از تو ما را حدیثی در سینه هست و غمی جانکاه بر دل، که شوق انگیزترین حوادث، غرورآفرین ترین وقایع، شادی آورترین اتفاقات، شیرین ترین گفتارها و نغزترین رفتارها توان این که خندهای بر لبان ما بنشاند در خود نمیبیند.
مگر نه با ولادت تو، عشق متولد شد، رشادت رشد کرد، شهامت رنگ گرفت، ایثار معنا؛ شهادت، قداست؛ و خون، آبرو گرفت؟
مگر نه با ولادت تو، زلال ترین تقوا از چشمه سار وجود جوشید؟ مگر نه با ولادت تو «موج»، موجودیت یافت؟
مگر نه این که «نسیم» با تولد تو متولد شد و مگر نه «صاعقه» اولین نگاه تو در گهواره بود و مگر نه «عشق» در کلاس تو، درس میخواند و مگر نه «ایثار» به تو مقروض شد و مگر نه «آفرینش» از روح تو جان گرفت؟
پس چرا ما خبر «ولادت» تو را هم که میشنویم، بغض گلویمان را میفشرد؟
پس چرا ما در روز ولادت تو نیز اشک، پهنای صورتمان را فرا میگیرد؟
از تو ما را حدیثی در سینه است و غمی جانکاه بر دل؛ همان غمی که دل آدم را شکست و یاد تواش گریاند.
پیامبر، آنگاه که تو پا به عرصه ظهور نهادی، گلویت را بویید و اشک دلش، بوسه را بر گلوی تو طراوتی دیگر بخشید.
همان حدیث که توان از تن علی ربود و بر بیابانش ایستاند و ناله اش را به آسمان رساند که:
"ههنا مناخ رکابهم و موضع رحالهم و ههنا مهراق دمائهم فتیة من آل محمد..."
اینجاست قتلگاه حسین، خون عزیزان محمد بر پیشانی این خاک جاودانه میشود. همین جا کاروان عشق درنگ میکند و بار بر زمین مینهد، وادی معاشقه اینجاست. همینجاست که پیامبران و فرشتگان صف در صف، گوش به راز و نیازی عارفانه میسپرند.
این جاست که فریاد خون آلودِ «الهی رضاً برضاک» سینه آسمان را میشکافد و بر رضایت خداوند، چنگ میزند و آسمان از این درد میشکند و زمین بر خود میپیچد.
آری، از تو ما را حدیثی در سینه هست و غمی جانکاه بر دل و رسالتی سنگین بر پشت. تو اگر چه قرآن مجسمی و هر بطن وجود و شخصیت تو را بطنی است و آن را بطنی دیگر تا لایتناهی و اگرچه اوج پرواز والاترین انسان، حضیض - پایین ترین- شناخت تو را درنمی یابد.
و هر چند تو برتری از آنچه ما میاندیشیم و آن صفات که تو را متصف میکنیم و اگر چه تو زینت بخش صفاتی، و اگرچه یادمان نرفته است آن کلام را که در قیامت والاترین مؤمنین در تب و تاب دیدار خداوندی میسوزند و از او تقاضای دیدار میکنند؛ برقی میدرخشد و نوری متجلی میشود که همگان را سالیان دراز بی خویش و بی هوش میکند و وقتی خود را مییابند و به هوش میآیند، عاجزانه از خدا میپرسند که این تو بودی؟ و پاسخ میشوند که این یک تجلی از چهره حسین بود؛ جلوهای از رخ اباعبدالله، یک نیم نگاه ثارالله... و قلم را هرگز توان شرح این دیدار نیست...ولیکن ما را فقط یارای دیدن ظواهر است و همین و تا همین حد، آتش به خرمن وجودمان افکنده است و دلهای ناقابلمان را پروانه آن شمع جاودانه کرده است.
ما که ظرفیت دریا نداریم، همان قطره مان که در گلو چکانده ای، حیات و زندگیمان بخشیده است.
ما در این کاروانسرای دنیا از آن جهت تنفس میکنیم که تو در آن درنگ کرده ای.
ما بر خاکی سجده میکنیم که پای تو بر آن نشسته و خون تو بر آن چکیده است.ما همچنان که ساده ترین نیازمان؛ آب نوشیدن را، به یاد تو مرتفع میکنیم، احساسمان، اندیشه مان، مرگمان، حیاتمان، سلوکمان، قیاممان، همه و همه رنگ از تو میگیرند و معنا از تو مییابند.
بر مظلومیت جوانانمان از آن خرسندیم که مظلومیت تو را تداعی میکنند. جوانانمان را به یادواره علی اکبر تو به میدان فرستادیم.
و خون را از آن جهت ارج مینهیم که تو ـ ثارالله ـ به خدایت اتصالش بخشیدهای و آوارگی زنان و کودکانمان را از آن روی تاب میآوریم که گوشهای از آن همه درد و رنج تو را بشناسیم. ما هر چه خون به یادواره تو داده ایم و آنچه به دست آورده ایم، از دستهای مبارک تو گرفته ایم و بر همین اساس ما گشتیم، جستجو کرده یم، زیرورو کردیم، و ارزشمندترین گلستان جامعه و عطرآگین ترین مجموعه گل را- به اعتقاد باغبان بزرگوار- آن ستونها را که استواری جامعه در گروی وجودشان است- به اعتقاد بنیانگذار- زیباترین، خالص ترین، مؤمن ترین، ایثارگرترین جوانانمان را- به اعتقاد مربی- جدا کردیم، ممتاز نمودیم و روز تولد تو را به ایشان اختصاص دادیم و جز اینان، چه گروهی را شایستگی این منزلت بود؟
یا اباعبدالله! بابی انت و امی یابن الزهراء!
آتش عشق را در دل کودکان و جوانانمان جاودانگی بخش!
و هدیههای این امت را که بر اساس آیه «لن تنالواالبرحتی تنفقوا مما تحبون»؛ معشوقهای خویش را فدای تو کردند، به پیشگاهت بپذیر.
منبع: وبلاگ سید مهدی شجاعی