نمايد.

ناگفته پيداست وجود چنين روحيه اى در انسان مايه تحول  بوده و سبب مى شود  كه پيوسته راه اطاعت را در پيش گيرد و ازگناه بپرهيزد. كسانى كه در زبان اظهار علاقه كرده ولى عملاً با محبوب خود مخالفت مىورزند، فاقد محبت واقعى مى باشند، امام صادق (عليه السلام) بر اين موضوع با دو بيت استدلال كرد و فرمود:

تعصى الإلهَ وَ أنتَ تُظْهرُ حبَّــه *** هذا لَعمْــري في الفعـال بديعٌ

لو كان  حبـُّكَ صادقـاً لأطعتَـه *** إنّ المُحبَّ لِمَن يُحبُّ مطيعٌ([41])

«خدا را نافرمانى مى كنى  و اظهار دوستى مى نمايى، به جانم سوگند، اين كار شگفتى است

اگر در ادعاى خود راستگو بودى او را اطاعت مى كردى، حقّا كه مريد پيوسته مطيع محبوب خود مى باشد».

اكنون  كه برخى از ثمرات مهر ورزى به پيامبر و خاندان او روشن شد، بايد به شيوه ابراز آن بپردازيم:مسلماً مقصود حب درونى بدون هيچ گونه بازتاب عملى نيست، بلكه مقصود مهرى است كه در گفتار و رفتار انسان بازتاب مناسبى داشته باشد.

شكى نيست كه يكى از بازتابهاى محبت به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و خاندان او پيروى عملى از آنان است، چنان كه اشاره شد، ولى سخن در ديگر بازتابهاى اين حالت درونى است، و اجمال آن اين است كه هر گفتار يا رفتارى كه درنظر مردم نشانه محبت ووسيله گرامى داشت افراد به شمار مى رود، مشمول اين قاعده مى باشد، مشروط بر اينكه، با عمل مشروع او راتكريم كند، نه با عمل حرام.

بنابر اين، گرامى داشت پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) و خاندان او در هر زمان ـ خصوصاً در سالروز ولادت يا وفات ـ يكى از شيوه هاى ابراز محبت وگرامى داشت مقام و منزلت آنان است و آزين بندى در روزهاى ولادت و روشن كردن چراغ و برافراشتن پرچم و تشكيل مجلس براى ذكر فضايل و مناقب پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) يا خاندان او، نشانه محبت به آنان و وسيله ابراز آن به  شمار مى رود و به اين خاطر تجليل پيامبر در ايام ولادت يك سنت مستمر، در ميان مسلمانان بوده است.

ديار بكرى در كتاب «تاريخ الخميس» مى نويسد: مسلمانان پيوسته ماه ولادت پيامبر را گرامى داشته و جشن مى گيرند و اطعام مى كنند و به فقرا صدقه مى دهند، اظهار شادمانى مى نمايند و سرگذشت ولادت او را بيان مى كنند، چه بسا كراماتى براى آنان ظاهر مى شود. عين اين سخن را عالم ديگرى به نام ابن حجر قسطلانى در كتاب خود آورده است.([42])

اصل يكصد و سى و دوم

از بيان گذشته  فلسفه سوگوارى براى پيشوايان دينى روشن مى گردد، زيرا هر نوع ترتيب مجلس براى ذكر مصائب و مشكلات آنان نوعى اظهار محبت و مهر ورزيدن است، اگر يعقوب ساليان درازى بر فقدان عزيزش يوسف گريه كرد و اشگ ريخت ([43]) ريشه آن، علاقه باطنى او به فرزندش بود، هرگاه علاقمندان به خاندان رسالت در پرتو مهرى كه به آنان دارند، در روزهاى درگذشت آنان، اشگ بريزند و گريه كنند، درحقيقت از يعقوب پيامبر پيروى كرده اند.

اصولاً تشكيل مجلس براى فقدان عزيزان كارى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)آن را در جنگ اُحد پى ريزى كرد آنگاه كه از گريه زنان انصار بر شهداى اُحد  آگاه گشت،و به ياد عموى بزرگوار خود افتاد و فرمود:«وَلكِنَّ حَمزَة لا بَواكيَ له»([44]) :ولى كسى بر حمزه گريه نمى كند». وقتى ياران پيامبر علاقه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را به برپايى مجلس عزا بر عموى خويش احساس كردند، به زنان خود دستور دادند تا مجلسى برپا كرده و بر عموى پيامبر سوگوارى كنند. مجلس تشكيل شد،و رسول اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم)از ابراز عواطف آنان تقدير، و در حقّ آنان دعا كرد، و فرمود:«رحمَ اللّهُ الأَنصارَ»، سپس از سران انصار خواست به زنان دستور دهند تا به خانه هاى خود بازگردند.([45])

گذشته از اين، سوگوارى براى شهيدان راه حق، فلسفه ديگرى نيز دارد و آن اينكه بزرگداشت ياد آنان مايه حفظ مكتب آنهاست، مكتبى كه اساس آن را فداكارى در راه دين و تن ندادن به ذلّت و خوارى تشكيل مى دهد. و منطق آنان اين است كه «مرگ سرخ به از زندگى ننگين است» و در هر عاشوراى حسينى اين منطق احياء مى گردد وملت ها از نهضت او، درس آموختهو مى آموزند.

اصل يكصد و سى و سوم

خردمندان جهان در نگهدارى آثار نياكان خود كوشا بوده و آن را تحت عنوان «ميراث فرهنگى» از گزند روزگار حفظ مى كنند، و با صرف هزينه هايى ، به عنوان آثار ملى ويا مفاخر گذشتگان از آن حراست مى نمايند، زيرا آثار گذشتگان حلقه اتصال بين قديم وجديد بوده وحركت ملتها را در تبيين سير ترقى وتعالى به روشنى ترسيم مى كند. هرگاه آثار ديرينه، مربوط به پيامبران و اولياء الهى باشد، گذشته از ويژگى ياد شده، در حفظ ايمان وعقيده مردم نسبت به آنها، تأثير به سزايى دارد، و نابودى اين آثار، پس از مدتى، روح شك و ترديد را در پيروان آنها بوجود آورده و اصل موضوع را زير سؤال مى برد.

مثلاً مردمِ مغرب زمين از هر نظر غربى بوده و آداب و رسوم غربى دارند، ولى در مذهب دست به سوى شرق دراز كرده و آيين مسيح را پذيرفته اند، و تا مدتى اين عقيده بر آنها حكومت مى كرد، اما دگرگونى اوضاع، و بالا رفتن حس كنجكاوى در جوانان مغرب زمين، كم كم شك و ترديد در اصل وجود مسيح (عليه السلام)  در آنها پديد آورده تا آنجا  كه براثر نبودن اثر ملموس از مسيح، آن را اسطوره تاريخى مى انگارند.

در حالى كه مسلمانان در اين مورد سربلند و سرافرازند و در طول تاريخ، آثار به جا مانده از رسول گرامى (صلى الله عليه وآله وسلم) و فرزندان او را از گزند روزگار حفظ كرده اند، ومدعى هستند كه شخصيتى الهى فزون از چهارده  قرن قبل به مقام نبوت برگزيده شد، و با برنامه بسيار مترقى به اصلاح جامعه پرداخت و تحولى عميق كه هم اكنون مردم جهان از آن بهره مندند پديد آورد، و در وجود چنين فرد مصلح و انقلاب او هيچ گونه جاى ترديدى وجود ندارد، زيرا زادگاه او، محل عبادت و نيايش او، نقطه اى كه در آنجا به پيامبرى برانگيخته شد، و نقاطى كه در آنجا به سخنرانى پرداخت، و مناطقى كه در آنجا به دفاع شرافتمندانه دست زد، و سرا نجام نامه هايى كه به شخصيت هاى بزرگ جهان آن روز نوشت، وصدها علائم و آثار او، همه و همه، به صورت دست نخورده و مشخص محفوظ و براى عالميان محسوس و ملموس مى باشد.

روى اين اصل، وظيفه تمام مسلمانان جهان اين است كه در حفظ اين آثار بكوشند، و لوحه هايى بر آنها نصب كنند.

اين بيان مى تواند اهميت حفظ آثار را از نظر تفكر اجتماعى روشن سازد، اتفاقاً نصوص قرآنى و سيره مسلمانان  نيز آن را تأييد مى كند، قرآن در برخى از آيات مى فرمايد: خدا در ترفيع خانه هايى كه در آنجا خدا را صبح وشام تسبيح مى گويند، اذن داده است، چنانكه مى فرمايد: (فِي بُيُوت أَذِنَ اللّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرفِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِ وَالآصالِ * رِجالٌ لاتُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ وَإِقامِ الصَّلاة وَايتاءِالزَّكاة يَخافُونَ يَوماً تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَالأَبْصار) ( نور/36ـ37): در خانه هايى كه ترفيع آن مورد اذن و خواست خداست، در آن خانه ها، صبح و شام مردانى خدا را تسبيح مى گويند كه بازرگانى و  داد وستد آنها را از ياد خدا و بر پا داشتن نماز و دادن زكات باز نمى دارد، از روزى كه در آن دلها و چشمها دگرگون مى گردد، مى ترسند.

مسلماً مراد از (بيوت)  وارد در آيه، مساجد نيست، زيرا در قرآن، بيوت در مقابل مساجد قرار گرفته است، به گواه آنكه «مسجد الحرام» غير از «بيت اللّه الحرام» است، طبق روايات، مقصود از (بيوت) ، خانه هاى پيامبران، خصوصاً، بيت پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) و ذريه پاك اوست، سيوطى از ابوبكر نقل مى كند وقتى اين آيه بر پيامبر نازل شد، ما همگى در مسجد  بوديم، مردى برخاست وگفت: اين بيوت از آنِ كيست؟ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: خانه هاى پيامبران است. من برخاستم وگفتم:خانه على و زهرا نيز جزء اين بيوت است؟ درپاسخ فرمود: «نَعَمْ وَ مِنْ أفاضِلها»، آرى از بهترين آنهاست.([46])

اكنون كه روشن شد كه مقصود از «بيوت» چيست به توضيح  «ترفيع بيوت» مى پردازيم. در اين جا دو احتمال وجود دارد:

1. ترفيع: ساختن و برافراشتن بيوت، چنانكه در آيات ديگر «رفع» در همين معنا بكار رفته است، چنانكه مى فرمايد: (وَإِذْيَرْفَعُ إِبْراهيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبْيتِ وَإِسْماعيل)( بقره/127): آنگاه كه ابراهيم  همراه اسماعيل، پايه هاى خانه كعبه را بالا مى برد.

2. ترفيع: حرمت نهادن  و پاسدارى از آن .

بر اساس معنى نخست چون بيوت پيامبران قبلاً ساخته شده بود، مقصود ايجاد بيوت نيست بلكه منظور حفظ آنها از خرابى و ويرانى است، وبنابر معنى دوم، مقصود، علاوه بر صيانت از خرابى، صيانت آنها از هر نوع آلودگى است كه با حرمت آنها منافات دارد.

بنابر اين بر مسلمانان لازم است در تكريم و حراست بيوتى كه به پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم)منسوب است، بكوشند و آن را يك نوع  امر قُرْبى تلقى كنند.

از آيه مربوط به اصحاب كهف آنگاه كه نقطه اختفاء آنها كشف شد، استفاده مى شود كه دو گروه در كيفيت تكريم آنها با هم اختلاف داشتند.

گروهى مى گفتند براى تكريم بايد روى قبر آنها بناى يادبود ساخته شود، و گروه ديگر مى گفتند: بايد  بر روى قبر آنها مسجدى بنا شود، و قرآن هر دو را به لحن پذيرش نقل مى كند، و اگر اين دو رأى مخالف اصول اسلام بود آن را به لحن ديگر نقل مى كرد، و يا به انتقاد از آن مى پرداخت، آنجا كه مى فرمايد:(إِذْيَتَنازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُم فَقالُوا ابْنُوا عَلَيْهِمْ بُنياناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهمْ قاَلَ الَّذينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسجداً) ( كهف/21): آنان كه ازمدفن (اصحاب كهف) آگاه شدند در باره (چگونگى تكريم آنها) بهنزاعبرخاستند، گروهى گفتند: بنايى بر روى مدفن آنها بسازيد، پروردگارشانبه وضع آنان آگاه تر است، كسانى كه بر گروه پيشين غلبه يافته بودند (مسيحيان كه بر بت پرستان پيروز گشته بودند) گفتند: ما بر مدفن آنان مسجد مى سازيم.

اين دو آيه (با توجه به سيره مستمره مسلمانان كه از عصر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) تا به امروز در حفظ اين آثار كوشش كرده اند و بيوت مربوط به پيامبر و خاندان او را حراست و نگهدارى نموده اند)، خود گواه روشن بر اسلامى بودن اين اصل است، بنابر اين تعمير قبور پيامبران و ابنيه مربوط به رسول گرامى (صلى الله عليه وآله وسلم)، و فرزندان پاكش (عليهم السلام) ، و مسجد سازى بر روى قبور يا كنار آنها، بر اين اصل اسلامى استوار است.

اصل يكصد و سى و چهارم

زيارت قبور مؤمنان، خصوصاً زيارت بستگان و آشنايان، يكى از اصول اسلامى است كه براى خود آثار سازنده اى دارد، زيرا مشاهده وادى آرام قبرستان كه چراغ زندگى انسانها در آنجا به خاموشى گراييده، دل وجان را تكان مى دهد، و براى انسانهاى عبرت آموز درس عبرت مى شود، اين گروه با خود مى گويند: اين زندگى موقت  كه پايان آن پنهان شدن در زير خروارها خاك است ارزش تلاشهاى ناروا را ندارد. و سرانجام اين افراد در برنامه زندگى خود تجديد نظر مى كنند وتحولى در روح وروان آنها پديد مى آيد، پيامبر گرامى (صلى الله عليه وآله وسلم) در حديثى به اين نكته اشاره كرده و مى فرمايد: «زُورُوا الُقُبورَ فانّها ُتذكّركُم الآخِرََة» ([47]): قبرها را زيارت كنيد، زيرا يادآور سراى ديگر مى باشد.

گذشته از اين، زيارت بزرگان دين، نوعى ترويج از دين و مقامات معنوى است، وتوجه مردم به مدفن بزرگان، اين فكر را تقويت مى كند كه معنويت آنان مايه اين گرايش ها است، وگرنه صاحبان قدرت و مكنت ولى فاقد معنويت، زير خاك خفته و كسى به آنها توجهى ندارد.

رسول گرامى (صلى الله عليه وآله وسلم) در آخرين روزهاى عمر خود به قبرستان بقيع رفت و در باره اصحاب قبور، طلب آمرزش كرد و فرمود: پروردگارم دستور داده است كه به سرزمين بقيع بيايم و براى آنان طلب مغفرت كنم، آنگاه فرمود: هرگاه به زيارت  آنان شتافتيد بگوييد: «السّلامُ على أَهْلِ الدِّيارِمِنَ الْمُؤْمِنينَ وَالمُسْلِمين يَرْحَمُ اللّه المُسْتَقْدِمِينَ مِنّا وَالْمُسْتأخِرينَ وَإِنّا إنْ شاءَ اللّه بِكُمْ لاحِقُون»([48]): درود بر ساكنان اين وادى از مؤمنان و مسلمانان، رحمت خدا برگذشتگان از ما، و بازماندگان و ما به خواست خدا به شما مى پيونديم.

در كتابهاى حديثى، زيارت قبور اولياء الهى و پيشوايان دين به صورت يك مستحب مؤكّد آمده و پيوسته ائمه اهل بيت به زيارت رسول خدا، و ديگر امامان متقدم بر آنها مى رفتند، و پيروان خود را بر انجام آن دعوت مى نمودند.

اصل يكصد وسى وپنجم

«غلو» در لغت به معنى تجاوز از حد است، قرآن در خطاب به اهل كتاب مى فرمايد:(يا أَهْلَ الكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَلا تَقُولُوا عَلى اللّهِ إِلاّ الحَقّ)  (نساء/171): اى اهل كتاب (مقصود مسيحيان است) در دين خود از حد تجاوز نكنيد و در باره خدا جز سخن حق نگوييد». آنان را از اين جهت از غلو نهى مى كند كه در حق حضرت مسيح از مرز حق تجاوز كرده و او را خدا يا فرزند خدا دانسته اند.

پس از درگذشت پيامبر گرامى (صلى الله عليه وآله وسلم) گروههايى درباره آن حضرت و پيشوايان معصوم، از مرز حق تجاوز كرده و مقاماتى را براى آنان قائل شدند كه از آن خداست. از اين جهت آنان «غالى» يا «غاليان» ناميده شدند كه از مرز حق تجاوز كردند.

شيخ مفيد مى گويد:غاليان گروههايى هستند كه به اسلام  تظاهر نموده ولى براى امير مؤمنان  و پيشوايان از فرزندان او، الوهيت ونبوت ثابت نموده اند، و آنان را با صفاتى معرفى كرده اند كه از مرز حقيقت فراتر است.([49])

علامه مجلسى مى گويد: «غلو» در باره  پيامبر و پيشوايان اين است كه آنها را خدا بناميم يا در عبادت و پرستش شريك خدا بينگاريم، و يا آفرينش و روزى را از آن آنها بدانيم، ويا معتقد شويم خدا در آنها حلول كرده است و يا بگوييم آنان بدون الهام از جانب خدا از غيب آگاهند، ويا امامان  را پيامبر بينديشيم، يا تصور كنيم كه شناخت و معرفتِ آنان، ما را از هر نوع عبادت خدا بى نياز مى سازد وتكاليف را از ما بر مى دارد».([50])

امير مؤمنان  و فرزندان پاك او (عليهم السلام)  پيوسته از غاليان دورى جسته و بر آنها لعنت فرستاده اند، ما در اين جا به نقل يك حديث بسنده مى كنيم، امام صادق (عليه السلام)  به پيروانش چنين دستور مى دهد:«إحذَروا على شبابِكُمُ الغلاةَ لا يُفْسِدُوهُمْ فإنّ الغُلاة شَرُّ خَلقِ اللّه، يُصغِّرون عظمَة اللّه وَيدّعونَ الربوبيّة لعباد اللّه»([51]): بر جوانان خود از غاليان بترسيد، مبادا باورهاى دينى آنها را فاسد سازند، حقّا كه غاليان بدترين مردمند، كوشش مى كنند از عظمت خدا بكاهند و براى بندگان خدا ربوبيت وكردگارى ثابت كنند».

از اين جهت تظاهر آنها به اسلام بى ارزش مى باشد، و بزرگان اسلام آنها را كافر مى دانند، يادآور مى شويم كه در عين اينكه بايد از غلو پرهيز نمود ولى نبايد هر نوع عقيده و انديشه  در باره پيامبران و اولياء الهى را غلو انديشيد. وبايد، مانند همه جا، حزم واحتياط را از دست نداد، و با سنجش درست، عقايد را سنجيد.
------------------------------------------------
[1] . صحيح بخارى، كتاب ايمان، ص 10; صحيح مسلم، ج7، باب فضايل على، ص 17.

[2] . بحار الأنوار،66/16، كتاب ايمان و كفر، به نقل از معانى الأخبار شيخ صدوق. سند روايت صحيح است.

[3] . كافى:2/33، حديث 2.

[4] . عيون أخبار الرضا:1/226.

[5] . صحيح بخارى:1/16، كتاب الإيمان: «شهادة أن لا إله إلاّ اللّه و أنّ محمّداً رسول اللّه و إقامة الصلاة و إيتاء الزكاة و الحج و صوم رمضان».

[6] . اصولى كه ايمان وكفر به قبول و يا انكار آنها بستگى دارد مانند شهادت بر وحدانيت و ايمان به رسالت پيامبر خاتم ، و معاد روز قيامت.

[7] . لا تكفروهم بذنب ولا تشهدوا عليهم بشرك، كنز العمال:ج1، ح30.

[8] . بحار الأنوار: 2/263; مسند احمد:4/126ـ127.

[9] . بحار الأنوار:74/202.

[10] . فتح البارى:5/156، 17/9.

[11] . جامع الأُصول 1/238. در اصل يكصد وسى ويكم درباره مهر ورزيدن به رسول گرامى وعترتش به طور گسترده سخن خواهيم گفت.

[12] . تفسير طبرى:3/153; تفسير رازى:8/113; تفسير نسفى، در حاشيه تفسير خازن:1/271; روح المعانى:3/121; مجمع البيان:3/...و 1/430.

[13] . تفسير رازى:8/13.

[14] . محاسن التأويل:4/82.

[15] . تاريخ طبرى:7/195ـ206.

[16] . راغب در مفردات (ذيل ماده وسل) مى گويد: الوسيلة التوصل إلى الشيء برغبة و حقيقة الوسيلة إلى اللّه مراعاة سبيله بالعلم و العبادة و تحرّي مكارم الشريعة.

[17] . صحيح بخارى، ج5، باب قتل ابى جهل، سيره ابن هشام:2/292 وغيره.

[18] . صحيح مسلم، ج2، باب ما يقال عند دخول القبر.

[19] . صحيح بخارى، ج2، كتاب الجنائز، ص 17.

[20] . نهج البلاغه، بخش خطبه ها، شماره 235.

[21] . مائده/64.

[22] . الرحمن/29.

[23] . رعد/39.

[24] . الدر المنثور:3/66.

[25] . كافى،2/470.

[26] . صحيح بخارى:4/172.

[27] . كتاب توحيد شيخ صدوق، ص 232ـ 236 تصحيح الاعتقاد شيخ مفيد24، عدة الاصول:2/29، كتاب الغيبة، ص 262ـ 264، طبع نجف.

[28] . روزى كه از هر ملتى گروهى از آنان را كه آيات ما را تكذيب مى كردند زنده مى كنيم و آنان بازداشت مى شوند.

[29] . روزى كه در صور دميده شود، همه كسانى كه در آسمانها و زمين هستندـ مگر آن كس را كه خدا بخواهد ـ به شدت مى ترسند (از شدت ترس جان دهند آنگاه زنده شده) و همگان با ذلت نزد او حاضر مى شوند.

[30] . احياء گروهى از بنى اسرائيل، سوره بقره آيه هاى 55ـ56، احياء مقتول بنى اسرائيل به وسيله بقره موسى سوره بقره آيه هاى 72و 73، مرگ گروهى از مردم و زنده شدن آنها. بقره آيه 243. احياء عزير پس از صد سال، بقره آيه 259، احياء مردگان با اعجاز حضرت مسيح، سوره آل عمران آيه 49.

[31] . بحار الأنوار:53/136.

[32] . سوره توبه آيه 100، سوره فتح آيه هاى 18 و 29، سوره حشر آيه 8و 9.

[33] . درباره دو آيه فوق به تفاسير مراجعه شود.

[34] . آل عمران/153ـ 154. احزاب /12، توبه /45ـ47.

[35] . جامع الأُصول، ج11، كتاب حوض، حديث شماره 7972.

[36] . صحيح بخارى، ج5، تفسير سوره نور، ص 118ـ 119.

[37] . كنز العمال:ج1، ح70 و72و  جامع الأُصول:ج1، ص238.

[38] . كنز العمال:ج1، ح70 و72و  جامع الأُصول:ج1، ص238.

[39] . مناقب الامام امير المؤمنين نكارش حافظ محمد بن سليمان كوفى ج 2 ح 619 و 700. وبحار الأنوار  ج 17 ص 13، علل الشرايع باب  117 ح 3.

[40] . مناقب الامام امير المؤمنين نكارش حافظ محمد بن سليمان كوفى ج 2 ح 619 و 700. وبحار الأنوار  ج 17 ص 13، علل الشرايع باب  117 ح 3.

[41] . سفينة البحار:1/199.

[42] . المواهب اللدنية، ج21، ص 27،  تاريخ الخميس،ج1، ص 223.

[43] . يوسف/184.

[44] . سيره ابن هشام:1/99.

[45] . مدرك قبل، ومقريزى، امتاع الأسماع:11/164.

[46] . الدر المنثور: ج5، ص 203.

[47] . سنن ابن ماجه، ج1، باب ما جاء في زيارة القبور، ص 113.

[48] . صحيح مسلم: ج3، باب ما يقال عند دخول القبور، ص 64.

[49] .  تصحيح الإعتقاد، ص 109.

[50] . بحار الأنوار:25/364.

[51] . مدرك قبل، ص 265.
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: