سایر زبان ها

شهروند خبرنگار

صفحه نخست

سرویس خانواده شیعه

سرویس شیعه شناسی

سرویس عکس

سرویس فیلم

صوت

سردبیر

صفحات داخلی

اوضاع قدیمی‌ترین کتابفروشی‌های مذهبی تهران

کوچه حاج‌نایب از اول همه کتابفروش بودند. آن هم کتاب‌های مذهبی. اما یواش‌یواش از مغازه‌های ابتدای کوچه تغییر شروع شد و الان در ابتدای کوچه مغازه‌های لوازم بهداشتی‌ و آرایشی را می‌بینید.
کد خبر: ۱۶۷۷۸۲
۱۱:۰۰ - ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
به گزارش «شیعه نیوز»، از مترو که بیرون می‌آیم گرمای هوا مثل همه این روزها شدید است، جوری که اگر کاری بیرون نداشته باشی، همان جلوی کولر ماندن در محل روزنامه را به این خیابان‌های داغ ترجیح می‌دهی. از مترو به سمت خیابان ناصرخسرو که می‌روم صداهایی را کنار گوشم می‌شنوم: «خانم دارو نمی‌خواید؟»

زیر لب نه‌ای می‌گویم و رد می‌شوم اما باز نفر بعدی کنارم می‌آید و می‌گوید:«خانم دارو هر چه بخواید دارم. داروهای تحریم شده که تو بازار هم پیدا نمی‌شه، دارم.»

می‌ایستم و می‌گویم: «آقا، من برای کار دیگه‌ای اومدم. دارو نمی‌خوام.»

نگاهم می‌کند و با پوزخند می‌گوید :«آخه خانم اینجا چه کاری می‌تونی داشته باشی؟ باید دارو بخوای دیگه! حالا از من نخر، برو از یکی دیگه بخر، برای خودت می‌گم که سرت کلاه نگذارند.»

همین جور پشت سرهم حرف می‌زند، بین حرف‌هایش می‌گویم: «آقا صبر کن، می‌خوام برم کوچه حاج‌نایب، می‌دونی کجاست؟»

نگاهی به دوستانش می‌اندازد و می‌گوید: «حاج‌نایب؟ همون جایی که لوازم آرایش می‌فروشن؟ از اول بگو خب چی می‌خوای بخری، وقت‌مون رو نگیر.»

غرزنان دور می‌شود. به سمت جنوب ناصرخسرو می‌روم، پسر جوانی را می‌بینم که روی چرخکش بار زده است و به سختی هل می‌دهد. به سمتش می‌روم و سوالم را تکرار می‌کنم.

می‌ایستد و می‌گوید: «پنج کوچه پایین‌تر.»

برای اینکه اشتباه نکرده باشم، دوباره می‌پرسم: «آقا من با اون کوچه‌ای کار دارم که کتابفروشی داره.»

پسر دوباره ایستاد و گفت: «خانم درسته همون کوچه حاج‌نایب. اول کوچه یه‌سری مغازه لوازم آرایشه. اما یک کم بری تو کوچه، کتابفروشی‌ها رو می‌بینی.»

تشکر می‌کنم و به همان سمتی که پسر اشاره می‌کند، راه میفتم که صدای پسر را می‌شنوم: «خانم، سلام منو به حاج آقا برسون.»

می‌خواهم بپرسم کدوم حاج آقا که پسر دور می‌شود.

قدمت یک کوچه

کوچه حاج‌نایب در خیابان ناصرخسروی تهران کمی پایین‌تر از بنای قدیمی شمس‌العماره و روبه‌روی ساختمان وزارت دارایی در بافت قدیمی و اصیل تهران واقع شده است. قدمت کوچه حاج‌نایب به زمانی بازمی‌گردد که حاج رضا قمی‌نایب کتابفروش به تهران آمد ونزدیک به صد سال قبل در این کوچه اولین کتابفروشی را ایجاد کرد. کوچه حاج‌نایب در آن‌زمان در مرکز شهر تهران قرار داشت و به خاطر نزدیکی به تجمع حوزه‌های علمیه تهران و دارالفنون به‌زودی تبدیل به یکی از قطب‌های فروش کتاب در طهران قدیم شد و آوازه آن خیلی زود در سراسرکشور پیچید و همه برای خرید کتاب‌های مذهبی به این کوچه می‌آمدند. تا 30 سال، غیر از کتابفروشی حاج‌نایب قمی تنها به تعداد انگشتان دست کتابفروشی‌هایی در این کوچه وجود داشت اما از حدود سال‌های 1325 چند فروشنده بزرگ کتاب در تهران پا به این کوچه گذاشتند؛ یکی از آنها محمد دهقان بود که بعدها فرزندان او پاساژ دهقان را در این کوچه ساختند و به نام پدرشان پاساژ دهقان نامیدند.

در  دهه20، کم‌کم این کوچه به مرکز تجمع کتابفروش‌های مذهبی‌ تبدیل ‌شد و به‌عنوان قطب فروش کتاب‌های مذهبی در ایران شناخته شد. در دهه 20 و 30، بیشترین کتاب‌هایی که در اینجا چاپ ومنتشر می‌شد، کتاب‌های مذهبی و دینی بود که توسط دو ناشر بزرگ «کتابفروشی اسلامی» و «انتشارات اسلامیه» به چاپ می‌رسید.

اوج دوران رونق کوچه حاج‌نایب به دهه 50 شمسی برمی‌گردد، در سال‌های دهه 50 و همزمان با اوج‌گیری انقلاب اسلامی رویکرد به خرید و مطالعه کتاب‌های مذهبی بیشتر می‌شود و این کوچه یکی از پررونق‌ترین دوران خود را به چشم می‌بیند. کتابفروشان این کوچه سال‌های 1356 تا 1361 را سال‌های طلایی کوچه می‌دانند. در این سال‌ها تیراژ کتاب‌های مذهبی حتی از یک میلیون نسخه هم فراتر ‌رفت.

بالاخره به کوچه‌ای باریک می‌رسم که سرکوچه با چهار مغازه لوازم آرایش و الکتریکی همه را گول می‌زند. اما با گذشتن از این مغازه‌ها به یک‌باره انگار زمان می‌ایستد و خودم را بین یک عالمه کتابفروشی که تا سقف مغازه‌هایشان کتاب چیده‌اند؛ می‌بینم.

کتابفروشی، عکس شغل‌های دیگر

برای لحظه‌ای فکر می‌کنم دیگر کاری نمی‌توانم بکنم. انگار با ماشین زمان پرت شده‌ام به 50 سال قبل. مغازه‌هایی که کرکره‌هایشان تا نیمه است و کسی هم داخل آن نیست. کوچه را جلو می‌روم و به مغازه‌ای می‌رسم که یک نفر پشت میز نشسته است. داخل می‌شوم و سلام می‌کنم. پیرمردی درحال خواندن کتاب، سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: «سلام باباجان، بفرما.» خوش‌برخورد است و همین دلم را گرم می‌کند. خودم را معرفی می‌کنم و می‌گویم آمده‌ام کمی از اوضاع کتابفروشی این محل بپرسم.

می‌گوید: «اگر می‌خواهی از میزان رضایت بگویم؛ نه راضی نیستم، نه از اوضاع کاغذ، نه از اوضاع فروش و نه از کتاب راضی هستم. اصلا اوضاع خوبی نیست. خدا به همه ما کمک کند.» نگاهم به کتاب‌هایی است که داخل قفسه‌هاست و تا سقف رفته‌اند و خاک روی آنها نشان از این دارد که سال‌هاست همین‌طور مانده است.

پیرمرد که نامش آقای شب‌زنده‌دار است، رد نگاهم را می‌گیرد و می‌گوید: «زمانی این کوچه بروبیایی داشت. خیلی‌ها کتاب مذهبی که می‌خواستند، فقط گذرشان به همین کوچه می‌افتاد. اما حالا همه در حال ورشکستگی هستند و این خیلی بد است. وقتی که می‌بینیم دوستان‌مان بعد از این همه سال کار و فعالیت در این عرصه، باید کارشان را تعطیل کنند؛ خیلی سخت است. اینکه من به زبان چیزی بگویم و شما بشنوید، عمق فاجعه‌ای که در اینجا اتفاق می‌افتد درک نمی‌شود.»

این حرف‌ها را که می‌زند، اشک به چشمانش می‌آید و ساکت می‌شود. می‌پرسم: «چندنفر از دوستان‌تان تغییر شغل داده‌ و شغل دیگری انتخاب کرده‌اند؟»

آه حسرتی می‌کشد و می‌گوید: «تغییر شغل که زیاد داشته‌ایم. کوچه حاج‌نایب از اول همه کتابفروش بودند. آن هم کتاب‌های مذهبی. اما یواش‌یواش از مغازه‌های ابتدای کوچه تغییر شروع شد و الان  در ابتدای کوچه مغازه‌های لوازم بهداشتی‌ و آرایشی را می‌بینید. همین طبقات بالای پاساژ روبه‌روی مغازه ما همه کتابفروشی بودند اما حالا به انباری الکتریکی‌ها و لوازم آرایشی‌ها تبدیل می‌شوند. پاساژ کناری شاید جمعا سه مغازه داخل آن فعال باشد و بقیه هم تغییر شغل داده‌اند یا اینکه کتابفروشی‌شان را واگذار کرده‌اند. انتهای کوچه یک کتابفروشی خیلی بزرگ بود که الان تقسیم‌بندی شده و به انباری تبدیل شده است.»

در حال صحبت در مغازه باز می‌شود و پسر جوانی داخل می‌آید و بدون اینکه سلامی بکند، می‌گوید: «آقا گفتند شما می‌خوای مغازه‌ات را جمع کنی؟»

پیرمرد به میان کلامش می‌رود و می‌گوید: «مغازه نه، کتابفروشی را.»

پسر می‌گوید: «خب همان کتابفروشی‌ای که شما می‌گی. ما خیابون ناصرخسرو الکتریکی داریم، دنبال انبار می‌گردیم. خواستم ازتون قیمت بپرسم.»

پیرمرد سری با افسوس تکان داد و گفت: «کتابفروشی من نبوده، سری به کتابفروشی کناری بزن. احتمالا آنها  اجاره می‌خواهند بدهند.» پسر همان‌طور سلام نکرده، بدون خداحافظی هم رفت.

نگاه پیرمرد هنوز به در کتابفروشی بود که پرسیدم: «چندسال است که کتابفروشی دارید؟»

گفت: «40 سال؛ کم نیست‌ها! خودش یک عمر است. 40 سال است که داخل همین کوچه هستم.»

نگاهش به قفسه‌های کتاب می‌افتد و می‌گوید: «این کتاب‌ها عمری را با من گذرانده‌اند. جدا شدن ازشان سخت است اما خب روزگار همیشه بر یک چرخ نمی‌گردد. در همین کوچه سرجمع شاید سه یا چهار نفر باشیم که فعالیت داریم، بقیه اگر کتابفروشی‌شان هم باز باشد، فعالیت خاصی ندارند.»

از حمایت‌ها می‌پرسم، خنده‌ای بر لبش می‌نشیند و می‌گوید: «تنها حامی ما خدا است وگرنه بعد از حذف سوبسید کاغذ ما هیچ حمایتی نشده‌ایم. مخصوصا برای صنف ما که حوزه‌ای تخصصی است و فقط کتاب‌های مذهبی منتشر می‌کنیم.» حذف سوبسید کاغذ از زمان دولت نهم اتفاق افتاد و صحبت‌های حاج آقا شب‌زنده‌دار موضوع تازه‌ای نبود.

از قیمت کاغذ که این روزها سر به فلک گذاشته می‌پرسم و می‌گوید: «متغیر است؛ از بندی 160 تا 170 هزارتومان در حال تغییر است. اما با همین قیمت هم در بازار وجود ندارد. البته این را هم بگویم که در این کوچه کسی دیگر کتاب چاپ نمی‌کند؛ مثلا خود ما از قبل عید دیگر چاپ کتاب جدید نداشته‌ایم چون واقعا زورمان نمی‌رسد. همین کتاب‌های قدیمی‌ای که داریم اگر بخرند که نمی‌خرند وگرنه کتاب جدید نمی‌زنیم.»

می‌خواهم سوال دیگری بپرسم اما او ادامه می‌دهد: رکود بازار و گرانی کاغذ و بقیه چیزها را که کنار بگذاریم، مشکل دیگری هم هست، مردم ما مطالعه ندارند. حالا می‌گوییم این کوچه کتاب‌های مذهبی می‌فروشند و استقبال کم است. چندوقت پیش خیابان انقلاب بودم. آنجا هم همین مشکل را داشتند. آن وقت در این اوضاع اسفبار کنار پیاده‌رو کتاب را حراج کرده‌اند و هزار تومان می‌فروشند، واقعا انسان گریه‌اش می‌گیرد و نمی‌داند چه بگوید! اتفاقا کتاب‌هایی را که هزارتومان می‌فروخت را نگاه کردم؛ 20 هزارتومان حداقل باید خرج می‌شد تا آن کتاب چاپ شود ولی آن را با این قیمت کم می‌فروشد! در این اوضاع اقتصادی‌ای که همه مشکل دارند؛ چون بازار ثبات ندارد. خیلی از مشاغل جنس‌هایشان را نمی‌فروشند؛ چون می‌گویند باید بازار ثباتی داشته باشد. اما در حرفه ما عکس این مساله است، انگار التماس می‌کنیم که بیاید کتاب‌هایمان را بخرید و ارزان‌تر هم بخرید؛ این خیلی بد است.»

 صحبتم طولانی شده است، برای اینکه خسته‌ نشود، می‌خواهم خداحافظی کنم که می‌گوید: «امیدوارم صدای ما از این کوچه بن‌بست به جایی برسد و اتفاق خوبی بیفتد و دوباره ببینیم که این کوچه زنده شده است.»

ان‌شاا... می‌گویم و از کتابفروشی بیرون می‌آیم. روبه‌رویم یک پاساژ است که به پاساژ مجیدی معروف است. پاساژی قدیمی که هنوز همان معماری قدیمی را دارد و در سه طبقه و یک زیرزمین بنا شده است.

وقتی معافیت مالیاتی در حد حرف است

وارد پاساژ که می‌شوم، دو نفر در حال گفت‌وگو هستند. می‌خواهم از قدیمی‌ترین کتابفروشی پاساژ بپرسم که موضوع صحبت‌شان نظرم را جلب می‌کند. درمورد قیمت کاغذ و نبود آن در بازار و مشکلاتی که برایشان پیش آمده است، حرف می‌زنند.

گرم صحبت هستند، برای همین جلوتر می‌روم و کتابفروشی‌ای را می‌بینم که مردی در حال بسته‌بندی کردن کتاب‌هاست. با خوشحالی در را باز و سلام می‌کنم و می‌گویم: «چقدر خوب! شما کتاب فروخته‌اید؟»

با شک و تردید نگاهم می‌کند، می‌فهمم که باید خودم را معرفی کنم. بعد از معرفی ادامه می‌دهم: «اینجا و این کوچه جوری است که انگار هیچ فعالیتی در آن انجام نمی‌گیرد. الان که شما را در حال بسته‌بندی کتاب‌ها دیدم، خوشحال شدم.»

مرد خنده تلخی کرده و می‌گوید: «ای خانم! کاش بسته‌بندی بابت فروختن کتاب‌ها بود. نه برای این نیست، کتاب‌های خیلی قدیمی را داخل کارتن می‌گذارم و جمع می‌کنم. انقدر مشکلات زیاد شده است که بعد از این همه سال فعالیت در این صنف، دلم می‌خواهد همه کتاب‌ها را بفروشم و دیگر این شغل را نداشته باشم.»

از مشکلات می‌پرسم و او این طور ادامه می‌دهد: «مگر مشکلات ما یکی، دو تا است. الان چندسالی است اعلام کرده‌اند که کتابفروش‌ها از دادن مالیات معاف هستند، هفته گذشته برای همین کتابفروشی مالیات بریده‌اند، آن هم 10 میلیون. وقتی گفتم معاف هستیم، کسی حرف‌مان را قبول نکرد. حتی وزارت ارشاد هم رفته‌ام اما تا الان نتیجه‌ای نداشته است. شما کل امروز را اینجا باشید؛ ببینید چقدر مشتری به داخل کتابفروشی می‌آید. قدیم‌ها زیاد مشتری کتابخوان داشتیم اما الان نه. مردم هم تقصیر ندارند انقدر که مشکلات زیاد شده است و خرید کتاب به آخرین نیاز مردم تبدیل شده.»

نگاهم به کتاب‌هایی می‌افتد که داخل کارتن هستند و همین جور کارتن‌ها روی هم چیده شده است. مرد می‌گوید: «همین کتاب‌ها را بینید که داخل کارتن است. اینها برای انتشارات خودمان نیست. کسی به ما بدهکار بوده و در عوض این کتاب‌ها را داده و اینها هم روی دست‌مان مانده است! اوضاع در این کوچه خراب‌تر از آن چیزی است که شما می‌بینید. هیچ‌کس دیگر گذرش به این محله نمی‌افتد تا کتاب بخرد. یک مغازه الکتریکی داخل همین خیابان ناصرخسرو کمی پایین‌تر از کوچه ما هست. چندوقت پیش به من گفت 15 سال است که داخل این خیابان مغازه دارم اما نمی‌دانستم اینجا کتابفروشی‌هایی با این همه قدمت وجود دارد! حتی شهرداری به ما اجازه نمی‌دهد یک تابلو جلوی کوچه نصب کنیم تا مردمی که رد می‌شوند بدانند داخل این کوچه چه خبر است. دقیقا کسانی که می‌دانند به این کوچه می‌آیند تا کتاب بخرند. البته این هم خیلی وقت است که تعطیل شده است.»

می‌پرسم در این اوضاع به تغییر شغل فکر کرده‌اید؟ با خنده تلخی و آه حسرتی می‌گوید: «خیلی کارم را دوست دارم. اما باور کنید دیگر خسته شده‌ام. حاضرم یک نفر بیاید و 70 درصد هم تخفیف می‌دهم اما کل کتاب‌ها را بخرد تا بتوانم اینجا را جمع کنم. اما کسی کتاب‌ها را نمی‌خرد.»

می‌خواهم سوال بعدی را بپرسم که میان حرفم می‌آید و می‌گوید: «این را هم باید بگویم؛ یک مشتری برای این کتاب‌ها وجود دارد. می‌خواهند کیلویی کتاب‌ها را بخرند، آن هم کیلویی 700 تومان! واقعا انصاف نیست. شما فکر کنید برای یک کتاب 50 هزارتومان خرج شده است تا چاپ شود، حالا مجبوری همان کتاب را 15 هزارتومان بفروشی؛ چون از یک حد بالاتر برود دیگر کسی کتاب را نمی‌خرد. شاید جایی دیگر و در کتابفروشی‌های بالاشهر با قیمت زیاد کتاب بفروشند و خریدار هم داشته باشد اما اینجا این‌طور نیست. وضع کتاب خیلی وخیم است و هیچ‌کس آن را جدی نمی‌گیرد.» از اوضاع چاپ کتاب‌شان می‌پرسم، می‌گوید: «خیلی وقت است دیگر کتاب تولید نمی‌کنیم. چون هیچ سودی ندارد و همه‌اش ضرر است. همین کتاب‌هایی که تولید کرده‌ایم، با تخفیف زیاد می‌فروشیم که این خودش ضرر است. از یک کتاب پنج هزار تا چاپ می‌کنم و در بازار این کتاب‌ها زیر قیمت چاپ شده فروش می‌روند و من کتابفروش ناشر همش در حال ضررکردن هستم.»

مصطفی پروهان که انتشاراتش هم به همین نام است، به قول خودش از شاگردی در یک کتابفروشی کارش را شروع کرده است و بعد از چندسال توانسته این مغازه را داخل پاساژ کرایه کند و ماهی دو میلیون کرایه مغازه بدهد، می‌گوید: « انقدر اوایل برای همین کتابفروشی کوچک ذوق داشتم و برنامه و هدف! اما الان همه آن ذوق‌ها به یک حسرت عمیق تبدیل شده است. همه‌جا اگر رانت و پارتی داشته باشی، کارت جلو می‌رود. همان زمان که به کتابفروشی‌ها سوبسید کاغذ می‌دادند، طرف با رانت کاغذ را به‌عنوان کتابفروش می‌گرفت و در بازار می‌فروخت و سود می‌کرد و هیچ‌کس هم جلوی کارش را نمی‌گرفت. الان هم همین است. اوضاع کاغذ بد و خراب است و از این طرف هم کتاب‌ها فروش نمی‌روند، خدا باید به همه ما رحم کند.»

حرف‌هایش که تمام می‌شود، از او درباره قدیمی‌های این پاساژ می‌پرسم و او هم از حاج آقا چیت‌چیان نام می‌برد که سال‌ها در همین کوچه بوده است و جزء قدیمی‌ها است. می‌گوید: «خیلی‌ها به اعتبار و حضور آقای چیت‌چیان اینجا مانده‌اند. وقتی می‌بینیم ایشان با این همه سن و سال هر روز به کتابفروشی می‌آیند، انگار امیدی به دل‌مان می‌آید.»

کام تلخی که شیرین شد

از کتابفروشی پروهان که بیرون می‌آیم به سمت پله قدیمی پاساژ می‌روم، آنقدر باریک است که هر لحظه احساس می‌کنم الان پله فرو می‌ریزد. طبقه دوم همان‌طور که آقای شب‌زنده‌دار گفته بود، پر از انباری صنوف دیگر بود. از مردی که جلوی یکی از انباری‌ها ایستاده، سراغ پیرمرد مهربان این پاساژ را گرفتم که به کتابفروشی کنارم اشاره می‌کند. از بیرون انگار چراغ‌های کتابفروشی خاموش است. اما با دستم ضربه‌ای به در می‌زنم، اجازه می‌گیرم و داخل می‌شوم. پیرمرد پشت میز نشسته است. بیوک چیت‌چیان، صاحب انتشارات مرتضوی است. او 65 سال است که کتاب می‌فروشد و 40 سال داخل همین پاساژ و طبقه دوم مشغول است. او پدر شهید محسن چیت‌چیان و حمید چیت‌چیان، وزیر سابق نیرو است. همه او را با همین چهره مهربان و خنده‌رو می‌شناسند که امید به کاسبان ناامید کوچه می‌دهد.

سرش را بالا می‌آورد و با دیدنم دوباره به میز چشم می‌دوزد. می‌گویم خبرنگارم و برای مصاحبه آمده‌ام. می‌گوید گوش‌هایم سنگین است، بلندتر صحبت کنید. با صدای بلند جمله‌ام را تکرار می‌کنم و بعد از شنیدن حرفم خنده‌ای روی لبش می‌نشیند و می‌گوید: «خوش آمدید، بفرمایید در خدمت هستم. البته دیگر پسرمان مسئولیتی نداردها اگر برای این آمده‌اید.» می‌خندم و با همان صدای بلند ادامه می‌دهم: «می‌دانم، آمده‌ام از اوضاع کتابفروشی بپرسم. چندسال در این پاساژ هستید؟»

می‌گوید: «40 سال شده است. قبل از اینجا در بازار کتابفروشی داشتم و قبل‌تر هم در بازار بین‌الحرمین و پیش‌تر هم در بازار نجف کتابفروشی داشتم. اسم انتشاراتم مرتضوی است، آن هم به خاطر امیرالمومنین؛ چون اولین‌بار در نجف این کتابفروشی را تاسیس کردم، برای همین اسمش را به یمن ایشان مرتضوی گذاشتم. همه کتاب‌هایمان مذهبی است.» می‌پرسم از فروش کتاب‌ها راضی هستید؟ الحمدللهی که در جواب سوالم می‌گوید، آنقدر به دلم می‌نشیند که شاید کام تلخم از صبح و با دیدن آن همه کسادی را شیرین می‌کند.

وقتی می‌گویم همکاران‌تان از فروش کتاب راضی نیستند و گلایه دارند، می‌گوید: «من به کمی که خداوند می‌دهد راضی هستم. درست، کاغذ گران است و مشکلات برای چاپ کتاب زیاد است. اما وقتی به کم راضی باشیم، توقع‌مان پایین می‌آید و این مشکلات را بزرگ نخواهیم دید. » از تولید کتاب‌هایشان که می‌پرسم، می‌گوید: «شرایط ما هم مثل بقیه دوستان است. کتاب‌های زیادی داریم و برای همین کتاب جدید چاپ نمی‌کنیم. چون کاغذ هم خیلی گران است. برای همین به سمت چاپ کتاب جدید نمی‌رویم.» مغازه کوچکش پر از کتاب است و تا سقف  روی هم چیده شده است. خودش هم عینکی بر چشم دارد و حتی در همین فرصت کوتاه بین صحبت‌هایمان کتاب می‌خواند، می‌گویم: «حاج آقا پشیمان نیستید که کتابفروشی و انتشارات زدید؟»

می‌گوید: «نه اصلا. کتاب‌های ما به درد اهلش می‌خورد. حتی اگر یک نفر هم این کتاب‌ها را بخواند و راهش را پیدا کند برای من کافی است. کتاب‌ها را ارزان قیمت‌گذاری می‌کنیم و همان که گفتم توقع را پایین بیاوریم، زندگی آسان‌تر می‌شود. این شغل سخت است به قول معروف، پولش دیر برمی‌گردد و باید صبر داشته باشیم.»

صدای اذان داخل پاساژ می‌پیچد و او از جایش بلند می‌شود تا برای نماز به مسجد سر کوچه برود. پشت سرش از پله پایین می‌آیم. باقی کسبه از مغازه‌هایشان بیرون می‌آیند و آستین‌ها را بالا زده و به دنبال پیرمرد مهربان می‌روند تا نماز بخوانند. اینجا در کوچه حاج‌نایب انگار زمان ایستاده است. خیلی‌ها نمی‌دانند اینجا زمانی پرفروش‌ترین کتابفروشی‌های تهران را در خود جای داده بود اما حالا امیدشان از همه جا قطع شده و فقط به خدا امید دارند تا کارشان را دوباره روبراه کند.

اینجا کوچه حاج‌نایب است، کاش مسئولان ببینند!

منبع: فرهیختگان
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: