دکتر عبدالصاحب یادگاری
مقدمه
اخیراً و در آبان ماه 1389 ژنرال دیوید ریچارد، رئیس ستاد مشترک نیروهای مسلح انگلیس در مصاحبه ای با روزنامه ساندی تلگراف اعلام داشت: «القاعده یک اندیشه است و پیمان ناتو نمی تواند القاعده را شکست دهد» ! که رادیوی لندن در تفسیر خود از این پیام هشدار دهنده رئیس ستاد ارتش انگلیس چنین گفت: « گفته ژنرال دیوید ریچارد رئیس ستاد مشترک نیروهای انگلیس مصداق تضادی است که بین انگلیس و آمریکا در مورد جنگ افغانستان وجود دارد.»
به نظر اینجانب گفته دیوید ریچاردن در واقع بازتاب دیدگاه مدیریت سیاسی انگلیس در مورد اشغال افغانستان از سوی آمریکاست چرا که افغانستان به مانند عراق ( که بندر بصره "بس ره که به بصره تبدیل شد" راه آبی به شبه قاره ی هند است)، افغانستان نیز (تنگه خیبر) راه زمینی به شبه قاره هند (تیول امپریالیزم انگلستان) به حساب می آبد و در حالیکه باراک اوباما می گفت باید طالبان و القاعده را نابود کرد (اگر چه لازم بود جناب رئیس جمهور آمریکا به ملت کشور خود اعلام میداشت که طالبان و القاعده و جند ا... و جمعاً سیصد کانون تروریست و اخیراً داعش که در خاور میانه و آسیا به عنوان ستونهای پنجم انگلیس هستند که به مقابله با حضور آمریکا در عراق و افغانستان می پردازند همه مخلوق اراده انگلستان هستند) که انگلستان با این توطئه چینی ها می خواهد راه را بر سلطه آمریکا بر جهان ببندد که مقاله ای که در خرداد 1382 زیر عنوان «جنگ بزرگ یا رویارویی اروپا با آمریکا» در مجله گزارش نوشتم در واقع به مثابه یک گونه آینده نگری اینجانب بوده است در رابطه با تضاد امپریالیستهای رقیب با یکدیگر که پس از گذشت هفت سال رئیس ستاد ارتش انگلیس آنچه اینجانب در آن مقاله مطرح کردم را بازگو کرده است و اخیراً (خرداد ماه 1390) رابرت گیتس وزیر دفاع آمریکا (پیش از کناره گیری) با اعلام این مطلب: « آمریکا تا چه مدت باید هزینه دفاع از اروپا را بر عهده گیرد»! که این نشان را شکاف موجود بین اروپا و آمریکا است و زمینه ای است برای تغییر استراتژی و احتمالاً تغییرات اهداف اتحادیه اتلانتیک (ناتو). که در ذیل آن مقاله را مطالعه خواهید کرد تا به عمق روابط بین الملل، که تئوری توطئه در آن نقش مهمی دارد پی برده شود؛ که تنها کلید حل مسائل خاورمیانه و حوزه خلیج فارس ایران است.
جنگ بزرگ یا رویارویی اروپا با آمریکا
با سقوط آلمان هیتلری در اروپای مرکزی، از سوی اندیشمندان در سیاست و اقتصاد، به منظور پیشگیری از حدوث فاجعه ای دیگر (سلطه کمونیزم مسکو بر اروپا) طرح هایی در جهت ایجاد همکاری های اقتصادی بین کشورهای اروپایی تهیه شد، که مقدم بر همه این طرح ها طرحی بود که در ماه مه 1930 به وسیله وزرای خارجه آلمان و فرانسه، اشتر زمان و اریستید بریان در رابطه با اتحاد اروپا، به تصویب رسید. طرح این موافقتنامه از سوی نمایندگان دو دولت فرانسه و آلمان با واکنش سریع انگلستان مواجه شد، و نخست وزیر، مک دونالد آن را طرحی زودرس معرفی کرد؛ و در این رابطه، امری عضو حزب محافظه کار اعلام داشت: بریتانیای کبیر نه آماده است در راس اتحادیه اروپا جای گیرد و نه حتی عضو آن شود؛ چرا که سرنوشت انگلستان به دومینیون ها (کشورهای مشترک المنافع بعدی) وابسته است و سرانجام چرچیل اعلام داشت: " دیپلماسی بریتانیای کبیر مانند دوران پیت و پالمرستون همچنان بر پایه تداوم موازنه قوا در اروپای قاره ای استوار خواهد ماند؛ اما از اتحاد کشورهای اروپایی نیز هواداری خواهد کرد تا به دامان روسیه بولشویک پناه نبرند، و در عین حال چون انگلستان به طلاهای امریکا به منظور اصلاح ویرانی های ناشی از جنگ نیاز مبرم دارد، لذا مجبور است از یک فعالیت اقتصادی مناسب در قبال آمریکا پیروی کند که نهایتاً باعث نگرانی آمریکا نشود."
اما ضرورت مطرح شدن مشت آهنین در برابر کمونیزم مسکو که آلمان به عنوان خط مقدم نمی توانست با نظامی به اصطلاح دموکراتیک، رسالت محول را برای مقاومت و مقابله با کمونیزم خواستار سلطه بر جهان، بر عهده گیرد، سبب گردید تا اشتر زمان دموکرات منش قربانی شود؛ که این تراژدی جاده صاف کنی شد برای ورود هیتلر به صحنه سیاست آلمان.
منظور چرچیل از "تداوم دیپلماسی انگلستان بر مبنای حفظ موازنه قوا در اروپای قاره ای، چنانکه در دوران پیت و پالمرستون استوار بود"، استمرار حاکمیت بریتانیای کبیر بر روابط بین المللی در پرتو موازنه قوا یعنی مواجه و مقابله دو گروه از کشور های مدعی قدرت در جهان بود، با این تفاوت که این بار در چهار چوب به اصطلاح "جهان دو قطبی" میسر می شد، که در اروپا قدرت برتر شوروی باشد و سیاره های وابسته به آن در اروپای شرقی ( که مبتکر این وابستگی اروپای شرقی به روسیه انگلستان بود و پیامبر این استراتژی شخص چرچیل؛ یعنی این بار قرعه برای اداره موازنه قوا در اروپا به جای اتریش هابسبورگ و آلمان هوهنزولزن، از سوی انگلستان به نام روسیه بولشویک اصابت کرد! ) و در خارج از اروپا ، آمریکا به عنوان هدایتگر کشورهای به اصطلاح دموتراتیک باختری، رهبری گروه مقابل را در تعادل قوا بر عهده گرفت اگرچه هدایتگر اصلی همچنان انگلستان بود و مدیریت روابط بین الملل بر عهده انگلستان ماند که علاوه بر دومینیون ها ( که امروزه شامل پنجاه و چهار کشور از جمله هند، پاکستان، استرالیا، کانادا، اوگاندا و ... است) کل جهان سوم و در یک جمله سراسر جهان؛ چرا که همه کشورهای جهان را نیز شامل می شود از آمریکا گرفته تا فرانسه، چین و بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین و حتی روسیه، به نحوی به اراده امپراتوری بریتانیای کبیر وابسته بودند. چنانکه استالین در یک نشست در کاخ کرملین، خطاب به بولگانین؛ صدر هیات رئیسه اتحاد جماهیر شوروی وقت گفت: تو عامل انگلستان هستی! و ترومان رئیس جمهور آمریکا در واقع منشی چرچیل بود! و مجری دستورالعمل های چرچیل و اندیشه تکوین سازمان ملل متحد نه از ذهنیت روزولت سرچشمه می گرفت، بل زاییده ذهنیت چرچیل بود؛ که انگلستان در فردای جنگ اول جهانی، چون خواستار ابقای آمریکا در خارج از دایره سیاست جهانی بود، مانع عضویت آمریکا در جامعه ملل شد و ویلسن کنار گذاشته شد، اما در فردای جنگ جهانی دوم، به دلیل تعارض با آلمان و لذا زمینه بخشیدن به روسیه ، به منظور سلطه بر اروپای شرقی و وحشت از سلطه اقتصادی و نظامی آمریکا، با واگذاری ماموریت به اصطلاح دفاع از دموکراسی های باختری در قالب ناتو به آمریکا، به سان دوران جنگ جهانی اول و دوم (که آمریکا پیش مرگ انگلستان شد)، در جریان به اصطلاح "جنگ سرد" که مبتکر آن نیز انگلستان بود، با واگذاری اسرار ساختن بمب اتم به روس ها و ایجاد جنگ های منطقه ای از جمله جنگ کره (سال های 1950-53) و ممانعت از اجرای استراتژی نظامی ژنرال مک آرتور، در سرکوب چین با بمب اتم (چرا که انگلستان به منظور اداره موازنه قوا در خاور دور، به یک کشور دوست و با نظامی کمونیستی مانند چین مائوتسه تونگ فراماسون نیاز داشت! ) ، موازنه قوا را همچنان در جهان به سود خود حفظ کرد، تا اینکه در 1985 آمریکا با دستیابی به سلاح های فوق محرمانه، از جمله بمب های نوترونی، و سلاح هایی که با اشعه لیزر کاربرد دارد و سرانجام سیستم دفاع ضد موشکی، نخست شوروی را در جریان جنگ محرمانه، که من آن را جنگ جهانی سوم نام داده ام به زانو در آورد و بنا بود امپراتوری های انگلیس و فرانسه نیز دچار فروپاشیدگی شوند که فراماسون ها در آمریکا بیل کلینتون را به کاخ سفید اعزام داشتند.
اما انتخابات سال 2000 شرایط را دگرگون کرد و آنچه بنا بود در عهد جرج بوش رخ دهد، با پیروزی جمهوری خواهان ناسیونالیست در انتخابات، جرج واکر بوش (رئیس جمهور وقت آمریکا) اعلام داشت: "پس از تصدی مقام ریاست جمهوری روابط بین المللی را به طور بنیادی دگرگون خواهم کرد."
آری جهان ما به مانند دوره ای است که پس از جنگ جهانی اول آغاز شد. استراتژی فروپاشیدن امپراتوری های سه گانه اتریش، روس و عثمانی و این بار نوبت امپراتوری های دوگانه دیگر است یعنی انگلستان و فرانسه و انتخابات اخیر آمریکا، در واقع چیزی نبود جز صحنه برخورد شدید ناسیونالیسم آمریکا (که این بار مصمم به کسب پیروزی علیه هواداران انگلستان در امریکا بود و مصمم به کسب عملی سلطه بر روابط بین المللی، شد و تحقق این هدف استراتژیک عمده ناسیونالیزم آمریکا، پس از فروپاشیدن شوروی، در واقع به فروپاشی دو امپراتوری انگلیس و فرانسه مشروط خواهد بود) با انگلستان و هواداران انگلستان در آمریکا(که برای استمرار حیات بریتانیا حتی حاضرند مصالح ملی آمریکا را در پای امپراتوری انگلستان قربانی کنند) امروز به تاریخ 20 مرداد 1394 تلویزیون ایران اعلام داشت باراک اوباما گفته است «نفوذ کمیته ای قوی و میلیاردرها در آمریکا سرنوشت انتخابات را در کشور (ایالات متحده آمریکا) تعیین می کنند؛ که چه کسی می تواند به کاخ سفید اعزام شود؛ که این بیان باراک اوبامای رئیس جمهور ، در واقع تبیین این واقعیت است که نفوذ لابی ها در آمریکا در چه حدی است؛ بنحویکه اراده ملی در تعیین سرنوشت آمریکا نقشی ندارد !
در پایان جنگ جهانی دوم، آن اندیشه باز هم مسیر خود را طی کرد و هواداران راسخی از جمله شومان را به دنبال خود کشید که بوین وزیر خارجه وقت انگلستان به منظور تبیین موضع سیاسی کشورش درباره طرح "اتحاد اروپا" به نحوی قاطع اعلام داشت: " بریتانیای کبیر هرگز با دولت های دیگر اروپا برای ایجاد اتحادیه اروپا همکاری نخواهد کرد؛ و چرچیل هفده روز بعد خطاب به فرانسوی ها اعلام داشت در جهت استقرار اتحادیه اروپا پیش بروید و با بنیاد یک مجلس مشورتی، مشترکاً با آلمان، در این زمینه به همکاری بپردازید که قلب ما انگلیسی ها با شماست، اما از ما نخواهید این موضوع را رسماً اعلام داریم، که در آینده به درستی به اظهارات ما پی خواهید برد."
و بالاخره مارشال اسموتس، نخست وزیر اتحادیه آفریقای جنوبی، در اثنای سخنرانی در پارلمان هلند، برداشت خود را در مورد موضع انگلستان از اتحادیه اروپا این چنین توجیه کرد: "پرسیده می شود چرا انگلستان آماده نیست رهبری اتحادیه اروپا را بر عهده گیرد؟ آنچه باید بدانید این هست که : انگلستان نمی تواند خارج از اتحادیه اروپا بماند، اما این کشور می خواهد با دنیای خارج، با چهره دیگری روبرو شود، پس برای بریتانیا باید یک فرمول همکاری ساده تری در نظر گرفت تا همانند یک عضو آزاد در مجمعی که نباید در آن حضور داشته باشد، پذیرفته شود"
به منظور درک درست برداشت توجیهی مارشال اسموتس از دیپلماسی انگلستان باید به آنچه در تاریخ دیپلماسی آمده است توجه کنیم. در سده نوزدهم در اثنای کنگره وین در حالی که کاسلری وزیر خارجه انگلیس طراح و هدایت گر و کنترل کننده جریان گفتگوهای دیپلمات ها در این کنگره بود، اما مجری (بازیگر ظاهری، که از سوی بسیاری از مولفین و به اصطلاح مورخین در سیاست به عنوان مغز مبتکر معرفی شده است! اگر چه او به مانند تالیران چیزی سوای مجری طرح های انگلستان نبود) مترتیخ، صدر اعظم اتریش بود ( که در سال 1848 به سان ژنرال شارل دوگل در سال 1968، پس از انجام ماموریت محول از جانب انگلسان در فرانسه و مواجه شدن با اعتراض عمومی مردم فرانسه، به انگلستان، هدایتگر ذهنیت سیاسی خود پناه برد و به لندن گریخت.)
آری، در حالی که مترنیخ با تایید هم مسلک خود، تالیران فیلو انگلیس به طرفداری از دیدگاه انگلیس در راستای استقرار موازنه قوای مطلوب انگلستان گام بر می داشت، یک قرن بعد ژنرال شارل دوگل در فرانسه نیز در حالی که به ظاهر از انگلستان انتقاد می کرد (که چرا عضویت اتحادیه اروپا و بازار مشترک را نمی پذیرد) در باطن آمریکای ساده دل را فریب می داد تا دولتمردان ساده دل کشور اخیر تصور کنند انگلستان علی رغم اراده سایر کشورهای اروپایی، جانب آمریکا را گرفته و متحد استراتژیک آمریکاست!
می خواهم این را بگویم: انگلستان در پایان جنگ جهانی دوم در حالی که به منظور بهره برداری از آمریکا، همین گونه که در دو جنگ جهانی اول و دوم، از آن به عنوان پیشمرگ خود بهره برداری کرد و به این ترتیب امپراتوری بریتانیای کبیر را از مرگ حتمی نجات داد، در جریان جنگ سرد نیز با مواجه کردن آمریکا با روسیه بولشویک و مشغول کردن افکار عمومی ساده اندیش آمریکا با مقابله با شوروی از اضمحلال امپراتوری خود جلوگیری نمود، با خلق اتحادیه اروپا، به عنوان نیروی سوم در جهان و آماده کردن این نیرو به منظور پر کردن خلا ناشی از فقدان شوروی ( به عنوان ابر قدرت دوم در صحنه روابط بین المللی) که بنا بود چنانکه چرچیل در 1946 در نطق خود اعلام داشته بود: "روسیه شوروی نیز می تواند عضو اتحادیه اروپا شود"، با عضویت دادن روسیه در اتحادیه اروپا (چنانکه روسیه پس از فروپاشیدگی امپراتوری خود به منظور پیشگیری از منزوی شدن، به عضویت اتحادیه اروپا درآمد) موازنه قوا را در جهان با مواجه کردن اروپا، روسیه و چین با آمریکا، به سود بریتانیا حفظ کند. اما به دو دلیل که در سطور آینده به توضیح آن خواهیم پرداخت، آن رویا احتمالاً نقش بر آب خواهد شد.
حال نگاهی به روند تشکیل اتحادیه اروپا به عنوان مولودی نو در روابط بین المللی و محصول باز هم ذهنیت امپریالیزم انگلستان و در جهت ابقای امپراتوری بریتانیای کبیر بیفکنیم. ارگانسکی در کتاب "سیاست جهان" می گوید: انگلستان از دوران هانری هشتم و فرزندش الیزابت اول، در مناسبات بین الملل از اصل ایجاد تعادل قوا در اروپا پیروی می کرد و بر مبنای تئوری "موازنه قوا" و نگهبانی از تعادل نیروها در قاره اروپا، آن هم با عضویت خود در بلوک ها مگر به هنگام ضرورت یعنی به منظور ایجاد تعادل مجدد قوا، بر اثر تفوق یکی یا گروهی از رقبا، اعمال قدرت و اراده می کرد. در حال و با داشتن چنین تصوری از روابط بین المللی که مبنایش ذهنیت سیاسی انگلستان از سده هفدهم به بعد بود، می توان از آن به عنوان الگویی به منظور شناسایی ماهیت روابط بین المللی از 1648 (کنفرانس و ستفالی) تا سقوط شوروی در 1991 یاد کرد.
اما پیش از ادامه بحث لازم است به منظور توضیح این واقعیت که واضع اصلی تئوری موازنه قوا ( که ارگانسکی به اشتباه او را هانری هشتم یا وزیر هانری، ولزی ذکر کرده است) چه کسی بود، باید بگوییم که واضع اصلی تئوری موازنه قوا انوشیروان ساسانی بود که عقیده داشت: به منظور سلطه بر جهان، باید با دستی چین را مهار کرد و با دستی دیگر امپراتوری رم شرقی را" انگلستان بر مبنای همین تئوری از سده شانزدهم به بعد، استراتژی سیاست خارجی خود را استوار ساخت و همواره در اروپا با ایجاد رقابت و اختلاف بین بلوک های متشکل از اتحاد پادشاهان رقیب و معترض یکدیگر، موازنه مطلوب را به سود خود تنظیم و بر فضای روابط بین المللی تحمیل می کرد و هر موقع احساس می نمود مطلوب را به سود خود تنظیم و بر فضای روابط بین المللی تحمیل می کرد و هر موقع احساس می نمود که کفه این موازنه به سود یکی از دو قطب سنگینی دارد، با حضور خود و اتحاد با بلوک ضعیف تر مبادله قوا را مجدداً به سود خود ترمیم و تنظیم می نمود به طور مثال هنگامی که عثمانی در سده شانزدهم، با حمله سلطان سلیمان به اروپای شرقی و مرکزی ( امپراتوری اتریش هابسبورگ) اروپا و مسیحیت را در معرض نابودی قرار داد، انگلستان هانری هشتم، با اتحاد با اسپانیا، فرانسه متحد عثمانی را زیر فشار قرار داد. سپس دختر وی ، الیزلبت اول به هنگام سلطه طلبی اسپانیای فیلیپ دوم، با فرانسه متحد شد. بعدها تا سال ها متحد اصلی انگلستان به منظور حفظ موازنه قوا در اروپا و جهان، اتریش هابسبورگ بود و بعد پروس و آلمان؛ و سپس با فرانسه و روسیه در جریان جنگ های اول و دوم متحد شد اما پس از سر راست گرفتن آمریکا، به عنوان ابر قدرت، به منظور بهره گیری از توان اقتصادی و نظامی کشور اخیر، انگلستان به ظاهر هوادار آمریکا شد و در واقع از این کشور اخیر، انگلستان به ظاهر هوادار آمریکا شد و در واقع از این کشور برای رقابت و مقابله با شوروی با هدف دفاع از مصالح امپراتوری خود به بهای ریختن خون مردم آمریکا، بهره برداری کرد و باز به منظور استمرار این بازی همان گونه که نوشتم، نسخه ای از اطلاعات مربوط به ساختن بمب اتمی آمریکا را انگلستان به روس ها داد تا موازنه وحشت، مانع سلطه آمریکا بر جهان شو ، که اخیراً روس ها به کسب آن اطلاعات و ساختن نخستین بمب اتمی خود از روی الگوی آمریکایی اعتراف کرده اند. انگلستان، همانگونه که اشارتاً نوشتم، به منظور کنترل شوروی و بهره گیری از وزنه ای برای مقابله با روس ها پس از جنگ جهانی دوم و در راستای حفظ موازنه قوا، به خلاف دوران پس از جنگ جهانی اول که شوروی از حیث پتانسیل اقتصادی ـ نظامی بسیار ضعیف و ناتوان بود و انگلستان مایل به ورود آمریکا به صحنه رقابت جهانی نبود، در فردای جنگ جهانی دوم در حالی که در مورد ایران، که روس ها غائله آذربایجان را برپا داشتند و انگلستان آماده بود تا به وسیله عوامل خود از جمله قوام السلطنه فراماسون، نفت منطقه شمالی ایران را به روس ها واگذارد و حتی منطقه شمالی ایران را به طور کلی، مناطق نفوذ روس ها بشناسد؛ طی نامه ای برای وزارت خارجه آمریکا خواستار مقابله آمریکا با روس ها در ترکیه و یونان شد، که مورد تعرض کمونیسم مسکو قرار داشتند، که این سر آغاز تشدید هر چه بیشتر روابط آمریکا و شوروی به شمار می رود. و در راستای همین دیپلماسی؛ بر اثر تقاضای چرچیل، نخست اصل چهار ترومن و سپس طرح 17 میلیارد دلاری مارشال برای ترمیم ویرانی های ناشی از جنگ جهانی دوم در اروپای غربی به اجرا درآمد که باعث وحشت اروپاییان از سلطه آمریکا بر اقتصاد و سیاست اروپای غربی و محدود شدن حاکمیت کشورهای اروپایی شد و لذا بر مبنای یک استراتژی حساب شده، رسانه های گروهی کشورهای اروپای غربی با درج تراز سیاست های تهاجمی شوروی معرفی می کردند، که منشأ این پیام ها و موضع گیری ها ذهنیت وزارت مستعمرات انگلستان بود که می خواست با ایجاد تعادل قوا در اروپا، در حالی که آمریکا نیروهای خود را به عنوان پیشمرگ انگلستان و مجری سیاست های آن به منظور مقابله با سیاست های تهاجمی روسیه به اروپا گسیل داشته بود و اتحادیه ناتو را سنگر دفاعی اروپا قرار داده بود تا مانع اسارت اروپای غربی در چنگال آمریکا شود، چرا که انگلستان حاکمیت بر اروپا را از آن خود می دانست، و امروزه انگلستان اروپا را در برابر آمریکای ترامپ ناسیونالیت بسیج کرده است، انگلستان بر مبنای همین ذهنیت استراتژیک، ژنرال شارل دوگل را، که به سان بیسمارک و مائوتسه تونگ عضو لژ فراماسونری بود، در 1975 به بهانه حل مسئله درگیری فرانسه در الجزایر مجدداً وارد صحنه سیاست فرانسه نمود. و اگر چه بهانه ورود مجدد ژنرال شارل دوگل حل مسالمت آمیر بحران الجزایر معرفی شد، (که هسته اولیه جنبش الجزایر و قیام مردم دو سرزمین دیگر آفریقای شمالی، تونس و مراکش در 1954، با میانجی گری جمال عبدالناصر، مجری سیاست های آمریکا در خاورمیانه عربی و با حضور احمد بن بلا، نماینده ملیون آزادیخواه الجزایر و با تشویق و سرمایه گذاری آمریکا، که هدفش طرد نفوذ فرانسه از آفریقای شمالی بود به وجود آمد ـچنانکه در ویتنام این آمریکا بود که به طرد نفوذ فرانسه کمک داد و خود را جایگزین فرانسه در آنجا نمود، به وجود آمد)، اما هدف اصلی حضور مجدد ژنرال شارل دوگل، قاتل پیر لاوال (ناسیونالیست واقعی فرانسه، که شدید از امپریالیزم انگلستان نفرت داشت و همکاری فرانسه را با آلمان هیتلری برگزیده بود)، تزریق روحیه ناسیونالیستی در رگهای ملل فرانسه، ایتالیا و سایر جوامع اروپای غربی، به منظور مقابله با سیاست های تهاجمی آمریکا بود.
نشست سران کشورهای فرانسه، آلمان، ایتالیا و سه کشور عضو بنلوکس (هلند، بلژیک و لوکزامبورک) در 1957 سرآغاز تصمیم دول اروپای غربی در اجرای طرح جامعه اقتصادی اروپا بود که در همین سال 1957 در رم برگزار شده بود .و در راستای این نشست ژنرال شارل دوگل، شعار از "پیرنه تا اورال" را مطرح کرد که میتران سوسیالیست نیز بعدها شعار "فرانسه میهن ماست و اروپا سرنوشت ما" را سر داد که وجدان ملی ـ سیاسی همگرایی طلبان اروپا، آنچنان هشیار شده بود که هماورد اصلی و نهایی اروپا را آمریکا تلقی نمودند. لذا انگلستان به وسیله عوامل متعدد خود در احزاب کمونیست و سوسیالیست افرادی مانند روژه گارودی فراماسون که بمانند خلیل ملکی نظریه پرداز حزب توده ایران بود و در ضمن یک فراماسون عواملی داشت مانند خلیلی ملکی احسان طبری مرتضی یزدی و کیانوری که سرسپردگان انگلیس بودند و چند سال پیش چهارصد و پنجاه تن از نمایندگان مجلسین ایتالیا و تعدادی از فرماندهان نظامی این کشور هویتشان، به عنوان اعضای لژهای فراماسونری این کشور افشا شد.
انگلستان طراح "وحدت اروپا" که سال ها خارج از آن بود و مورد انتقاد از سوی عوامل مأمور خود در فرانسه و نقاط دیگر، در حالی که مدیریت اصلی اروپا را، به طرز نامرئی، از ابتدا برعهده داشت، به منظور کسب منافع و حفظ مصالح امپراتوری تظاهر به همکاری با آمریکا می نمود و خود را مخالف وحدت اروپا معرفی می کرد و حتی گهگاه از سیاست ها ملی گرایانه فرانسه در رابطه با اروپای در حال اتحاد انتقاد می نمود، اما در باطن به گسترش و تقویت این پدیده مخلوق اراده خود مشغول بود و امروزه در نوامبر 2017 بدستور خانم ترزامی (نخست وزیر انگلیس) و پیشاهنگ خانم انگلامرکل (صدراعظم آلمان) بمنظور مقابله با سیاستهای آمریکای ترامپ در خاور دور و مقابله احتمال حمله آمریکا به کره شمالی و سپس به چین کمونیست ، از ضرورت تشکیل ارتش اروپائی مستقل از «ناتو» بحث میشود این احتمال هم وجود دارد که روسیه پوتین نیز برای عضویت در ارتش اروپائی، منظور مقابله با آمریکای جمهوریخواه دعوت شود!! (که در همین جا به یاد پیام ژنرال اسموتس در پارلمان هلند افتادم که گفت: چرچیل خطاب به فرانسویان می گوید: "بعدها خواهید فهمید"! اما آیا این اتحادیه کذایی سرانجام به آرمان های مورد نظر خود نایل خواهد شد؟
کنفرانس ماستریخت که در دسامبر 1991 در کشور هلند برگزار شد، در قطعنامه پایانی خود به مفادی از جمله وحدت پولی، سیاست خارجی و امنیت مشترک، استقرار تعرفه گمرکی و سیاست بازرگانی واحد در برابر کشورهای ثالث و سرانجام تکوین یک ارتش اروپایی اشاره نموده است، که این ها همه زمینه ساز اتحادی فدرالی تلقی می شود و با فروپاشی شوروی سابق در 1991 روسیه بحران زده از لحاظ مالی و نیازمند کسب کمک از غرب را متوجه اروپای غربی نمود، و متقابلاً اروپای غربی از این تقاضای روسیه استقبال کرد؛ که سفر ملکه الیزابت دوم به روسیه و دادن وعده کمک های مالی و تشویق دولتمردان این کشور به مقابله با سیاست های آمریکا و ضرورت همکاری روسیه با چین و سرانجام تعهد انگلستان به روسیه که وضع و بافت ژئوپلیتیک این کشور را، همچنان، در قواره دوره بلشویک می پذیرد، چرا که انگلستان بسان روسیه و فرانسه از وحدت آلمان سخت بیمناک است چنانکه گرومیکو، وزیر خارجه سابق شوروی، در رابطه با آلمان متحد گفته است: "هیچ کشوری از وحدت مجدد آلمان سود نخواهد برد چراکه آلمان متحد و سیادت و امتیاز در سطح جهانی است و لذا وجود روسیه ای بزرگ که بتواند در غرب به مقابله با آلمان و در شرق با ادامه اشغال قفقاز و آسیای میانه، بر مبنای دو قرارداد تحمیلی گلستان و ترکمنچای که روس ها با رضایت و همکاری انگلیسی ها در سده نوزدهم بر ایران تحمیل کردند، مانع رستاخیز مجدد اراده ملی ایران به منظور احیای ایران بزرگ در قواره ژئوپلیتیک طبیعی خود (فلات ایران) شود، و به این ترتیب ایران، دروازه شبه قاره هند (از دیدگاه امپریالیزم انگلستان)، باید همچنان ضعیف و کوچک بماند، که همه و همه می تواند بریتانیای کبیر را به بقا و استمرار حیات امپراتوری خود امیدوار سازد، بپردازد. اما آنچه بر مبنای واقع بینی باید به آن اشارت برد این است: جهان ما جهان رقابت است و برد از آن نیرومند و نیرومند تر است. اگر به اصل الهی یا آیه الهی که در قرآن کریم منعکس شده است توجه شود: بسمه تعالی "انّ الانسان خلق هلوعاً (انسان زیاده خواه آفریده شده است)، می توان متوجه شد که این جانور اگوئیست (خودخواه و مصلحت طلب) انسانی، که برخلاف سایر جانداران از ذهنی پویا برخوردار است و بر اثر سواد خواندن و نوشتن و کسب آموزش و تخصص که به ادعای فیثاغورث میزان و معیار تلقی می شود که بر اثر تکاپو و آزمایش بهترین شرایط زندگی سالم و محیط مطلوب را برای خود فراهم نماید و در عین حال نیرومندترین ابزار جنگی را برای انهدام رقیب و حفظ توانایی برای مقاومت احتمالی در برابر سوانح آینده به دست آورد.
جنگ آمریکا با عراق و سرکوب یوگوسلاوی دو مانور یا نمایش قدرت و نیز فرصت برای آزمایش سلاح های نوین بود. از سوی آمریکا به منظور مرعوب کردن رقبا انجامشد. گفتن رقبا که باید دانسته شود منظور دیگر روسیه نیست که دچار شکستشد و بنا بود. با تائید انگلیس، پریماکوف، (مظهر اراده ناسیونالیسم ناتوان روسیه)، که مورد تائید کمونیستهای این کشور نیز بود، به عنوان رئیسجمهوری روسیه در موضع قدرت جای گیرد، که دیپلماسی آمریکا پوتین را برگزید، و به همین دلیل پریماکوف این جمله با معنی را مطرح کرد که در "روسیه آزادی و دموکراسی وجود ندارد!" که چون روسها در مورد چچن ، کمی بلندپروازی کردند. یکی دیگر از زیردریایی های روسیه در دریای پارنتز غرق شد و کارکنان آن به دیار عدم رهسپار شدند!
نخستین برخورد ناسیونالیزم بلندپرواز آمریکا با انگلستان(که مصرانه میکوشد تا جایگاهخود را به عنوان هدایتگر روابط بینالملل همچنان حفظ کند).شکست انگلیس در سال 1956 کانال سوئز را به دنبال داشت که انگلیس به عنوان انقلاب در دریای کارایب و کنار گوش آمریکا رژیم انقلابی-مارکسیستی کوبا را ایجاد کرد اگرچه در آستانه جنگ 1956 کانال سوئز،آیزنهاور، رئیس جمهور آمریکا که او نیز یک فراماسون بود، آن پیام را به آنتونی ایدن نخستوزیر وقت داده بود" چنانچه ظرف دوروز بتوانید حکومت جمال عبدابناصر را ساقط کنید، ما میتوانیم پنتاگون و وزارت خارجه را به صرف نظرکردن از اندیشه پان عربیسم به رهبری جمال عبدالناصر متقاعد کنیم!" و کسب امتیاز نفتی(چهل درصد از سهام نفتی کنسرسیوم) از سوی آمریکا پس از 28مرداد 1332 اقدام دیگری بود از سوی آمریکای جمهوری خواه به منظور نفوذ در حوزه حاکمیت لیره استرلینگ و برخورد شدید ناسیونالیزم آمریکا با انگلیس در جنگ خلیج فارس را میتوان به عنوان آخرین اقدام نظامی آمریکا به منظور سرکوب اراده استیلا طلب انگلیس تلقی نمود.
در این جنگ اگرچه طرف مقابل به ظاهر عراق(مستعمره انگلیس و کشور تحتالحمایه کنونی انگستان) بود اما در واقع طرف مقابل و یا هماورد آمریکا در این جنگ انگلستان و فرانسه بودند که خواستار ممانعت از گسترش نفوذ آمریکا در حوزه خلیجفارس بودند و مایل به استمرار حیات نظامسیاسی بعث عراق(مخلوق اراده انگلیس در 1943 به وسیله عوامل خود از جمله میشل عفلق و صلاح بیطار) که پس از ، 1967 (سال پیروزی ، اسرائیل بر اعراب در جنگ و طرح دوادعای استراتژیک کشور اخیر که به مثابه اعلام جنگ با دوکشور فرانسه و انگلستان به شمار میرفت)انگلستان خواستار سرکوب اسرائیل شد.
در پایان جنگ خلیجفارس، نواز شریف فراماسون نخستوزیر وقت پاکستان، این جمله پرمعنا را ایراد داشت:"جنگ خلیج فارس پایان نیافته و در پاکستان به پایان خواهدرسید" و شتابان به تهیه و تکمیل موشکها و ابزار اتمی با کمک کشورچین کمونیست پرداخت؛ که پایگاه اصلی اسامه بن لادن، رهبر القاعده و طالبان، کشور و ارتش پاکستان است؛ و بنا بود طالبان، با کشتن احمدشاه مسعود به خراسان حمله کنند و در نهایت پاکستان، افغانستان ، ایران و کلا آسیای میانه در پرتوی طالبان متحد شوند و به این ترتیب یک سپر دفاعی در برابر آمریکا ایجاد شود که آمریکا با اجرای طرحی شبیه طرح پیرل هاربور بر طرح انگلستان شبیخون زد که به افغانستان حمله برد و اکنون به عراق.
چرا چین؟
چین کشوری که در 1949 با نظامی کمونیستی اعلام موجودیت کرد و پس از مسمومکردن سن یاتسن رهبر ملی این کشور به وسیله عوامل انگلستان، از جمله مائوسته تونگ، ماموریت محول را که حفظ "موازنه قوا" در خاور دور باشد، برعهده گرفت.
ماموریت حفظ موازنه قوا در خاور دور، سابقا برعهده ژاپن بود و به عنوان پاداش، هیروهیتوامپراطور سابق ژاپن به مانند ناصرالدین شاه، مفتخریه کسب "بازوبند سلطنتی" اهدایی از سوی بریتانیای کبیر شده بود.
انگلستان، همانگونه که در اروپا، پروس و سپس آلمان را به رهبری بیسمارک که از شعار" عدم نیاز آلمان به مستعمرات " پیروی میکرد. نگهبان موازنه قوا در اروپای مرکزی قرارداده بود در خاور دور نیز ژاپن را مامور پاسداری از موازنه قوا در برابر روسیه و آمریکا ساخته بود، که چون روسیه از تقسیم ایران بین خود و انگلستان طفره میرفت و خواستار بلعیدن ایران به طور کامل بود، بریتانیا در 1904 بر پایه پیمانی نظامی که در 1902 با ژاپن به امضاء رسانید، کشور اخیر را علیه روسیه تزار برانگیخت، نتیجتا روسیه با شکستی مفتضحانه در خاور دور و در جنگ دریایی معروف مواجه شد که کمی از مجموع ادعاهایش کاهش یافت اما چون باز هم روسها(بسان دوران بلشویک که خوروشچوف) ادعا داشت سرانجام سیب ایران به دامان اتحاد جماهیر شوروی خواهدافتاد!) در آرزوی تحقق خیالپردازی های پطر کبیر برای دستیابی به آبهای گرم خلیجفارس بودند، بریتانیا همانگونه که در گذشته در اثر پافشاری روسیه در برابر حکومت لندن، برای حمله مشترک با فرانسه ناپلئون بناپارت به هند، پاول اول تزار روس را طی یک توطئه به وسیله درباریان فراماسون، از جمله الکساندر، فرزند تزارپاول، در کاخ کرملین ترور کرد و بسان تیمور پدر قابوس در مسقط و عمان از صحنه زندگی محو نمود، الکساندر هوادار همکاری با انگستان را جایگزین پاول (هوادار همکاری با فرانسه ناپلئون) بر تخت سلطنت روسیه نشاند و در 1905 تحولی را که نام انقلاب صغیر به خود گرفت، به وسیله فراماسونها ایجاد کرد، که این به مثابه یک پس گردنی دیگر از سوی انگستان به روسیه بود تا از اراده حکومت لندن در تقسیم ایران تمکین کند، که به منظور حذف مدیریت سیاسی اگرچه وابسته به روسیه اما متمرکز ایران و فراهم نمودن زمینه اجتماعی برای به اصطلاح تحول انقلابی دموکراتیک(انقلاب مشروطه) را نیز در جامعه بیسواد ایران ، که متخصصین در سفارت انگلستان مشروطه را مشیوطه میخواندند و هرچه کاردار بیچاره ! سفارت انگستان در ایران، آن هم البته از روی دل سوزی به پناهندگان به کعبه آمال(سفارت انگستان) میگفت:"نگویید مشیوطه بلکه بگویید مشروطه"، این سیهزار تن باصطلاح انقلابی خواستار دموکراسی و متحصن سختکوش! غافل از عمق توطئههای انگستان باز همنوای دلنشین مشیوطه را مطرح میکردند! و متاسفانه اغلب به اصطلاح مورخین، غایله مشروطه خواهی را یک انقلاب معرفی کرده اند! که در همینجا گفته بندتوکروچه را باید به یاد آورد!" تاریخ را باید فلاسفه بنویسند".
آری انگستان توطئه گر، هنگامی که احساس کند در فلان کشور ضرورت پیادهشدن انقلاب رسیده است، به این منظور در راس جنبشی که بناست مدیریت جامعه سیاسی را برای تحول برعهده گیرد، عوامل خود را که قبلا به مردم از راه رسانههای گروهی ، به عنوان تجددخواه، آزادیطلب و یا دارندگان افکارسیاسی نو!معرفی کرده است، مانند نویسنده کتاب "ماکیماشدیم" و "توهم توطئه"(که در واقع خود محصول توطئهاست) ، به جامعه آن کشور به عنوان آلترناتیو معرفی میکند تا در آینده با تخریب و تحریف افکار عمومی و ملی و مسلمان، به قول هگل در رابطه با انقلاب کبیرفرانسه نیمه ویرانیها را نیز به طور کامل ویران کردند".
آری این بار هدف استراتژیک انگستان در مورد ایران نفی موجودیت ملی ایران است، ایرانی که بر مبنای وحدت کامل اراده ملی، باید سریعا به پیش تازد و همه امکانات خود را در راه صنعتیشدن مصرف کند، برمبنای هدف استراتژیکی امپرایالیزم انگستان(چنانچه برناردلوئیس، عامل وزارت مستعمرات انگستان در مورد آینده ایران ارایه داده است و در اشتوکارت آلمان، در نشستی شوم، سلطنت طلبان خائن، تودهای های فاقد وجدان ملی و اسلامی و اعضای جبهه ملی ایران برگزار شدهاست، که نوه رضاخان از رادیوی آمریکا از آن استقبال کرد و نیز نماینده سازمان فداییان خلق از رژیم سلطنتی بر بنیاد فدراتیو، قویاًاستقبال نمود که دکتر محمدمصدق هنگامی که رزمآرای فراماسون در 1948 چنین طرحی را در مجلس عنوان کرد، این شخصیت بزرگ ملی ، در حالی که میگریست رژیم فدراتیو ایران را که برمبنای خود مختاری استان ها استوار شده بود، زمینهساز تجزیه میهن و سقوط ایران معرفی کرد)اما آنچه به عنوان یک عامل زیربنایی امیدبخش که باعث استمرار حیات ملی، تمامیت ارضی و حتی گسترش خاک مقدس ایران خواهدشد، رشد بینش سیاسی جامعه ایران است، که به طور قطع در برابر همه توطئهها خواهد ایستاد و برای بقای میهن از هرگونه فداکاری دریغ نخواهد ورزید. اما در برابر اراده ملی مقاوم، عوامل استعمار حتی در مجلس شورای اسلامی، با نشست شوم خود و طرح شعارهایی ضدملی شعارهایی که از سوی جعفر پیشه وری کمونیست در 1946 که از تجزیه آذربایجان دم میزد، باعنوان بررسی طرح فدراسیون اراضی ترک نشین در ایران، با هدف تجزیه به اقدامات ضدملی پرداخته اند که این ادعاهای ضدملی بمثابه" خیانت عظمی است" و هنوز هم بعنوان نمایندگان ملت ایران در مجلس اقامت دارند! و در اینجا این پرسش قابل طرح است: آیا تروریستهای مهاجم مسلح، بدون برخورداری از رابطه هایی در مجلس می توانستند به صحن مجلس نفوذ کنند؟ که رجب اردوغان فراماسون کودتاچی ترکیه نیز برای خانم زهرا ساعی و پزشکیان تبریک نیز فرستاده است!! و این در حالیست که رهبر کشور مرتب دم از ضرورت انسجام و وحدت ملی می زند و از تفرقه که زمینه ساز تجزیه طلبی است انتقاد می کند.
آری ماموریت نظامهای سیاسی برخی کشورها که معمولا از چشم مردم ساده لوح پنهان است نه نگهبانی از مصالح ملی، بلکه دفاع از مصالح امپریالیست هاست. پاکستان، با کمک چین مائوتسه تونگ مامور تهیه ابزارهای اتمی و موشکهای دوربرد شده است و هنگامی که نواز شریف میگوید:"جنگ خلیجفارس،(و به ادعای او که همانند ادعای امارات نشینهاست هنوز پایان نیافته).
از کل این مجموعه میخواهم این نتیجه را ارائه دهم که :جنگ سرد همچنان ادامه دارد اما این بار بین اروپا و آمریکا است که گفته اخیر وزیر دفاع انگلیس جورج رابرتسون دایر بر اینکه:در صورت اصرار آمریکا مبنی بر اجرای طرح سیستم دفاع ضدموشکی(جنگ ستارگان) بین آمریکا و اروپا چالشی سخت به وجود خواهد آمد، تعبیری است از همین ادعا که ، جهان آینده آبستن حوادث است که منشا آن اصرار انگستان بر حفظ مواضع خود به عنوان هدایتگر روابط بینالملل و ضرورت تمکین دیگران از جمله امپریالیزم آمریکا از دستورالعملهای لندن است.
اگر به سطور گذشته توجه شود از عامل یا دلیل موثر در شکست اتحادیه اروپا سخن گفتم، و گفتم که در سطور آتیه به تبیین این دلیل یا عامل خواهیم پرداخت. آلمان که از ابتدای آغاز بحث وحدت اروپا چه پس از جنگ جهانی اول،(که بر لبان اشتر زمان جاری شد) و چه پس از جنگ جهانی دوم که بر مبنای آن اندیشه نشستهایی در مسینای سیسیل ایتالیا و سپس در رم برگزار شد از آن جانباری کرد و هنوز هم پشتیبان این طرح به شمار میرود، اما هدف دیپلماتیک آلمان از زمان صدارت عظمای آدنائز خروج از انزوا و سپس کسب جایگاه و نقش مهم در اروپا و روابط بینالملل بود؛ که ضدیت ژنرال شارل دوگل و به طور کلی ناسیونالیزم فرانسه با آمریکا (که کشور اخیر همیشه نسبت به نقشجهانی فرانسه بیاعتنا بود) در جلب همکاری آلمان و فرانسه موثر واقعشد؛ که این دیپلماسی آلمان در نزدیکی و تفاهم با فرانسه و جذب آن بسوی خود، سبب رفع موانع گمرکی و نفوذ کالاهای آلمان به اروپا گردید و اخیرا پس از وحدت دوبخش آلمان در اکتبر 1990 ،کشور اخیر البته با حمایت آمریکای حزب جمهوری خواه حاکم در 1990 ، خواستار کسب جایگاه دایم در شورای امنیت مللمتحد و برخورداری از حق و توء آن هم با تایید آمریکا شده است.
آنچه به عنوان یک اصل در دیپلماسی آلمان متحد شناخته میشود و مدیریت دیپلماسی ایران باید به آن توجه نماید این است که آلمان متحد، به سان ژاپن، که تجربه تلخ در جنگ جهانی اول و دوم را پشت سرگذاشته است هرگز آماده برای جدایی از ایالات متحدآمریکا نخواهد شد.
آلمان متحد(که وحدت مجدد دوبخش خاک خود را ، علیرغم مخالفت انگلیس، فرانسه و روسیه، رهن اراده قاطع آمریکا میداند، چنانچه شخص کهلن، صدراعظم سابق آلمان این واقعیت را ایراد کرد، همینگونه که خیز المان در فردای دوجنگجهانی اول و دوم نیز رهن حمایت آمریکا بود) از سیاستهای انگلیس و فرانسه در ضدیت با آمریکا، از جمله در رابطه با سپر دفاعی آمریکا(جنگستارگان) حمایت و پیروی نمیکند و از آمریکا در این مورد پشتیبانی کرده و خواهدکرد.
اگرچه امروزه شرویدر سابقا کمونیست ( و سپس به مانند دکتر نهاوندی) فراماسون و عضو حزب سوسیال دموکرات انگلیسیگرا با حزب سبزهای مخلوق انگستان به مبارزه با دیپلماسی آمریکای جمهوری خواهان پرداخته، اما این روال ادامه نخواهد داشت.
فضای روابط بینالملل به گونهای است که در آینده فرانسه و انگلیس از جایگاه بلندقدرت به زیرخواهند آمد و رهبری اروپا، با موافقت آمریکا به المان واگذار خواهدشد؛ و همه شگردهای انگلستان به منظور ایجاد "وحدت اروپا" (که بیشتر بر لبان دیپلمات های انگلیسی گرای فرانسه جاری میشود) نقش بر آب خواهدشد که مصداق این ادعا گفته میتران است که گفت:"سقوط نظامهای سیاسی حاکم بر اروپای شرقی، ما را مکلف به تسریع در سازندگی اروپای غربی میکند" که مفهوم این سخنان، ضرورت تلاش فشرده اروپای غربی است در ایجاد اتحاد سراسری اروپا، چنانکه دوگل اعلام میداشت:"از پیرنه تا اورال" و مقابله با دیپلماسی آمریکا که خواستار تحمیل سلطه خود بر جهان است ؛ که این سلطه آمریکا برجهان بدون عقبنشینی انگلیس و فرانسه و سلب حاکمیت لندن بر کامنولت و سلب سلطه فرانسه بر کشورهای اقمار خود در افریقا، امکانپذیر نخواهدشد و به همین دلیل، جورج رابرتسون، وزیر دفاع انگیس اعلام داشته است"، در صورت اصرار آمریکا در تحقق سپردفاع ملی(سیستم دفاع ضدموشکی)، اروپا به مقابله خواهدپرداخت"، چرا که استقرار چنین نظامی موجب فقدان ارزش همه ابزارهای جنگی رقبا خواهدشد؛ از جمله موشکهای حامل بمبهای اتمی و پیامدنهایی آن تحقق اصل بازرگانی تحمیلی بر جهان" جهانیشدن بازرگانی "است و در همین مرحله است که آلمان متحد زخمخوردن در جریان دوجنگ جهانی اول و دوم و لذا شکستخوردن در تحقیق آرمانهای سلطه طلبانه خود،که منشا همه شکستها را در موضعگیری های انگلیس و فرانسه تلقی میکند، صریحا و علنا جانب آمریکا را خواهدگرفت و به رقبای اروپایی تلاش گر برای اتحاد اروپا پشت خواهدکرد؛ و به این ترتیب پتک خود را بر سر دومعترض اروپایی خود خواهد کوفت.
و اما عامل دوم برای شکست طرح وحدت اروپا، اسرائیل است. کشوری با حدودا بیست و هفت هزار کیلومتر مربع و جمعیتی حدودا 6 میلیون تن، دوبخشی که سابقا یعنی حدودا 2500 سال پیش سرزمین ملت فینیقی بود، خانه گرفته است. این کشور نوبنیاد، از 1917 بر مبنای اعلامیه بالفور به تدریج سر راست گرفت و در 1948 موجودیت خود را رسما اعلام داشت. نقش انگستان در ایجاد این کانون ملی یهود در فلسطین سبب شد تا اسرائیل با انگستان اتحادی استراتژیک برقرار کند؛ اما همانگونه که تاریخ روابط بینالملل به ما آموخته است هنگامی که پای مصالح ملی به میان میآید، آن همکاریهای استراتژیک، به دلیل تغییر شرایط منطقهای و بینالمللی دچار تحول میگردد.
هدف استراتژیک انگستان از دادن کمک به یهود در تکوین کانون ملی در فلسطین، بهرهبرداری از اسرائیل به عنوان یک عامل سرکوب ناسیونالیزم عرب( که خود خالق اندیشه ناسیونالیزم عرب بود) و پاسداری و نگهداری از موازنه قوا در شرق سوئز بود اما این نگرش استراتژیک انگستان در 1967 با شکست مواجه شد؛ چرا که اسرائیل در این سال، پس از پیروزی بر اعراب دوادعای استراتژیک خود را دائر بر مشارکت در استثمار نفت خاورمیانه عربی و تکوین یک بازار مشترک با کشورهای عرب مطرح کرد که از دیدگاه امپریالیزم انگستان به مثابه طرد سلطه حکومت لندن از خاورمیانه عربی و لغو مفاد قرارداد سایکس-پیکو محسوب میشد؛ که این نقطه عطفی بود در روابط دوجانبه تل اویو و لندن و سرآغاز تضاد استراتژیک دوکشور اسرائیل و انگلیس و لذا در 22نوامبر 1967 ، لرد کارادون ، نماینده انگستان در شورای امنیت ملل متحد ضرورت تشکیل کشور مستقل فلسطین را در قطعنامه 242شورای امنیت گنجانید!
انگستان سیاست خارجی خود را از ابتدای پیدایش سلطنت های ملی در اروپا(سده شانزدهم)بر پایه تئوری توطئه و بر مبنای بینش ماکیاولیستی(ایجاد اختلاف بین دولتهای اروپایی و غیراروپایی، زمینهسازی برای جنگ بیندولتهای رقیب، ایجاد گروههای فشار در کشورهای مختلف، نفوذ عوامل خود در سازمان ها و تشکیلات سیاسی، ایجاد فرقههای دینی ساختگی و تشکلهای سیاسی اعم از چپ و راست و یا انقلابی و سرانجام ایجاد جنگهای داخلی ، استوار کرده است.
در سده نوزدهم که نظام حکومتی عثمانی دچار تزلزل شده و فساد مدیریت سیاسی، عثمانی را در خود فرو برده بود و بین حکام ترک و جامعه عثمانی فاصله زیادی به وجود آمده بود که با گسترش آموزش و سفرهای جوانان ترک به اروپا و تحصیل در دانشگاههای غرب و کسب معارف علمی که به رشد بینش سیاسی جوانان ترک منجر شد، نتیجتا تحولی در سطح ذهنیت جامعه سیاسی این کشور به وجود آمد و انگستان را متوجه غیرقابل اجتناب بودن تحول در جامعه سیاسی ترک نمود و لذا به وسیله عوامل بومی خود در صحنه سیاست ترک از جمله مدحت پاشا زمینههای تحول سیاسی را فراهم نمود و همانگونه که در ایران نغمه دموکراسی را در زمان ناصرالدین شاه سرداد و به وسیله عوامل خود از جمله میرزا حسینخان سپهسالار، کنستیتوسیون (قانون اساسی) را بر لبان درباریان وابسته جاری کرد(اگرچه امیرکبیر به مانند خلف خود مرحوم دکتر مصدق، هوادار مکتب ولونتاریزم(اصالت اراده) بود،چرا که جوامع سیاسی فاقد تجربه دموکراتیک که متاسفانه به میکروبهای استعماری نیز آلوده هستند به دلیل ناآگاهی و ناآشنایی با سیاستهای استعماری، اسیر اراده عوامل بیگانه پرست میشوند و لذا بدون گذار از مرحله ولونتاریزم، که در متن آن رهبران ملی وظیفه سازندگی جامعه را برعهده میگیرند، و در جریان این دوره است که جامعهسیاسی به وسیله رسانههای گروهی مسئول، هدایت شده و وظیفه ملی خود را در دفاع از کیان و موجودیت ملی کشور مورد شناسایی قرار میدهند، استقرار حکومت دموکراتیک(دموکراسی) جرمی است نابخشودنی و لذا در اینجا اشارت میبرم که نه امیرکبیر هوادارد دموکراسی بود و نه دکتر مصدق... که در این مورد طی مقالهای گسترده در مورد این پدیده و محصول اندیشه سیاسی-ولونتاریزم- بحث خواهیم کرد) اما مقاومت سلطان عبدالحمید دوم در عثمانی و ناصرالدین شاه در برابر این طرحهای به اصطلاح دموکراتیک ! سرانجام موجب ترور ناصرالدین شاه و عزل سلطان عبدالحمید دوم در 1908 گردید. جنگ جهانی اول به پایان رسید و انگستان در راستای تصغیر و تضعیف ایران بر پایه قراردادهای تحمیلی گلستان و ترکمنچای و در رابطه با افغانستان(قرارداد پاریس) و سلب 33 جزیره از جمله بحرین در خلیجفارس، که تا زمان ناصرالدینشاه، اجزایی از خاک ایران به شمار میرفت؛ در سده بیستم با عقد قرارداد سایکس پیکو، وضع جغرافیایی خاورمیانه را بر مبنای اندیشه استعماری خود و با همکاری فرانسه به نحوی درآورد که منشا آنچه امروزه به عنوان "گره کور خاورمیانه" تلقی میشود در ذهنیت وزارت مستعمرات انگلیس بوده است و نه بر مبنای منطق سیاسی.
اگر تقریبا، به طور فهرست وار به تحولاتی که در رابطه با خاورمیانه به دلیل مطرح شدن دوادعای استراتژیک اسرائیل، در سیاستهای کلی اروپا و آمریکا رخ داده است. بنگریم مشاهده خواهیم کرد که چگونه آثار روانی-سیاسی این دو ادعا موجب شد تا استراتژی، به ویژه استراتژی خارجی اروپا و آمریکا، نسبت به یکدیگر، ماهیتا دگرگون شود. پیروزی اروپا کلا و به ویژه اروپای غربی(انگلیس و فرانسه) در جنگ جهانی دوم، رهن اراده آمریکا بود و احیای اروپای غربی ویران شده در جریان جنگ و نیز ژاپن شکستخورده در پرتو کمکهای مالی آمریکا(قرارداد مارشال) و موضعگیری نظامی آمریکا(ناتو) در برابر شوروی سابق امکان پذیر شد.
کمکهای نظامی امریکا به اروپا در جریان جنگ جهانی دوم، به سان جنگ جهانی اول بر مبنای قرارداد وام و اجاره و امثال آن بود که بر پایه آن، انگلستان ملزم شد تا در پایان جنگ به منظور جبران وامهای کسبشده از آمریکا در مستعمرات و مناطق نفوذ خود سهمی مناسب ارزش وامها از منابع و مواضع اقتصادی و استراتژیک به آمریکا بسپارد؛ که این به مثابه تحقق توصیه در یاسالار استراتژیست آمریکایی آلفردماهان، به منظور سلطه بر جهان بود، این دریاسالار آمریکایی که در 1914 (سال آغاز جنگجهانی اول) بدرود زندگی گفت، برای دولتمردان کشور خود استراتژی سلطه بر جهان را بر مبنای افزایش حجم و کاربرد ناوگان دریایی، بازرگانی و نظامی، و کسب منابع زیرزمینی و موقعیتهای استراتژیک در سرزمین های مختلف را ترسیم کرده بود و روز دولت که از حیث بینش استراتژیک، فرزند خلف آلفرد ماهان به شمار میرفت به توصیفههای استاد خود عمل کرد و به اجرای طرحهای توسعه ناوگان دریایی، بازرگانی و نظامی همت گماشت، به نحوی که از این لحاظ آمریکا سرانجام از انگستان سبقت گرفت.
اصولا قراردادهای بینالمللی همانند قراردادهایی است که در داخل کشورها بین افراد و اعضای جامعه به امضاء میرسد، و به بهانههای مختلف از جمله مشمول مرور زمان شدن یا مشکوکبودن سند و سرانجام فقدان سند از سوی صاحب حق و مطرحشدن سند یا اسناد جعلی به وسیله جاعلین سند، ادعاهای فاقد ارزش قانونی تلقی میشود، در نظام بینالمللی که مبنایش قدرت است و در روابط بینالمللی نه حقوق ، بلکه قدرت و سیاست حاکم است، نیز، جعل اسناد یا نقض مشروعیت ادعاها و یا دگرگونی شرایط، به عنوان بهانه، ملاک گردیده و زمینه مشکوک بودن و تعدیل و تصحیح شدن به میان میاید که بهترین مثال برای توضیح این گونه بهانه تراشی و یا بهتر است بگوییم توطئه چینی دومورد است :یکی مربوط به ایران(سقاخانه آشیخ هادی) و دیگری عراق(سلب استان موصل در فردای جنگ جهانی اول از سوریه و انضمام آن به عراق، که بنا بود بر مبنای قرارداد سایکس0پیکو با بقیه خاک سوریه و لبنان به فرانسه واگذار شود)؛ که ایران را به عنوان سیبی در سده نوزدهم به ملکه ویکتوریا از سوی دربار سلطنتی انگستان اهداشده بود انگستان نخواست به رقیب زورمند خود آمریکا واگذارد و لذا از عامل سرسپرده خود، رضاخان، خواست تا توطئه سقاخانه آشیخ هادی را ترتیب دهد و کنسول آمریکا طی آن توطئه قربانی شد... و در رابطه با استان موصل عراق(که هم دارای منابع نفتی است و هم از لحاظ استراتژیک اهمیت زیادی برای انگستان به عنوان گذرگاه خاکی به شبه قاره هند، دارد) همانگونه که به جای مشارکت آمریکا در نفت ایران، 75/23 درصد از سهام نفت عراق را به آمریکا داد در همین تاریخ نیز 75/23 درصد از سهام نفت عراق را به فرانسه در ازای پایان ادعاهای کشور اخیر بر مبنای پیمان سایکس –پیکو بر موصل، بخشید؛ که این مصداق بخشی از بند دوم قرارداد وام و اجاره ای بود که بین انگستان و آمریکا به امضاء رسیده بود و بخشهای دیگر از مفاد "اجاره" شامل کسب امتیازات نفتی از سوی آمریکا در عربستان سعودی، کویت ، بحرین، لیبی و... میشد.
پس، از آنچه مبنای عقد قرارداد و سلب یا فسخ آنها می شود، معمولا حق نیست، بلکه مصلحت است، حتی اگر تحقق مصلحت و مصالح از راه نامشروع، توطئه و غیره امکان پذیر باشد! که در همینجا اندرزهای ماکیاولی به پرنس(شاهزاده) به عنوان خاطره تاریخی به اذهان تداعی میشود. آنچه از سده نوزدهم تا امروز به عنوان مسئله یا گره کور خاورمیانه معرفی شده است چیزی نیست سوای توطئه یا توطئههایی که امپریالیزم انگستان، به منظور تداوم سلطه بر جهان و خاورمیانه، به عنوان منطقه حائل بین شرق و غرب، با تحمیل قراردادهای گلستان، ترکمنچای، پاریس( در رابطه با افغانستان) و قراردادهای دیگر تحمیلی در رابطه با جزایر و سواحل خلیجفارس(که تا سده نوزدهم سی و سه جزیره این خلیج به ایران تعلق داشت) و سرانجام قرارداد سایکس –پیکو 1916 که نتیجهاش تجزیه لاشه امپراطوری عثمانی در شرق سوئز بود که بخشی مهم از آن، به دلایل جغرافیایی، تاریخی و فرهنگی متعلق به ایران بوده است، ایجاد کرده است.
آنچه به عنوان وضع یا هیئت ژئوپلتیک خاورمیانه به چشم میخورد و در نقشههای جغرافیایی منعکس شده است ریشه در واقعیتهای تاریخی، جغرافیایی و یا سابقه فرهنگی ندارد. هدف استراتژیک انگستان از ایجاد دولتهای ساختگی در شرق سوئز (چنانکه تی یری دژ اردن در کتاب صدمیلیون عرب در مورد عراق گفته است"این کشور ساختگی مولود ذهنیت چرچیل است" ایجاد حکومتهای فاقد ملیت واحد تنظیم روابط سیاسی بر مبنای نفاق و اختلاف و کشمکشهای مستمر در منطقه است که نتیجهاش جنگ دائمی مردم این منطقه با یکدیگر بوده است. علاوه بر شرایط حاکم بر منطقه (تفرقه و اختلاف) انگستان به منظور تامین"وضع موجود " و جذب و کسب رضایت قدرت های جهانی دیگر، فرانسه، روسیه و آمریکا، به استمرار وضع اسفناک و غیرمنطقی خاورمیانه ادامه داده است.
آنچه در 1967 بر زبان اباابان، وزیر خارجه اسرائیل در رابطه با مشارکت اسرائیل در نفت و بازرگانی خاورمیانه عربی جاری شد به مثابه نقطه عطفی در روابط انگستان با اسراییل تلقی میشود و میتوان این پدیده را به عنوان تکرار تاریخ معرفی کرد، یعنی تداعی تیرگی روابط آلمان با انگستان، که انگستان در سده هجدهم نقش اساسی در احیای پروس و سپس آلمان متحد واپسین را به عنوان رقیب اتریش برعهده داشت اما پس از خلع بیسمارک فیلوانگلیس در 1890 به وسیله گیوم دوم(ویلهلم دوم)، آلمان به رقابت با انگلیس پرداخت و مدعی مستعمرات شد و خواستار نظم نوینی بر جهان گردید که پیامد آن جنگ جهانی اول بود.
آنچه اباابان در فردای جنگ 1967 (سومین جنگ اعراب و اسرائیل) اعلام داشت، نمایی بود انکارناپذیر از نقشه جغرافیایی جدید خاورمیانه که با سقوط شوروی و شکست عراق در جنگ دوم خلیج فارس، بناست به اجراگذارده شود؛ که اعزام بیل کیلنتون به وسیله فراماسون های آمریکایی به کاخ سفید، موقتا مانع اجرای نقشه جدید خاورمیانه گردیده که ارتباط تنگاتنگ با «نظم نوین جهانی»دارد نظمی که اسرائیل بنا دارد در خاورمیانه عربی سهم شیر را کسب کند؛ و بوش دوم(جورج و کربوش) به اجرای آن استراتژی متعهد شد.
با سقوط شوروی، که بر اثر تفوق تکنولوژی آمریکا بر شوروی رخ داد و در جنگ محرمانه، شوروی شکست خورد و روی کارآمدن دولتهایی از جمله گورباچف، یلتسین و اخیرا پوتین، روسیه با درک شرایط پیش آمده ، و به منظور پیشگیری از اضمحلال و نابودی کامل، در کنار آمریکا جای گرفت که تنها دولتمردان ساده دل کشورهای جهان سوم قادر به درک آن نیستند و تصور دارند که روسیه هنوز هم دارای اراده مستقل است!
گواه صادق بر این ادعا که روسیه، به طور همهجانبه از آمریکا تمکین میکند، نطق اخیر ایوانوف، وزیر امور خارجه روسیه است که در روز جمعه( 31/1/1380) ایراد کرد. در این نطق که در مطبوعات کشور ما نیز منعکس شد چنین آمده است:ایوانوف وزیر خارجه روسیه، طی نطقی که هدف از آن، تبیین سیاست خارجی روسیه بود، تاکید کرد که تقابل و رویارویی روسیه با آمریکا در جهت منافع ملی دوکشور نیست و دفاع از منافع ملی آمریکا و روسیه از راه همکاری و نه رقابت امکانپذیر است. روسیه با توجه به اعلام هراس آمریکا از تهدیدهای کشورهای یاغی در جهت منافع ملی آمریکا پیشنهادهای سازنده ای مطرح کرده است.
ایوانوف تاکید کرد : روسیه خواستار آن است که با آمریکا در این زمینه به نوعی تفاهم سیاسی برسند و در رابطه با طرح احداث سیستم دفاع ضدموشکی آمریکا نیز، ایوانوف گفت: چون این طرح ناقض قرارداد آی.بی.ام است که در سال 1972 بین دوکشور به عنوان "سالت" به امضاء رسید، لذا روسیه مایل است از راه مذاکره آمریکا را به حل مسالمتآمیز این مورد اختلاف نیز قانع نماید و در پایان ایوانوف اعلام داشت: روسیه منافع بلندمدت خود و آمریکا را در نظر دارد و هیچکس نمیتواند این استراتژی را تغییر دهد!! که این گفتار صریح و برای هر فرد عادی نیز قابل درک، در واقع خمیرمایه استراتژی سیاست خارجی روسیه پس از فروپاشی شوروی سابق به شمار میرود که همگان قاعدتا باید به عمق مفهوم آن پی برند و اخیرا همین وزیر خارجه روسیه طی پیامی دیگر که قابل تامل است (چرا که تکرار ادعاهای دولتمردان آمریکای کنونی است) اعلام داشته است :«روسیه با همکاری کشورهای دیگر آماده سرکوبی تروریزم و تروریستهاست.»
این سخنان ایوانوف ما را به یاد دیپلماسی لنین اپورتونیست در رابطه با انگستان، ابرقدرت پس از جنگ جهانی اول میاندازد؛که روسیه پس از انقلاب، با احساس انزوا در سطح بینالمللی و فقر و درماندگی، به منظور ادامه حیات و استمرار حاکمیت رژیم انقلابی خود، نماینده خود، ساراکین را به لندن اعزام داشت تا به حکام انگلیس تفهیم کند که «روسیه شوروی آماده است، بسان دوران تزار، در مورد نقاط مورد اختلاف در جهان با انگلستان به تفاهم برسد»! که یکی از این موارد مساله ایران و قیام جنگلی ها بود، که در کنار میرزاکوچکخان جنگلی آخوند سادهدل سه هزار افسر و درجهدار کمونیست، اعزامی از سوی لنین جای داشتند، که هدف نهایی، به قول خوروشچف، خوردن سیب ایران بود!که نتیجه مذاکرات ساراکین با دولتمردان انگلستان در 1920 لندن، حل مسالمتآمیز اختلافات و بازگشت این سه هزار افسر و درجهدار و توپخانه روس به شوروی بود و نیز قتل میرزا کوچکخان به وسیله رضاخان قزاق.
بحث به درازا کشیده شد؛ راستی بر مبنای« نظم نوین جهانی» وضع ژئوپلیتیک جهان و به ویژه خاورمیانه بناست به چه شکلی درآید؟ در مقالات پیش نوشتم که سقوط شوروی به مثابه پایان جنگ سرد نیست اما این بار بازیگرانش تا اندازهای متفاوت هستند و نوشتم که رقیب معترض آمریکا در مرحله دوم از جنگ سرد، اروپا خواهد بود؛ و آیا اروپا به تنهایی ؟
انقلاب صنعتی که در نیمه دوم سده هیجدهم (1750) آغاز شد، نقطه عطفی بود در روابط کشورهای مختلف جهان و از همین تاریخ بود که میان کشورهای بزرگ جهان از جمله ایران و هند با کشورهای اروپایی از لحاظ قدرت تفاوت آشکار گردید چرا که انقلاب صنعتی ابزارهای ماشینی را در تولید جایگزین ابزارهای دستی نمود زغالسنگ و سپس نفت جایگزین موادسوختی کهن شد و ملاک تفوق کشورها بر یکدیگر از این تاریخ به بعد نه دیگر جمعیت فراوان بود و نه رشادتهای ملی بلکه سخنآخر با آتش توپخانه بود که مصداق این ادعا خاطره تاریخی دردناکما در رابطه با دوران صفویه و شکست رزمجوی میهن دوست و مسلمان اسماعیل صفوی در جنگ چالدران در مقابله با اتراک است.
آمریکا که در 1776 به استقلال دست یافته بود تا پایان سده نوزدهم به دلیل ناتوانی در امور صنعتی در مقایسه با کشورهای اروپایی از توان رقابت برخوردار نبود و دیپلماسی گوشه نشینی(انزوا) را در پیش گرفت که این موضعگیری نه به دلیل تنها بدبینی نسبت به اروپای توطئهگر چنانکه برخی از رجال آمریکا در سده هیجدهم و نوزدهم ایراد داشتهاند بل ضعف پتانسیل اقتصادی و نیروی رزمی بود اما همین که آمریکا به مراحل تکامل صنعتی و نظامی دست یافت و توانست حاکمیت خود را بر قلمرو ارضی و نفوذ خود را در آمریکای جنوبی مستقر ساخت در کنار میسیونرهای مذهبی اعزامی خود به کشورهای شرقی به طور مثال از جمله به ایران کارشناسان مالی خود را نیز اعزام داشت میسیونر شوستر از جمله آنهاست و اظهار به اصلاح همدردی و همکاری با ناسیونالیزم کشورها روزنهای شد برای نفوذ و کسب امتیازات مختلف از جمله نفت که مصداق آن پشتیبانی ظاهری آمریکا ازناسیونالیزم ایران بود که این دیپلماسی تزویر، پیامدش امتیازات نفتی پس از کودتای ننگین 28مرداد بود.
پس از آنجا که به خاورمیانه مربوط می شود دیپلماسی آمریکا مراحلی را به منظور نفوذ و کسب امتیازات پشت سرگذارد که در ابتدا تظاهر به همدردی و دفاع از حقوق بشر میکرد! چنانکه در مشروطهخواهی حتی یک آمریکایی نیز در درگیری های تبریز جان باخت.
دیپلماسی آمریکا در سده نوزدهم بر مبنای همکاری تنگاتنگ با انگلیس در خاورمیانه استوار شده بود چنانکه هنگامی که امیرکبیر به خاطر صیانت مصالحملی، از دیپلماسی بهره برداری از رقابت قدرتهای جهان خواستار نزدیکی و تفاهم با امریکا شد، دیپلماتهای آمریکایی، مودبانه! به خواستهای امیرکبیر پاسخ منفی دادند که این رفتار دیپلماتیک آمریکائیان در ایران در عصر امیرکبیر ما را به یاد دیپلماسی آلمان بیسمارک میاندازد که همواره به تقاضاهای ایران برای همکاری های اقتصادی پاسخ منفی میداد! مرحله دوم از آستانه سده بیستم آغاز میشود که آمریکا به عنوان متحد استراتژیک انگستان در مقابله با روسیه تزاری عمل میکرد؛ اما در فردای جنگ جهانی اول با ابراز نظر برای مشارکت در استثمار نفت ایران با توطئههایی که از آن سخن گفتیم، مواجه شد. در مرحله سوم، تابعیت و تمکین از اراده اروپا، به مقابله و رقابت با امپریالیزم اروپا بدل شد و آمریکا در این مرحله خواستار سهمی بیشتر در اقتصاد خاورمیانه و نفت خلیجفارس و نقشی مهم در امور امنیتی این بخش از جهان گردید که مصداق آن روی کارآمدن جمال عبدالناصر در پرتو سیاست دلار و طرد نفوذ انگلیس و فرانسه از کانال سوئز پس از جنگ 1956 بود.
ضربه دیگر که از سوی آمریکا بر انگستان و متحد غربی آن، فرانسه ، پس از فروپاشی شوروی وارد آمد، شکست عراق در جنگ دوم خلیجفارس بود که در واقع شکست انگستان و فرانسه به شمار میرفت؛ که از همین تاریخ در اروپای متحد سرعت بیشتری برای اجرا و تکامل به خود گرفت و با مواجهه اروپا با آمریکا در رابطه با نظم نوین جهانی، سیستم جنگ ستارگان به نزدیکی هر چه بیشتر اروپا با چین و تغذیه نظامی چین با تکنولوژی نظامی اروپا برای مقابله با امریکا شروع شد؛ و سپس مطرحشدن اندیشه اتحاد اروپا-روسیه-چین بر لبان پکن جاری گردید و در اینجاست که میتوانیم این پرسش زیرکانه را مطرح کنیم، آیا برخورد هواپیمای جاسوسی-اطلاعاتی آمریکا با هواپیمای چینی حساب شده و عمدی نبود؟ آیا هدف این برخورد، مشابه آنچه در بندر پرلهاربور در آستانه جنگ امریکا و ژاپن که در 1941 رخ داده و منجر به جنگ آمریکا با ژاپن گردیده ، نیست؟
آیا امریکا با توجه به روند افزایش کالاهای تولیدی چین و نفوذ در بازارهای جهانی،(اگرچه از لحاظ کیفیت بسیار پایینتر از کالاهای تولیدشده در غرب است)-که این پدیده ما را به یاد ژاپن پیش از جنگجهانی دوم میاندازد، که کشور ژاپن با تولیدات پرحجم خود، بازارهای مصرف کالا را به سرعت از دست آمریکا، سلب میکرد-دیگر نمیتواند وجود چین را تحمل کند و برای مصالح خود چین را تهدیدی جدی تلقی میکند، تصمیم به سرکوب آن نگرفته است؟و سرانجام آیا با اینکه چین با یک عقبنشینی مصلحتی آمادگی خود را برای پذیرایی از بازرسان آمریکایی به منظور کنترل هواپیما از سوی آمریکاییها داده است، تنش شدت گرفته در روابط آمریکا و چین به جنگ بین دو کشور بدل خواهدشد، یا نه؟ من به این پرسشها به طور مثبت پاسخ میدهم و میگویم آری!چرا؟
به منظور تبیین تشویش آمریکا از روند افزایش تولیدات چین به چند نکته اساسی لازم است اشاره شود:1-هزینه تولید کالا از جمله سطح دستمزدها در چین بسیار پایین است.2-میزان منابع طبیعی چین-به استثناء روسیه-بیست برابر منابع طبیعی اروپا است.3-سیاست بازرگانی چین بر مبنای کاهش قیمت فروش کالاهای صادراتی استوار شده است تا بیشترین مقدار ارز به کشور وارد گردد. 4-افزایش حجم تولیدات چین روند تصاعدی زیادی پیداکرده است به نحوی که در سده بیست و یکم حجم تولیدات این کشور بیش از حجم تولیدات کل دوکشور ژاپن و روسیه خواهدشد.5-مقابله جدی و صریح چین با سیاستهای آمریکا و نظم نوین جهانی که ما را به یاد ژاپن در آستانه جنگ جهانی دوم میاندازد.
