سایر زبان ها

شهروند خبرنگار

صفحه نخست

سرویس خانواده شیعه

سرویس شیعه شناسی

دیده بان شیعیان

سرویس عکس

سرویس فیلم

صوت

سردبیر

صفحات داخلی

روزی که مرحوم کافی با یک «جیب‌بر» همراه شد !

کد خبر: ۱۹۱۹۳۷
۲۳:۰۳ - ۰۷ مرداد ۱۳۹۸

به گزارش «شیعه نیوز»، «یک شب در تهران، جایی منبر رفته بودیم، شب جمعه بود و منبر آخرمان بود و احیا گرفته بودیم، از منبر پایین آمدیم، جمعیت هم خیلی بود، یک وقت دیدم یکی از ‌این جوان‌ها، موهای سر فرفری و ریش تراشیده و پیراهن بی آستین و بازوها هم خال کوبیده، یک هیکل لاتی و ... ‌این هِی خودش را به من می‌مالید، مثل ‌این که یک کاری دارد...»


30تیرماه، سالروز درگذشت شیخ احمد کافی است. کافی از روحانیون و خطیبان معروف پیش از انقلاب بود که سخنرانی‌هایش معمولاً بسیار پرشور برگزار می‌شد. او بیش از ۲۰ مهدیه در شهرهای مختلف ایران تأسیس کرد و اواخر سال ۱۳۴۷ با کمک‌های مردمی قطعه زمینی به مساحت ۴۰۰۰ متر در منطقه امیریه تهران خریداری و مهدیه تهران را تأسیس کرد.

نخستین گزارش ساواک علیه کافی در سال ۱۳۴۱ تهیه شد. شیخ احمد کافی در سحرگاه جمعه ۳۰ تیرماه ۱۳۵۷ بر اثر تصادف رانندگی به شکل مرموزی کشته شد. در این تصادف، یک کامیون ارتشی با ماشین پژویی که کافی سوار آن بود و شخصی به نام «عنابستانی» رانندگی آن را به عهده داشت، تصادف کرد. برادر احمد کافی از احتمال کشته‌شدن او در آمبولانس توسط عوامل ساواک سخن گفته است اما پس از گذشت ۴۰ سال از انقلاب هنوز ابهاماتی در مرگ مشکوک شیخ احمد کافی وجود دارد. از نعمت‌الله نصیری «سومین رئیس سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک)» نقل شده است که طرح تصادف به دستور مستقیم محمدرضا پهلوی بوده است.

محمدمهدی جعفری «فعال سیاسی در دوره پهلوی» در کتاب خاطرات خود علت تصادف را انحراف خودروی حامل کافی به حاشیه جاده در اثر خواب‌آلودگی راننده عنوان می‌کند.
حالا ۴۱ سال پس از درگذشت او دو روایت معتبر از «کافی» را با هم مرور می‌کنیم:

پسر جیب‌بُر
«یک شب در تهران، جایی منبر رفته بودیم، شب جمعه بود و منبر آخرمان بود و احیا گرفته بودیم. از منبر پایین آمدیم، جمعیت هم خیلی بود، یک وقت دیدم یکی از ‌این جوان‌ها، موهای سر فرفری و ریش تراشیده و پیراهن بی‌آستین و بازوها هم خال کوبیده، یک هیکل لاتی و ... ‌این هِی خودش را به من می‌مالید، مثل ‌این که یک کاری دارد. گفتم: با من کاری دارید؟ گفت: حاج آقا (دیدم از بس گریه کرده چشم‌هایش باد کرده) می‌خواهم ۱۰ دقیقه خدمت شما شرفیاب بشوم. کجا بیایم؟ گفتم: فردا صبح بیا خانه ما.

صبح آمد؛ آنجا نشست، بنا کرد گریه کردن. گفتم: چیه داداش؟ گفت: حاج آقا ‌این منبری که شما رفتی من را منقلب کرده است اما در کار من یک گرفتاری هست که خوب نمی‌شوم. نمی‌دانم چکار کنم؟ ‌این گرفتاری برطرف‌شدنی نیست. گفتم: چرا داداش؟ گفت: من یک شغل بدی داشتم حالا نمی‌دانم چکار کنم؟ گفت: من جیب‌بُر بودم. از ‌این گدابازی‌ها هم در نیاوردم که پنج تومان و ۱۰ تومان جیب‌بری کنم؛ ده، پانزده قلم جیب‌بری کردم. ۱۰، ۱۵ هزار تومان و ۷، ۸ هزار تومان و اینها که تا مدتی احتیاج نداشتم و آنقدر هم زرنگ بوده‌ام با ‌اینکه ‌اینقدر جیب‌ها را ‌این‌طوری بریدم یک دفعه هم مچم باز نشده است و گیر نیفتادم ولی دیشب‌ این منبر تو من را گیر انداخت، مرا پایبند کرده، آمدم بپرسم که چکار کنم؟ گفتم: تا آن یک ریال آخر مال مردم را باید پس بدهی، توبه مال مردم بردن، مال مردم پس دادن است، الهی العفو گفتن نیست یا صاحب‌الزمان نیست. توبه مال مردم خوردن، مال مردم دادن است. گفت: حالا ندارم بدهم. گفتم: باید بروی طرف را از خودت راضی کنی و به او بگویی کم‌کم کار می‌کنم پس می‌دهم یا از من بگذر. گفت: حاج آقا بیا یک آقایی در حق من بکن. گفتم: چیه؟ گفت: ‌این مردم به تو محبت و لطف و علاقه دارند، حرفت را گوش می‌کنند، بیا یک جوانی را از سر دو راهی نجات بده، ... گفتم: باشد.

نشستیم داخل ماشین و آمدیم از اول بازار شروع کردیم، رفتیم مغازه اولی ... به صاحب مغازه گفتم: ‌این (پسر جیب‌بر) اقرار می‌کند که فلان وقت ‌اینقدر جیب شما را بریده، نه چک از او داری نه سفته و نه می‌دانی کی بوده، یک منبر عوضش کرده می‌خواهد آدم بشود. یا از او بگذر یا مهلت بده کار کند، کم کم پول شما را بدهد. مغازه‌دار گفت: خوب چقدر بود؟ یادت است؟ جیب‌بر هم گفت: بله مثلاً ۸ هزار و ‌اینقدر.

مغازه‌دار دست کرد در جیبش، دو تا صدی هم در آورد به او داد، گفت: خوب تو حالا می‌خواهی توبه کنی، پول هم می‌خواهی که خرج کنی! (عقل را ببینید، انسانیت را ببینید، ۲۰۰ تومان پول نیست اما ببین با آدمی که می‌خواهد خوب شود، چطور برخورد می‌کند، ‌این چه اثری در دل ‌این می‌گذارد، مسلمان‌ها یاد بگیرید، متدین‌ها یاد بگیرد، ‌این طور زیر بال بدها را بگیرید و خوب کنید.) دو تا ۱۰۰ تومانی هم در آورد و بوسش هم کرد و تشویقش هم کرد و گفت بفرما ما از پولمان گذشتیم. دکان دومی و سومی رفتیم، بعضی‌ها همین طور گذشتند و بعضی هم همین طور چند قدمی طولش دادند؛ خلاصه تا نزدیک ظهر کارها تمام شد. گفتم: خوب الحمدلله دیگر خیالت راحت شد. کاری دیگر با ما نداری؟ گفت:حاج آقا، یک کار دیگر هم دارم، یک نفر دیگر مانده. گفتم: کیه؟ گفت: خودت هستی و از من راضی شو. گفت: هر دوی چراغ‌های ماشین شما را خودم باز کرده بودم. گفت با ‌اینکه من چیز کوچک نمی‌دزدیدم ولی آن شب خیلی بی‌پول شده بودم. گفتم: خیلی خوب، ما هم از تو گذشتیم.

الان یک شغل مختصری دارد. به جان امام زمان (عج) قسم، اول ظهر که می‌شود، مؤذن که می‌گوید: «الله اکبر» با ‌اینکه کارش طوری است که یک مشت مشتری سر ظهر به او می‌خورد (کار خوراکی و فروش خوراکی) ولی تمام زندگی را پرده می‌کشد، می‌رود مسجد نماز بخواند.»
مرد حمال
«یک شب داشتم می‌رفتم مجلس، یکی از رفقای اهل علم به من مراجعه کرد. گفت که برادرم از شهر رامسر برایم نوشته که فلان کس در فلان محله می‌نشیند و حمال است. این ۲۰ تا گونی برنج را از ‌این سرا به آن سرا برده. در این هوای گرم و عرق‌ریز، دو تومان به او داده‌اند. ‌این وقتی دو تومان را گرفته و از کاروانسرا بیرون آمده، دیده یک بچه‌ای چند بلیت دستش گرفته و می‌گوید هر کس می‌خواهد دو تومان بدهد یک ساعت دیگر که قرعه‌کشی می‌کنند، سی‌هزار تومان به او بدهند، بیاید از من بلیت بگیرد. این حمال هم باور کرده، آمده پیش‌ این بچه که تو را به خدا ‌این دو تومان من را بگیر. همان بلیتی که سی هزار تومانی هست به من بده. ‌این بچه هم خیلی زرنگ بوده. یک خرده بلیت‌ها را بالا و پایین کرده، گفته بیا ‌این یکی را بگیر.

یک وقت رادیو اعلام کرده قرعه کشی کردند، اتفاقاً به شماره بلیت این حمال سی‌هزار تومان در آمده است. یک دفعه ‌این حمال تا فهمیده که برنده شده، کوله‌پشتی را زمین گذاشته، کت پاره‌اش را هم روی آن گذاشته، کلاه نمدی‌اش هم گذاشته روی آن، کفش پاره‌اش را هم گذاشته روی ‌اینها؛ همه را آتش زده و گفته: ‌ای فقیری برو

دنبال کارت که ثروت آمد، ‌ای بیچارگی برو دنبال کارت که دوران پول و سرمایه‌داری آمد.

بعد دویده بانک که سی هزار تومان بدهید، گفتند: چه سی هزار تومانی را؟ گفته من یک بلیت خریدم توی رادیو اعلام کرده سی هزار تومان بردی. گفتند که شما باید بلیت را بیاوری ‌اینجا، ما شماره‌اش را تطبیق کنیم با شماره برنده‌ها، بعد اگر ببینیم که راست هست، بیست و نه هزار و نهصد و نود تومانش را ما مالیات برداریم، ۱۰ تومان هم به تو بدهیم، عکس تو را هم همه جا بیندازیم که سی هزار تومان به تو داده‌ایم. یک وقت ‌این بیچاره (حمال) متوجه شده که بلیت، داخل جیب کُتش بوده و آتش زده.»

این دو روایت به استناد وبسایت «بانک سخنرانی‌های شیخ احمد کافی» نگاشته شده‌اند.

*نشر مطالب و اخبار تحلیلی دیگر رسانه‌ها، جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای منتشر می‌شود و لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست.

منبع: ایسنا
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: