به گزارش «شيعه نيوز»، «در رقه بودم»، داستان «ابو زکریای داعشی» است که دل در گرو «داعش» می بندد و راهی سرزمین «شام» سفر می شود. اما یک سال بعد در می یابد، بهشتی که دنبالش بوده، جهنم واقعی است.
خود را دامادی معرفی می کند که برای آوردن عروس اش راهی روستایی در نزدیکی مرزهای سوریه و ترکیه می شود تا با عبور از مرز به تونس باز گردد.
به طور اتفاقی در تونس با «هادی یحمد»، نویسنده تونسی آشنا می شود و شروع به تعریف یک سال زندگی در امارت اسلامی داعش می کند. «یحمد» خاطرات ابو زکریا را پس از تنظیم، به صورت کتابی چاپ و منتشر می کند.
در این کتاب ابو زکریا نحوه سفر به ترکیه و ورود به خاک سوریه را نقل می کند و اینکه «ام مهاجر» برای پیوستن جوانان به داعش سنگ تمام می گذاشت.
سر مرز از هویت واقعی اش جدا شده، هویت جدیدی می گیرد و پس از گذراندن مقدمات امنیتی و اطلاعاتی پای به رقه می گذارد. اولین نبردش تدمر بود، اما قبل از نبرد از بساط خوشگذرانی فیض برده بود که داعش در مناطق سیاحتی «طبقه» برای آنها تدارک دیده بود.
از نبردهای شمال استان حلب و سقوط تدمر و زندگی در رقه و روابط حاکم بین عناصر داعش و تحولات بزرگ در شخصیت دوستانش که آنها را به حیوان های وحشی تبدیل کرده بود، می گوید.
تعریف می کند که چگونه از دل تنگی و غربت شب ها دیوانه وار گریه کرده، چگونه 200 سرباز برهنه سوری قتل عام شده و قیمت کنیزهای ایزدی در بازار برده ها چقدر بوده است.
اینکه عناصر تونسی داعش را به بی رحمی و خونریزی می شناختند و درسفر به شهر الباب چگونه دست قطع شده جوان را سوری پس از قطع شدن با ضربه شمشیر برداشته بود.
و حالا ادامه داستان:
کودکی ام را به یاد می آوردم، زمانی که بیش از 5 سال نداشتم. تازه مقیم شهر «دورتموند» شده بودیم.
آن زمان مهاجر معنای کنونی و رایج در رقه را نداشت. از بیم آزار و اذیت غربی ها به کشورت، تونس بازگشتید، سرزمین اسلام. اوایل جوانی مسلمانان را به دو بخش تقسیم کرده بودی. یکی دوستانت و دیگری مابقی جهان اسلام. اما خیلی زود این باورت هم تغییر کرد. رویایت «خلافت اسلامی» و «داعش» شد.
در حالی که خلافت اسلامی و پیروانش را تنها طایفه رستگار این دنیا می دانستی، خود را به سرزمین خلافت رساندی. خیلی زود دریافتی خلافت اسلامی و رستگاری دروغی بیش نیست.
سوالات چون سیل به ذهنت هجوم آورده بودند و مهمترین آنها این بود که آیا «ابو بکر البغدادی»، سرکرده داعش نیز گمراه است و این سرآغاز «دومینوی فروپاشی» داعش در باورهایت بود.
دریافتی که این قوم به اصطلاح رستگار نیز خود را تکفیر می کنند. جریان «بنعلی»، جریان «حازمی» را تکفیر می کند و بالعکس. دوستت «ابو دجانه» را به همین دلیل گردن زدند.
کسی که از اولین پایه گذاران امارت البغدادی در سوریه بود. ابو دجانه برای امر جهاد از تونس راهی سرزمین شام شده بود. در صفوف گروه های مسلح شهر «الدانا» می جنگید.
وقتی در سال 2013 البغدادی از تشکیل گروهش خبر داد، جزو اولین گروهی بود که با وی بیعت کرد. مورد اعتماد ابو بکر بود و از فرماندهان میدانی بارز او. پس از آن به نیروی امنیتی داعش پیوست.
خیلی زود، آوازه بی رحمی و شقاوتش همه جا پیچید. هیچ کس مثل او نمی توانست از اسرا بازجویی کند و اعتراف بگیرد. شکنجه هایش حین بازجویی لرزه به تن همه می انداخت.
از هیچ شکنجه ای دریغ نداشت و معروف ترین آنها این بود که پس از میخ کوبیدن در دست و پای اسرا و زندانیانش، آنها را آویزان می کرد. وحشی گری اش در شنکجه گری به حدی بود که حتی معاونان اش هم حاضر نبودند، در بازجویی ها کنارش حضور داشته باشند.
به راحتی مردم عوام را تکفیر می کرد و تکفیر را بهانه غارت و چپاول اموال مردم کرده بود. همه را از دم تیغ می گذراند و ذره ای تردید به خود راه نمی داد.
نیروهای امنیتی را وادار کرد، برای بستن پرونده اش خیلی زود وارد عمل شوند. همان نیرویی که خود پایه گذار اصلی آن بود و همان نیروهایی که از دید وی مرتد و کافر بودند، او را بازداشت کرده و گردن زدند.
دریافتی ابو دجانه، یکی از ده ها فرمانده و امیر داعشی است که به دلیل تکفیر این گروه به سرنوشت ابو دجانه دچار شدند. ابو جعفر الحطاب، ابو مصعب التونسی و ابو عمر الکویتی تنها نمونه ای از ده ها امیر و قاضی شرع بودند که به اتهام خروج از دین گردن زده شدند.
خیلی زود دریافتی در دل جریان تکفیر قرار گرفته ای. جریانی که از مسلمان بودن تنها نامش را با خود یدک می کشد. خود را در برابر سوال بسیار مهمی یافتی: «تو اینجا چه می کنی»؟ «پس این همه جوان تونسی را جان خود را در راه داعش از دست دادند»؟
به دنبال پاسخ رفتی. خیلی زود دریافتی، «سلفی گری» دروغ بزرگی بیش نیست. دریافتی که اگر قرار است، قومی و جریان و گروهی تکفیر شود، سلفی ها و امارت و خلافت البغدادی در درجه اول قرار دارند.
همه اینها باعث شدند تا به این سوال برسی که «واقعا تو که هستی»؟ در سرزمین شام چه می کنی؟ آیا القاعده و بن لادن و الظواهری نیز تکفیر می شوند؟ سرگردان و حیران بودی، اما باید خود را می یافتی.
جست و جو را شروع کردی. اما چه سود که سرعت لاک پشت از اینترنت رقه بیشتر بود و نظارت بر کافی نت ها هر روز شدید و شدیدتر می شد. سعی کردی به خطابه های «عمرو الحازمی» گوش کنی و کتاب هایش را بخوانی و این به معنای به جان خریدن خطر مرگ برای تو بود. چون به خوبی می دانستی داعش الحازمی را تکفیر کرده بود.
در ادامه به خطابه های «ترکی بنعلی»، مقرب البغدادی گوش سپردی و کتاب هایش را خواندی. دریافتی بین این دو گروه در داعش گروه سومی نیز وجود دارد. گروهی که افراد ساده لوحی چون تو در آن جای می گرفتند. کسانی که دروغ بزرگ «جهاد در راه خدا»ی داعش را باور و ترک دیار کرده بودند.
دریافتی اختلافات اعتقادی بین دو جریان بنعلی و حازمی مسئله ساده و گذرا نیست. اولی دومی را خوارج می خواند و دومی اولی را مشرک و کافر می دانست. دریافتی اختلافات درون گروهی داعش چنان پیچیده و در هم تنیده است که این گروه را وارد تونلی تنگ و تاریک و بی نهایت کرده است.
خیلی زود به دور باطل تکفیر در امارت اسلامی البغدادی پی بردی. باز به خانه اول برگشته بودی. به آن روزها که در تونس اسلام واقعی را جست و جو می کردی افتادی. اولین موضوعی که به ذهنت خطور کرد، عدم حضور در نبردها بود. اگرچه عاشق به دست گرفتن سلاح و مبارزه بودی.