حال اگر فرض را بر این باور نزدیک به یقین قراردهیم که آمریکا با تکیه بر پتانسیل اقتصادی و تکنولوژی نظامی خود مصمم به اجرای طرح نظم نوین جهانی باشد صحنههای برخورد های دیپلماتیک و رزمی با سیاست تفوق طلبی آمریکا چگونه خواهد بود و متقابلا آمریکا در رویارویی خود در متن این جنگ بزرگ از چه سیاست نظامی پیروی خواهدکرد و اولویت را در سرکوب معترضین چگونه خواهد برگزید؟
به منظور پاسخ به این پرسشها باید به آنچه وزیر دفاع انگلیس رابرتسون ایراد داشته است، توجه نمود:" در صورت اصرار آمریکا مبنی بر اجرای طرح سیستم دفاع ضدموشکی(جنگ ستارگان)اروپا با آمریکا به چالشی سخت خواهدپرداخت..." که مفهوم این ادعای دیپلماتیک انگستان چیزی نیست سوای یک صف آرایی طولانی انگستان با همکاری متحد اروپای غربی خود، فرانسه ،در رابطه با کانونهای بحران در جهان، از کوبا گرفته تا چین.
در 1950 هنگامی که نهضت ملی ایران به رهبری دکترمحمدمصدق مصمم به ملیکردن صنعت نفت در ایران بود و آمریکا تظاهر به همگامی و همدردی با ایران ناسیونالیزم داشت، انگستان به منظور منحرف کردن آمریکا از مساله ایران با ایجاد بحران خاور دور و تشویق کیم ایل سونگ به حمله به کره جنوبی(علیرغم مخالفت مسکو) خواستار انتقال مرکز ثقل بحران در جهان به خاور دور شد و جنگ کرهشمالی با کره جنوبی در واقع چیزی نبود سوای کوشش دیپلماتیک انگلستان به منظور مشغول داشتن آمریکا در خاور دور و آماده ساختن آن برای تفاهم و سازش در مورد مساله نفت ایران، که سرانجام چهل درصد از سهام نفت کنسرسیوم را پس از کودتای 28مرداد امریکا به خود انتقال داد.
با توجه به اینکه آمریکای حزب جمهوری خواه امروزه مصمم به تطبیق نظم نوین جهانی مطروحه از سوی خود شده است-که سیستم دفاع ضدموشکی یکی از مصادیق بارز آن به شمار میرود-در آینده نزدیک مقابله آمریکا در نقاط مختلف جهان با کانونهای بحران مورد ادعای خود از جمله در خاور دور(با چین و کره شمالی) در خاورمیانه(در کنار اسرائیل و علیه اعراب) و در آمریکای جنوبی(اقدام نظامی علیه کوبا) اجتنابناپذیر است و در مقابل دیپلماسی انگستان و فرانسه در همه زمینهها به صفآرایی و مقابله مشغول است که سفرپاپ به سوریه که بدون هرگونه تردید به مثابه تایید اعراب از سوی مسیحیت اروپایی تلقی میشود و اعلام این جمله از سوی پاپ که:" گشودن درهای صلح مشروط به حل مسایل اساسی خاورمیانه است" که این مطالب از سوی رهبر بزرگ مسیحیت به این معناست که اگر اسراییل صلح و امنیت را خواستار است، باید پای خود را از گلیم مورد نظر اروپا فراتر نگذارد، یعنی دوهدف مورد ادعای خود را در رابطه با نفت و بازار مشترک که در 1967 اعلام شد، منتفی اعلام کند اما آنچه را به عنوان آخرین نتیجه گیری از سیاستهای رقابت امیز موجود بین آمریکای هوادار صهیونیزم و اروپایی که میخواهد همچنان در موضع قدرت بماند، باید اعلام کرد این است که این جنگ بزرگ به طور قطع صورت خواهدپذیرفت و آمریکا با کانونهای بحران در سراسر جهان به مقابله خواهدپرداخت. در مقابل، اروپا(به رهبری انگستان) و همکاری بیدریغ اقمار پنجاه و چهارگونه خود(در چهارچوب کامنولث) و نیز کشورهایی نسبتا دوست و متحد خود در جهان سوم (مانند چین که خاستگاه اصلی طالبان و القاعده بوده است؛ که بوده است ماضی نقلی است؛ یعنی هنوز هم چنین است) به مبارزه با امریکا و سیاستهای استیلاطلب آمریکا خواهد پرداخت.
انگلستان علاوه بر نفوذ گستردهای که در قاره اروپا دارد در سراسر جهان به وسیله میلیونها تن فراماسون، که در راس مدیریت های سیاسی کشورها جای دارند، (که بنا به نوشته مرحوم اسماعیل رائین در کتاب فراموشخانه، تعداد فراماسون ها در کشورهای مختلف جهان تا سال 1966 ، پنج میلیون و هفتصد هزار تن بودند که از جمله در آمریکا صدها هزار تن فراماسون، در راس مدیریت های مختلف جای داشته و دارند و هرلحظه که مصالح بریتانیای کبیر اقتضا کرده است حتی حاضر به قربانیکردن مصالح ملی کشور خود نیز شدهاند؛ که از جمله این فراماسون های معروف جیمی کارتر رئیس جمهور اسبق و نیز رئیس بزرگترین لژ فراماسونری آمریکاست و بیل کلینتون و سناتور بیرد و میلیارد آمریکایی فراماسون راس پیرو( که چندسال پیش موظف به شکست دادن جرج بوش پدر، با مطرحکردن خود به عنوان کاندیدای مستقل!!!، شد که استقرار نظم نوین جهانی مطروحه از سوی ناسیونالیزم آمریکا به رهبری حزب جمهوری خواه به این ترتیب به تعویق افتاد!) و غیره که ماموریت این عوامل انگستان، مبارزه با هر سیاست مطروحه از سوی دولت خود، در صورت تعارض با منافع جهانی انگلیس بوده و هست؛ که در رابطه با شرایط نوین، مخالفت شدید جیمی کارتر، بیل کلینتون و دیگر فراماسونها با دیپلماسی آمریکا و تهاجم آمریکا به عراق را میتوان به عنوان مثال ذکرکرد.
در اروپا، از جمله در فرانسه، ایتالیا، آلمان، اتریش، اسپانیا، بلژیک ، دانمارک و کشورهای اسکاندیناوری، انگلستان از نفوذ فراوانی برخودار است و چنانچه شاهد بودیم توانسته و میتواند صدها هزارتن از مردم بیخبر از همهجا را به منظور مقابله با سیاستهای امپریالیستی آمریکای رقیب، بسیج و به خیابانها گسیل دارد و مدیریت های سیاسی کشورها را به مقابله با آمریکا برانگیزد؛ که موضعگیری مدیریت سیاسی آلمان به رهبری شرودر(که نخست، به مانند روژه گارودی فرانسوی، کمونیست بود و سپس فراماسون) که البته ما هم در ایران احساس طبریهایی داشتیم و دکتر نهاوندیها!که البته حزب سوسیال دموکرات آلمان متاثر از اراده امپریالیزم انگلستان بوده است و حزب سبزهای آلمان را نیز، به عنوان یک حزب صلب طلب! انگلستان در المان و اتریش، باز هم به عنوان وسیلهای برای استمرار "موازنه قوی" مطلوب خود ایجاد کرده است) یکی از مصادیق این جریان به شمار میرود؛ به نحوی که جامعه سیاسی آمریکا از ماهیت این موضع گیریها بیخبر است! چنانکه خانم کندالیزارایس، مشاور امنیتی جرج واکر بوش میگوید: "جای شگفتی است که دولت آلمان در حالی که آمریکا به منظور نجات ملت آلمان از نازیسم در جریان جنگ جهانی دوم فداکاریهای زیادی از خود نشان داد این گونه علیه سیاستهای آمریکا موضع گیری میکند"، غافل از اینکه در ورای موضعگیری آلمان اراده انگستان جای دارد و امروزه، یعنی در اواخر نوامبر 2017 با توصیه خانم ترزامی(نخستوزیر انگستان) بمنظور مقابله با سیاستهای ترامپ در خاور دور زمینه برای تشکیل ارتش اروپای مستقل از ناتو در حال تشکیل است و به عنوان آخرین بخش از نتیجهگیری از این مقاله میگویم:همانگونه که پنجاه سال پیش یعنی در 1968 در کتاب"صدسال پا به پای حوادث در خاورمیانه عربی" نوشتم، انگلستان از آنچنان پتانسیلی در بسیج کشورها علیه سیاستهای معترض برخوردار است که میتواند از اندونزی تا مراکش دوستان خود را بسیج و مبارزه با معترضین سیاست جهانی خود برانگیزد؛ که در آبان ماه 1378 در همین مجله گزارش طی مقالهای زیر عنوان"مذاکرات صلح خاورمیانه و امپریالیزم اروپای غربی" به عنوان نتیجه گیری، در بخش اخر مقاله نوشتم که سرانجام ترکیه به عضویت پان اسلامیزم در خواهد آمد!که البته اتحادیه عرب، نیز ترکیه را به عنوان کشور ناظر پذیرفته است.
در پایان، با توجه به شرایط بینالمللی و منطقهای و با شناسایی دقیق سیاستهای آمریکای ابرقدرت و قدرتهای جهانی رقیب و معترض، که منطقه خاورمیانه را دچار تنشهای خطرناک و چالشهای مرگ افرین کردهاند به نحوی که احتمالا آتش این سیاستهای امپریالیستی دامان ایران را نیز بسوزاند، به عقیده من، امروزه تنها شعاری که باید بر فضای جامعه و کشورما طنین افکن شود، این است:"ایران فوق همه چیز".