سایر زبان ها

شهروند خبرنگار

صفحه نخست

سرویس خانواده شیعه

سرویس شیعه شناسی

سرویس عکس

سرویس فیلم

صوت

سردبیر

صفحات داخلی

واقعیات تکان دهنده زندگی یک زن معتاد

خمار خمار است. آن‌قدر که حتی با دیدن پلیس توانایی بلند شدن و فرار هم ندارد. پاتوقش نزدیکی‌های ریل خط آهن در جنوب تهران است.
کد خبر: ۱۵۰۵۴۹
۱۶:۱۰ - ۲۴ مهر ۱۳۹۶
به گزارش «شيعه نيوز»، خمارِ خمار است. آن‌قدر که حتی با دیدن پلیس توانایی بلند شدن و فرار هم ندارد. پاتوقش نزدیکی‌های ریل خط آهن در جنوب تهران است. خواسته یا نخواسته چندین‌بار دیده بودمش. همسن و سال خودم است. توی محل قدیمی‌مان انگشت‌نمای این و آن بود. اسمش «رویا» است. 25سال بیشتر ندارد اما ظاهرش خیلی بیشتر از این حرف‌ها را نشان می‌دهد.

زمانی همکلاسی‌ام بود. درسش بد نبود؛ بهتر از من بود. وضع مالی‌شان را هم که همه غبطه‌اش را می‌خوردند. پدرش او را با ماشین مدل بالا به مدرسه می‌رساند. هر لباسی که مد می‌شد، اولین دختری که توی محل آن را می‌خرید و پزش را می‌داد، همین رویا بود. نمی‌دانم چرا و چطورکارش به چنین پاتوق‌هایي رسید که برای هر دختری مثل کابوس می‌ماند.

رویا را به کلانتری می‌برند تا بعد از تحقیقات و تشکیل پرونده به کمپ بفرستند. فرصت خوبی است تا به سوالات بی‌جوابی که سال‌ها در ذهنم از او داشتم پاسخ بدهد. رویا را همراه با چند معتاد دیگر که حال و روز بهتري از او ندارند به حیاط کلانتری می‌برند. پیش خودم افسوس می‌خورم که چرا آن دختر دیروزی با آن همه ادعا، حالا به چنین وضعیتی دچار شده که با دستبند و مثل یک متهم به کلانتری می‌برندش. کف حیاط کلانتری و زیر آفتاب پر زور چمباتمه زده است.

لباس‌هایش رنگ و رویی ندارند. حتي معلوم نیست چه رنگی هستند. روسری‌اش آن‌قدر آفتاب خورده که از سیاهی به بوری می‌زند. نقش گل‌ها هم از بین رفته‌. مثل آدم مچاله شده‌ای که گویی که هیچ‌وقت جوان و قبراق نبوده است.

کنارش می‌نشینم. اولش فکر می‌کند از دایره مشاوره کلانتری‌ام. جواب احوال‌پرسی‌هایم را نمی‌دهد. وقتی می‌گویم فلانی هستم، همشاگردی دوران دبیرستان، سرش را بالا می‌آورد و زل می‌زند به چشمانم. بعد از کلی برانداز کردن تازه مرا به‌خاطر می‌آورد.

با صدای دو رگ و خش‌دارش می‌پرسد:«تو اینجا چکار می‌کنی؟ استخدام نیروی انتظامی شدی؟ تو را خدا صحبت کن تا آزادم کنن. من گناهی نکردم که بازداشتم کردن. این‌ها منو میفرستن کمپ اجباری، اونجا پدرم‌رو در میارن».

برایش توضیح می‌دهم که خبرنگارم. پیش از اینکه رویا را برای بازجویی صدا کنند، سریع سوالاتم را می‌پرسم. اولش زیربار جواب دادن نمی‌رود ولی وقتی با اصرارهایم روبه‌رو می‌شود، قبول می‌کند. به شرطی که عکسی از او منتشر نکنم چون به فکر آبروی خانواده‌اش است.

از کی سراغ مواد رفتی؟

- از 17 سالگی. زمانی که پدرم بساط تریاکش را وسط پذیرایی پهن می‌کرد و جلوی من تریاک می‌کشید. وقتی مادرم از خانه قهر کرد و برنگشت، از کنجکاوی رفتم سراغ مواد.

با چه چیزی شروع کردی؟

- وقتی پدرم نشئه می‌‌کرد و از خانه بیرون می‌زد، کنجکاو ‌شدم تریاک رو امتحان کنم. بارها تریاک کشیدن بابام‌رو دیده‌بودم و میدونستم چطور باید وافور رو توی دستم بگیرم. مثل اون وافور رو برمی‌داشتم و... حس و حال بعد از مواد برایم تازگی داشت.

الان چه چیزی مصرف می‌کنی؟

- هر چیزی که دستم بیاد مصرف می‌کنم. از شیشه و کراک و مرفین گرفته تا تزریق هرويین.

چند سال است که کارتن‌خواب شدی؟

- فکر کنم چهار سالی میشه. زمانی که پدرم خونه رو به‌خاطر بدهی و اعتیادش فروخت، من هم آواره اینور و آنور شدم. مادرم با مرد دیگری ازدواج کرده ‌بود و من‌رو به خونش راه نمی‌داد. فک و فامیلی هم نداشتم که خونشون بمونم. پدرم هم خونه زن معتادی می‌موند و تتمه پولش رو خرج مواد کرد. من مونده‌بودم و شهری که برایم جهنم بود. آدم‌های جور واجور سراغم میومدن. دو هفته اول رو با بدبختی سر کردم ولی بعد از اون اسیر سرنوشت شدم... .

چرا ترک نکردی؟

- یکی دوبار پلیس دستگیرم کرد و به کمپ فرستاده شدم ولی چه فایده؟ وقتی کسی کمپ میره و سالم میشه، باید محیط زندگیش سالم و کسی رو هم بالای سرش داشته باشه تا از اون مواظبت کنه. نه اینکه از کمپ بیرون بیایی و دوباره سرگردون این پاتوق و آن پاتوق باشی. من چاره‌ای جز این‌طور زندگی كردن نداشتم.

پول مواد را از کجا می‌آوری؟

- گاهی آشغال جمع می‌کنم. برخی اوقات ته‌مونده مواد این و آن را می‌کشم.

چرا وقتی پلیس آمد فرار نکردی؟

- بخدا از این وضعیت خسته شدم. کجا فرار کنم؟ وضعیت همین است. گاهی با فكر به گذشته، تک تک روزهای زندگیم رو مرور می‌کنم؛ بیشتر شبیه به رویاست تا زندگی واقعی. ای کاش می‌شد به اون زندگی برگردم و اون روزها رو دوباره تجربه کنم. وقتی برای همپاتوقی‌هام گذشتم‌رو تعریف می‌کنم، اون‌ها فکر میکنن که توهم زدم. تو که میدونی وضعیت مالیمون چطور بود وچه لباس‌هایی‌می‌پوشیدم.

رویا با این خماریش روی دنده حرف زدن افتاده و من یاد زمانی می‌افتم که کنارم می‌نشست. زمانی که همه بچه‌ها حسودی‌اش را می‌کردند. پیش خودم می‌گویم واقعا چرا دوست قدیمی‌ام به این حال و روز افتاده؟ چطور می‌توانم کمکش کنم؟ گذشته رویا و فکر کمک کردن به او، مدام توی سرم رژه می‌روند و من همچنان پای حرف‌‌هایش. افسرنگهبان، همکلاس روزهای خوبم را صدا می‌‌کند:« رویا ...». با حال نزارش و مثل پیرزنانی که برای راه رفتن نیاز به عصا دارند، دستش را به دیوار می‌گیرد و می‌رود. آنقدر خمار است که خداحافظی هم نمی‌کند.

منبع: قانون
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: