تور نامريي
من خودم شخصاً جوانىِ بسيار پُرهيجانى داشتم. هم قبل از شروع انقلاب، به خاطر فعّاليتهاى ادبى و هنرى و امثال اينها، هيجانى در زندگى من بود و هم بعد كه مبارزات در سال 1341 شروع شد؛ كه من در آن سال، بيست و سه سالم بود. طبعاً ديگر ما در قلب هيجانهاى اساسى كشور قرار گرفتيم و من در سال چهل و دو، دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجويى. مىدانيد كه اينها به انسان هيجان مىدهد. بعد كه انسان بيرون مىآمد و خيل عظيم مردمى را كه به اين ارزشها علاقهمند بودند و رهبرى مثل امام رضواناللَّه عليه را كه به هدايت مردم مىپرداخت و كارها و فكرها و راهها را تصحيح مىكرد مشاهده مىنمود، هيجانش بيشتر مىشد. اين بود كه زندگى براى امثال من كه در اين مقولهها زندگى و فكر مىكردند، خيلى پرُهيجان بود؛ اما همه اينطور نبودند...
آنوقتها گاهى بزرگترهاى ما- كسانى كه در سنين حالاى من بودند- چيزهايى مىگفتند كه ما تعجّب مىكرديم چطور اينها اينگونه فكر مىكنند؟ حالا مىبينيم نخير؛ آن بيچارهها خيلى هم بىراه نمىگفتند. البته من خودم را بهكلّى از جوانى منقطع نكردهام. هنوز هم در خودم چيزى از جوانى احساس مىكنم و نمىگذارم كه به آن حالت بيفتم. الحمدللَّه تا بهحال نگذاشتهام و بعد از اين هم نمىگذارم؛ اما آنها كه خودشان را در دست پيرى رها كرده بودند، قهراً التذادى كه جوان از همهى شؤون زندگى خودش دارد، احساس نمىكردند. آنوقت اين حالت بود. نمىگويم كه فضاى غم حاكم بود- اين را ادّعا نمىكنم- اما فضاى غفلت و بىخبرى و بىهويّتى حاكم بود.
اينهم بود كه آنوقت من و امثال من كه در زمينهى مسائل مبارزه، بهطور جدّى و عميق فكر مىكرديم، همّتمان را بر اين گذاشتيم كه تا آنجايى كه مىتوانيم، جوانان را از دايرهى نفوذ فرهنگى رژيم بيرون بكشيم. من خودم مثلاً مسجد مىرفتم، درس تفسير مىگفتم، سخنرانىِ بعد از نماز مىكردم، گاهى به شهرستانها مىرفتم سخنرانى مىكردم. نقطهى اصلى توجّه من اين بود كه جوانان را از كمند فرهنگى رژيم بيرون بكشم. خود من آنوقتها اين را به "تور نامريى " تعبير مىكردم. مىگفتم يك تور نامريى وجود دارد كه همه را به سمتى مىكشد! من مىخواهم اين تور نامريى را تا آنجا كه بشود، پاره كنم و هر مقدار كه مىتوانم، جوانان را از كمند و دام اين تور بيرون بكشم. هر كس از آن كمند فكرى خارج مىشد- كه خصوصيّتش هم اين بود كه اوّلاً به تديّن و ثانياً به تفكرات امام گرايش پيدا مىكرد- يك نوع مصونيتى مىيافت. آن روز اينگونه بود. همان نسل هم، بعدها پايههاى اصلى انقلاب شدند. الان هم كه من در همين زمان به جامعهى خودمان نگاه مىكنم، خيلى از افراد آن نسل را- چه كسانى كه با من مرتبط بودند، چه كسانى كه حتّى مرتبط نبودند- مىتوانم شناسايى كنم.
گفت و شنود در ديدار جمعى از جوانان به مناسبت هفتهى جوان 07/02/1377
سجدهي شكر
در آن روزها ما در يك حالت بُهت بوديم. در حالى كه در همهى فعاليتهاى آن روزها ما طبعاً داخل بوديم. همانطور كه مىدانيد ما عضو شوراى انقلاب بوديم و يك حضور دائمى تقريباً وجود داشت. لكن يك حالت ناباورى و بهت بر همهى ما حاكم بود. من يك چيزى بگويم كه شايد شما تعجب بكنيد. 1
من تا مدتى بعد از 22 بهمن هم كه گذشته بود بارها به اين فكر مىافتادم كه ما خوابيم يا بيدار. و تلاش مىكردم كه از خواب بيدار شوم. يعنى اگر خواب هستم، اين رؤياى طلائى كه بعدش لابد اگر آدم بيدار شود هر چه قدر خواهد بود خيلى ادامه پيدا نكند، اينقدر براى ما شگفتآور بود مسأله.
سجدهي شكر...
آن ساعتى كه راديو براى اول بار گفت صداى انقلاب اسلامى، يك همچى تعبيرى. من تو ماشين داشتم از يك كارخانهاى مىآمدم طرف مقرّ امام. يك كارخانهاى بود كه عوامل اخلالگرِ فرصتطلب آنجا جمع شده بودند و شلوغى راه انداخته بودند و در بحبوحهى انقلاب كه هنوز شايد بختيار هم بود، آن روزهاى مثلاً شايد هفدهم، هجدهم و مشكلات هنوز در نهايت شدت وجود داشت و هنوز هيچ كار انجام نشده بود اينها به فكر باجخواهى و باجگيرى بودند. توى يك كارخانهاى راه افتاده بودند، تحريكات درست كرده بودند و اينها، ما رفتيم آنجا كه يك مقدارى سروسامان بدهيم. در مراجعت بود كه راديو اعلان كرد كه صداى انقلاب اسلامى. من ماشين را نگه داشتم آمدم پائين روى زمين افتادم و سجده كردم. يعنى اينقدر براى ما غير قابل تصور و غير قابل باور بود. هر لحظهاى از آن لحظات يك مسأله داشت، به طورى كه اگر من بخواهم خاطرات ذهنى خودم را در آن مثلاً بيست روزِ حول و حوش انقلاب بيان كنم يقيناً نمىتوانم همهى آن چه را كه در ذهن و زندگى آن روزِ ما مىگذشت را بيان كنم.
ورود امام!
روز ورود امام البته آن روزِ ورود ايشان كه ما از دانشگاه، مىدانيد كه متحصن بوديم در دانشگاه ديگر، مىرفتيم خدمت امام، توى ماشين من يك وقتى خدمت خود امام هم گفتم همين را. همه خوشحال بودند، مىخنديدند، بنده از نگرانىِ بر آنچه كه براى امام ممكن است پيش بيايد بىاختيار اشك مىريختم و نمىدانستم كه براى امام چى ممكن است پيش بيايد. چون يك تهديدهايى هم وجود داشت.
بعد رفتيم وارد فرودگاه شديم، با آن تفاصيل امام وارد شدند. به مجرد اينكه آرامش امام ظاهر شد نگرانيها و اضطراب ما به كلى برطرف شد. يعنى امام با آرامش خودشان به بنده و شايد به خيلىهاى ديگر كه نگران بودند، آرامش بخشيدند.
وقتى كه بعد از سالهاى متمادى امام را من زيارت مىكردم آنجا، ناگهان خستگى اين چند ساله مثل اينكه از تن آدم خارج مىشد. احساس مىشد كه همهى آن آرزوها مجسم شده در وجود امام و با كمال صلابت و با يك تحقق واقعى و پيروزمندانه اينجا در مقابل انسان تبلور پيدا كرده.
وقتى كه آمديم وارد شهر شديم از فرودگاه و با آن تفاصيلى كه خب همهى شماها شاهد بوديد و بحمداللَّه هنوز در ذهن همهى مردم شايد آن قضايا زنده است، همانطور كه مىدانيد امام عصرى از بهشت زهرا رفتند به يك نقطهى نامعلومى و برادرانمان حالا به طور مشخص، آقاى ناطق نورى امام را در حقيقت ربودند و به يك مأمنى بردند كه از احساسات مردم كه مىخواستند همه ابراز احساسات بكنند و امام از شب قبلش كه از پاريس حركت كرده بودند تا دم غروب، تقريباً دمادم غروب دائماً در حال فشار كار و حضور بودند و هيچ يك لحظه استراحت نكرده بودند يك مقدارى استراحت بدهند به امام.
امام در مدرسهي رفاه
ما هم پائين بوديم يعنى ما در آن حال، ما رفته بوديم رفاه. مدرسهى رفاه كارهايمان را انجام مىداديم. قبل از آنى كه امام وارد بشوند ما نشسته بوديم با برادرانمان و روى برنامهى اقامتگاه امام و ترتيباتى كه بعد از ورود امام بايد انجام بگيرد يك مقدارى مذاكره كرده بوديم، يك برنامهريزيهايى شده بود.
آن روزها يك نشريهاى ما درمىآورديم كه بعضى از اخبار و مثلاً اينها در آن نشريه چاپ مىشد، از همان رفاه اين نشريه بيرون مىآمد. يك چند شمارهاى منتشر شد. البته در دوران تحصن هم يك نشريهى ديگرى آنجا راه انداختيم يك دو سه شماره هم آن درآمد.
- عرض كنم كه - من برگشتم آنجا و منتظر بوديم لحظه به لحظه كه ببينيم چه خواهد شد. اطلاع پيدا كرديم كه امام رفتند به يك نقطهاى كه يك مقدارى آنجا استراحت كنند، نماز ظهر و عصرشان را ظاهراً نخوانده بودند نزديك غروب شده بود، نماز ظهر و عصرشان را بخوانند و اينها. آخر شب بود، من داشتم خبرهاى آن روز را تنظيم مىكردم كه توى همان نشريهاى كه گفتيم چاپ بشود و بيايد بيرون.
ساعت حدود ده شب بود تقريباً، يك وقت ديديم كه از در حياط داخلى [مدرسهى]رفاه - كه از آن كوچهِ باز مىشد يك در كوچكى بود - يك صداى همهمهاى احساس كردم من و يك چند نفرى آنجا سر و صدا كردند و {پيدا شد} معلوم شد كه يك حادثهاى واقع شده.
من رفتم از دم پنجره نگاه كردم ديدم بله امام، تنها از در وارد شدند. هيچكس با ايشان نبود. و اين برادرهاى پاسدار، - پاسدار كه يعنى همان كسانى كه آنجا بودند - كه ناگهان امام را در مقابل خودشان ديده بودند سر از پا نشناخته مانده بودند كه چه بكنند و دور امام را گرفته بودند، امام هم علىرغم آن خستگى كه آن روز گذرانده بودند با كمال خوشروئى با اينها صحبت مىكردند. اينها هم دست امام را مىبوسيدند، البته شايد يك ده پانزده نفر مثلاً مجموعاً بودند، همينطور طول حيات را طى كردند رسيدند به پلههايى كه به حال طبقهى اول منتهى مىشد و آن پلهها پهلوى همان اتاقى هم بود كه من توى آن اتاق بودم. من از پنجره آمدم دم در اتاق وارد هال شدم كه امام را از نزديك ببينم. امام وارد شدند. تو هال هم عدهاى از بچهها بودند اينها هم رفتند طرف امام، دور امام را گرفتند كه دست ايشان را ببوسند.
من هر چى كردم نزديك بشوم دست امام را ببوسم ديدم كه به قدر يك نفر مزاحمت براى امام ايجاد خواهد شد و علىرغم ميل شديدى كه داشتم بروم خدمت امام دست ايشان را ببوسم، كنار ايستادم و امام از دو مترى من عبور كردند.
من نزديك نرفتم چون ديدم شلوغ است دور و ور ايشان و رفتنِ من هم به اين شلوغى كمك خواهد كرد. عين اين احساس را من توى فرودگاه هم داشتم. توى فرودگاه همه مىرفتند طرف امام من هم خيلى دلم مىخواست بروم، اما خودم را مانع شدم، بعضى ديگر هم مانع مىشدم كه بروند طرف امام كه ايشان را خسته نكنند.
امام آمدند از پلهها رفتند بالا و در اين حين پاى پلهها در حدود شايد يك سى چهل نفرى، چهل پنجاه نفرى آدم جمع شده بود. رفتند دم پاگرد پلهها كه رسيدند كه مىخواستند بروند بالا. يكهو برگشتند طرف اين جمعيت و نشستند روى زمين و همه نشستند، يعنى خواستند كه رها نكرده باشند اين علاقهمندان و دوستداران خودشان را. يكى از برادران آنجا يك مقدارى صحبت كرد و يك خير مقدم حساب نشدهى پرهيجانى - چون هيچكس انتظار اين ديدار را نداشت - گفت. بعد هم امام يك چند كلمهاى صحبت كردند و رفتند بالا در اتاقى كه برايشان معين شده بود راهنمائى شدند به آنجا. و همينطور ديگر خاطرات لحظه به لحظه...
در پاسخ به سوال خبرنگار اطلاعات هفتگيمصاحبه مطبوعاتى درباره دهه فجر 24/10/1362
تحصن در بيمارستان امام رضا (ع) مشهد
"مسجد كرامت " بعد از گذشت چند سال در سال 57 مجدداً مركز تلاش و فعاليت شد و آن هنگامى بود كه من از تبعيد- جيرفت- برگشته بودم مشهد. گمانم اواخر مهر يا ماه آبان بود. وقتى بود كه تظاهرات مشهد و جاهاى ديگر آغاز شده بود بود و يواش يواش اوج هم گرفته بود.
ما آمديم؛ يك ستادى در مسجد كرامت تشكيل شد براى هدايت كارهاى مشهد و مبارزات كه مرحوم شهيد هاشمىنژاد و برادرمان جناب آقاى طبسى و من و يك عده از برادران طلبه جوانى كه هميشه با ما همراه بودند كه دو نفرشان الان شهيد شدهاند- يكى شهيد موسوى قوچانى يكى هم شهيد كامياب؛ اين دو نفر جزو آن طلبههايى بودند كه دائماً در كارهاى ما با ما همراه بودند- آنجا جمع مىشديم و مردم هم در رفت و آمد دائمى بودند. آنجا شد ستاد كارهاى مشهد؛ و عجيب اين است كه نظاميها و پليس از چهارراه نادرى كه مسجد هم سر چهارراه بود جرأت نمىكردند اين طرفتر بيايند؛ از هيجان مردم. ما توى اين مسجد روز را با امنيت مىگذرانديم و هيچ واهمهاى كه بريزند اين مسجد را تصرف كنند يا ماها را بگيرند نداشتيم، وليكن شب كه مىشد آهسته از تاريكى شب استفاده مىكرديم و مىآمديم بيرون و در يك منزلى غير از منازل خودمان شب را چند نفرى مىمانديم.
شب و روزهاى پرهيجان و پرشورى بود؛ تا اينكه مسائل آذرماه مشهد پيش آمد كه مسائل بسيار سختى بود؛ يعنى اولش حمله به بيمارستان بود كه ما رفتيم در بيمارستان متحصن شديم، در روزى كه حمله شد در همان روز ما حركت كرديم. رفتن به بيمارستان هم ماجراى جالبى است؛ اينها چيزهايى هست كه هيچكس هم متعرضش نشده؛ چون كسى نمىدانسته.
در همهي شهرها جريانات پرهيجان و تعيينكنندهاى وجود داشته از جمله در مشهد؛ و متأسفانه كسى اينها را به زبان نياورده. اينها تكه تكه، سازندهي تاريخ روزهاى انقلاب است. وقتى كه خبر به ما رسيد، ما در مجلس روضه بوديم. من را پاى تلفن خواستند، رفتم تلفن را جواب دادم؛ ديدم از بيمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غيرآشنا از آن طرف خط دارند با كمال دستپاچگى و سراسيمگى مىگويند حمله كردند، زدند، كشتند؛ به داد برسيد... بچههاى شيرخوار را زده بودند، من آمدم آقاى طبسى را صدا زدم؛ آمديم اين اطاق، عدهاى از علما در آن اطاق جمع بودند. چند نفر از معاريف مشهد هم بودند و روضه هم در منزل يكى از معاريف علماى مشهد بود. من رو كردم به اين آقايان گفتم كه وضع در بيمارستان اينجورى است و رفتن ما به اين صحنه احتمال زياد دارد كه مانع از ادامهي تهاجم و حمله به بيماران و اطباء و پرستارها و... بشود؛ و من قطعاً خواهم رفت. آقاى طبسى هم قطعاً خواهند آمد.
ما با ايشان قرار هم نگذاشته بوديم اما خب مىدانستم كه آقاى طبسى ميآيند؛ پهلوى هم نشسته بوديم. گفتم ما قطعاً خواهيم رفت؛ اگر آقايان هم بياييد خيلى بهتر خواهد شد و اگر هم نيايند، ما به هر حال مىرويم. لحن توأم با عزم و تصميمى كه ما داشتيم موجب شد كه چند نفر از علماى معروف و محترم مشهد گفتند كه ما هم مىآييم از جمله آقاى حاج ميرزاجواد آقاى تهرانى و آقاى مرواريد و بعضى ديگر. ما گفتيم پس حركت كنيم. حركت كرديم و راه افتاديم به طرف بيمارستان. گفتيم پياده هم مىرويم.
وقتى كه ما از آن منزل آمديم بيرون، جمعيت زيادى هم در كوچه و خيابان و بازار و اينها جمع بودند، ديدند كه ما داريم مىرويم. گفتيم به افراد كه به مردم اطلاع بدهند ما مىرويم بيمارستان و همين كار را كردند؛ گفتند. مردم افتادند پشت سر اين عده و ما از حدود بازار تا بيمارستان را- شايد حدود سه ربع تا يك ساعت راه بود- پياده طى كرديم. هرچه مىرفتيم جمعيت بيشتر با ما مىآمد و هيچ تظاهر- يعنى شعار و كارهاى هيجانانگيز- هم نبود؛ فقط حركت مىكرديم به طرف يك مقصدى؛ تا اينكه رسيديم نزديك بيمارستان.
بيمارستان امام رضاى مشهد يك فلكهاى جلويش هست، يك ميدانى هست جلويش كه حالا اسمش فلكهي امام رضاست و يك خيابانى است كه منتهى مىشود به آن فلكه؛ سه تا خيابان به آن فلكه منتهى مىشود. ما از خيابانى كه آنوقت اسمش جهانبانى بود- نمىدانم حالا اسمش چيست- داشتيم مىآمديم به طرف آن خيابان كه از دور ديديم سربازها راه را سد كردند. يعنى يك صف كامل و تفنگها هم دستشان، ايستادهاند و ممكن نيست از اينها عبور كنيم. من ديدم كه جمعيت يك مقدارى احساس اضطراب كردند. آهسته به برادرهاى اهل علمى كه بودند گفتم كه ما بايد در همين صف مقدم با متانت و بدون هيچگونه تغييرى در وضعمان پيش برويم تا مردم پشت سرمان بيايند؛ و همين كار را كرديم.
سرها را انداختيم پايين، بدون اين كه به رو بياوريم كه اصلاً سربازى و مسلحى وجود دارد در مقابل ما، رفتيم نزديك. به مجرد اين كه مثلاً به يك مترى اين سربازها رسيديم، من ناگهان ديدم مثل اينكه بىاختيار اين سربازها از جلو پس رفتند و يك راهى به قدر عبور سه چهار نفر باز شد، ما رفتيم. فكر آنها اين بود كه ما برويم، بعد راه را ببندند اما نتوانستند اين كار را بكنند. به مجرد اين كه ما از اين خط عبور كرديم، جمعيت ريختند و اينها نتوانستند كنترل بكنند. شايد در حدود مثلاً چند صد نفر آدم با ما تا دم در بيمارستان آمدند؛ بعد هم گفتيم كه در را باز كنند. طفلكها بچههاى دانشجو و پرستار و طبيب و اينها كه توى بيمارستان بودند، با ديدن ما جان گرفتند. گفتيم در بيمارستان را باز كردند و وارد شديم. رفتيم به طرف جايگاه وسط بيمارستان؛ يك جايگاهى بود آنجا و يك مجسمهاى چيزى هم به نظرم بود كه بعدها آن مجسمه را هم فرود آوردند و شكستند. لكن آن وقت به نظرم مجسمه هنوز بود...
به مجرد اين كه رسيديم آنجا، ناگهان جاي رگبار گلولهها را ديديم. بعد كه پوكههايش را پيدا كرديم، ديديم كاليبر 50 بوده؛ چقدر واقعاً اينها گستاخى در مقابل مردم به خرج مىدادند. در حالى كه براى متفرق كردن مردم يا كشتن يك عده مردم، كاليبرهاى كوچك مثلاً ژ 3 يا اين چيزها هم كافى بود؛ اما با كاليبر 50 كه يك سلاح بسيار خطرناكى است و براى كارهاى ديگرى به درد مىخورد، اينها به كار بردند روى مردم. بعدها كه در آن بيمارستان متحصن شديم، من آن پوكهها را جمع كرده بودم از زمين، خبرنگارهاى خارجى كه آمده بودند، من اين پوكهها را نشان مىدادم؛ مىگفتم كه اين يادگارىهاى ماست؛ ببريد به دنيا نشان بدهيد كه با ما چگونه رفتار مىكنند.
به هر حال رفتيم آنجا، يك ساعتى آنجا بوديم. خب معلوم نبود كه چهكار مىخواهيم بكنيم. رفتيم توى يك اطاقى- ما چند نفر از معممين و چند نفر از افراد بيمارستان- كه ببينيم حالا چه بايد كرد؟ چون هيچ معلوم نبود، معلوم شد تهاجم ادامه دارد. حتى ماها را و مردم را و همه را گلولهباران كردند. من آنجا پيشنهاد كردم كه ما اينجا متحصن بشويم؛ يعنى اعلام كنيم كه همينجا خواهيم ماند تا خواستههايى برآورده بشود و خواستهها را مشخص كنيم. توى جلسه 8، 9 نفر يا شايد 10 نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند. من براى اين كه مطلب هيچگونه تزلزلى، خدشهاى پيدا نكند، بلافاصله يك كاغذ آوردم و نوشتم كه ما مثلاً جمع امضاءكنندگان زير اعلان مىكنيم كه در اينجا خواهيم بود تا اين كارها انجام بگيرد. يادم نيست حالا همهي اين كارها چه بود؟ يكى دو تايش را يادم است. يكى اين كه فرماندار نظامى مشهد عوض بشود؛ يكى اين كه عامل گلولهباران بيمارستان امام رضا محاكمه بشود يا دستگير بشود؛ يك چنين چيزهايى را نوشتيم و اعلان تحصن كرديم.
اين تحصن، عجيب اثر مهمى بخشيد؛ هم در مشهد و هم در خارج از مشهد؛ يعنى بعد معلوم شد كه آوازهي او جاهاى ديگر هم گشته و اين يكى از مسائل، يا يكى از آن نقطه عطفهاى مبارزات مشهد بود. آنوقت آن هيجانهاى بسيار شديد و تظاهرات پرشور مردم مشهد، به دنبال اين بود و كشتار عمومىاى كه بعد از آن در مشهد نمىدانم يازدهم يا دوازدهم دى، اتفاق افتاد جلوى استاندارى كه مردم را زدند و بعد هم توى خيابانها راه افتادند و صفهاى نفت و صفهاى نان و اينها را گلولهباران كردند... با تانك و ماشين مىرفتند.
مصاحبه با شبكه دو تلويزيون درباره خاطرات 22 بهمن 11/11/1363
خاطرات زندان قزلقلعه
شماها واقعاً يادتان نيست، چون در آن زمان نبوديد؛ اما افرادى كه بودند، مىدانند اختناق چه بود؛ اصلاً قابل تصوير نيست. سال 42 بنده را به زندان قزلقلعه بردند. در همان زمان، چند جوان تهرانى را هم آوردند.
من از پشت درِ سلول شنيدم كه دارند حرف مىزنند؛ فهميدم اينها را تازه دستگير كردهاند. قدرى خوشحال شدم؛ گفتم چند روزى كه بگذرد و بازجويىها تمام شود، داخل زندانِ انفرادى هم گشايشى پيش مىآيد؛ با اينها تماس مىگيريم و حرفى مىزنيم و بالاخره يك همصحبتى پيدا مىكنيم.
شب شد؛ ديديم يكىيكى آنها را صدا كردند و بردند. يكساعت بعد من در همان سلول مشغول نماز مغرب و عشا شدم. بعد از نماز ديدم يك نفر دريچهى روى درِ سلول را كنار زد و گفت: "حاج آقا! ما برگشتيم. " ديدم يكى از همان تهرانىهاست. گفتم در را باز كن، بيا تو. در را باز كرد و آمد داخل سلول. گفتم چرا زود برگشتى؟ معلوم شد آنها را پاى منبر مرحوم شهيد باهنر گرفته بودند. شهيد باهنر ماه رمضان سال 42 در شبستان مسجد جامع تهران منبر رفته بود؛ ساواكىها هجوم مىآورند و عدهاى را همينطورى مىگيرند؛ اين پنج شش نفر هم جزو آنها بودند. خود شهيد باهنر را هم همان وقت گرفتند و به زندان قزلقلعه بردند.
از اين افراد بازجويى مىكنند، مىبينند نه، اينها كارهاى نيستند و فعاليت مهمى ندارند؛ لذا آنها را رها مىكنند. وقتى وسايل جيب آنها را مىگردند، تقويمى از اين شخصى كه او را بازگردانده بودند، پيدا مىكنند كه در يكى از صفحات آن با خط بدى يك بيت شعر غلطِ عوامانه نوشته شده بود:
جمله بگوييد از برنا و پير لعنتاللَّه رضا شاه كبير
او نه شعار داده بود، نه اين شعر را چاپ كرده بود، نه جايى آن را نقل كرده بود؛ فقط در تقويم جيبىاش اين شعر عوامانه را نوشته بود. به همين جرم، او را شش ماه به زندان محكوم كردند!
سخنراني در ديدار دانشجويان و اساتيد دانشگاههاى استان كرمان 19/02/1384
سرتان ميشكند!
در دوران مبارزات طولانى در آن سالهاى اختناق- كه شماها در دنياى مخصوص آخوندى و طلبگى ماها نبوديد- يكى از كارهايى كه معمول بود، اين بود كه روحانيون مبارز را به بىسوادى رمى كنند؛ در صورتى كه اينها از خيلى از آنها با سوادتر بودند! ما در مشهد مسجدى به نام مسجد كرامت داشتيم كه اجتماع عظيمى از جوانان و نوجوانان در آنجا گرد مىآمدند. من يكوقت در آنجا در خلال صحبت، به يكى از اين حرفهايى كه دربارهى ما گفته شده بود، اشاره مىكردم، اين شعر- كه ظاهراً متعلق به ميرزا حبيب است- به زبانم آمد:
زين علم كه رسمى است پى بحث و جدل نيز افزون ز تو چندين ورق باطله داريم
بعد گفتم اگر نوشتههاى علمى و نوشتههاى فقه و اصوليام را به سر هر كدامتان بزنم، سرتان مىشكند؛ اينقدر زياد است!
ديدار با جمعي از هنرمندان 4/9/1370
تفسير سورهي بنياسراييل!
بنده سال 50 در مشهد براى دانشجوها درس تفسير مىگفتم و اوايل سورهى بقره- ماجراهاى بنىاسرائيل- را تفسير مىكردم.
بنده را به ساواك خواستند و گفتند چرا شما راجع به بنىاسرائيل حرف مىزنيد؟ گفتم آيهى قرآن است؛ من دارم آيهى قرآن را معنا و تفسير مىكنم.
گفتند نه، اين اهانت به اسرائيل است! درس تفسير بنده را به خاطر تفسير آيات بنىاسرائيل- چون اسم اسرائيل در آن بود- تعطيل كردند. اختناق در آن زمان عجيب بود؛ اما نه از طرف دولت امريكا، نه از سوى دولت فرانسه و نه از طرف دولتهاى ديگر مطلقاً رژيم طاغوت به مخالفت با آزادى و دمكراسى متهم نشد. آن زمان انتخابات برگزار مىشد اما مردم اصلاً نمىفهميدند كى آمد، كى رفت و چه كسى انتخاب شد.
به آن صورت رأىگيرى وجود نداشت؛ صندوق رأيى درست مىكردند و اسم نمايندهاى را كه خودشان مىخواستند و از دربار تأييد شده بود، از صندوق بيرون مىآوردند. با اين كار، صورت مسخرهاى از يك رأىگيرى را به نمايش مىگذاشتند.
ديدار با دانشجويان و اساتيد دانشگاههاى استان كرمان 19/02/1384
منبع: www.khamenei.ir