دریافتی آن نبردها بیش از همه تو را، روحت را، وجودت را، اعتقادات را و باورهایت را نابود کرده اند. پیش از آنکه موضوع را با دوستانت در میان بگذاری، دانستی آنها نیز همچون تو خط مشی داعش را ناصواب می دانند.
اما جرات بیان آن را نداشتند. پای در راهی گذاشته بودند که جای بازگشت نداشت. جدایی از گروهی اعتقادی و بسته ای چون داعش موضوع بسیار سخت و حتی غیر ممکنی بود.
همه را شگفت زده و غافلگیر کرده بودی، چون به وفاداری و اخلاص به داعش و البغدادی مشهور بودی. با این حال تنها یک راه پیش رویت بود، «سکوت» و «دم نزدن».
مجازات کوچک ترین انتقاد از امارت مرگ بود. مخالفان و منتقدان شبانه ربوده و در داخل فرودگاه نظامی «کشیش» سر بریده می شدند. بی شک تنها شاهد این بخش از تاریخ ناگفته و نانوشته جنایات داعش این فرودگاه بود. تاریخی که تا ابد ممکن است، کسی از آن مطلع و آگاه نشود و نداند که داعش به دست خود فرزندانش را سر می برید.
سوالات بسیاری درباره مهاجرین اولیه و قدیمی و دلایل اختلافات آنها با امارت البغدادی مطرح شده بود. در پاسخ دریافتی که بسیاری از عناصر داعش «حازمی» بودند و بالطبع امرا و فرماندهان داعش را تکفیر می کردند.
دریافتی درون گروه جریانی بسیار متعصب تر و خشک تر از پیکره اصلی وجود داشت که کوچک ترین تخلف و انتقاد درون گروهی را تاب نمی آورد و مهاجرین تونسی از این دسته بودند.
به همین دلیل تونسی ها بی رحم تر و خونریزتر از دیگر عناصر داعش نشان می دادند. این افراط گرایی و تعصب بیش از حد ترس بسیاری از امرا و سرکردگان ارشد را برانگیخته و همین موجب ربودن و اعدام تعداد زیادی از آنها در همان ماه های اول اعلام تاسیس داعش شده بود.
تونسی ها در راس عناصر داعش بودند که صلیب های کلیسای «البشاره» شهر رقه را به زیر کشیده و نابود کردند. همچنین در راس عناصر داعش بودند که مقبره های مسیحیان در شهر موصل را تخریب و نابود کردند و باز در راس عناصر داعش بودند که خواستار اجرای شرع و حد الهی در شهر الدانا بودند که اوایل بحران سوریه، به مهمترین کانون تجمع و حضور مهاجرین تونسی در کشور سوریه تبدیل شده بود.
به گواه اهالی رقه و عموما مردم سوریه، مهاجرین تونسی خونریزتر و سنگ دل تر از دیگر مهاجرین خارجی داعش بودند و در این زمینه به قتل عام 250 سرباز سوری پس از تصرف فرودگاه نظامی «طبقه» اشاره می کنند که تونسی ها بیشترین تعداد را در میان مرتکبین این جنایت بشری داشتند.
این موضوع خیلی زود موضع گیری داعش مقابل مهاجرین تونسی از جمله سرکردگان امنیتی و امرای شرع تونسی گروه را به دنبال داشت. بیم رسیدن این تونسی به رده های ارشد داعش موجب شد، بسیاری از آنها به دست خودِ داعش تصفیه شوند.
«سنگ دلی و بی رحمی» توصیفی بود که داعش از تونسی ها داشت و به همین دلیل علی رغم اینکه تعداد زیادی را در این گروه تشکیل می دادند، اما هیچ گاه سمت های ارشد و مناصب مهم به آنها داده نمی شود.
جریان بنعلی بر این باور بود که جریان حازمی در تونس نفوذ بسیاری دارد و به همین دلیل تونسی ها به این جریان گرایش دارند و از آنجا که این جریان در میان جریان های سلفی متعصب ترین و افراطی ترین به شمار می آید، بنابراین این جریان را بسیار خشن و متعصب می دانستند.
اما آیا واقعا این دلیل خشونت و تعصب فزاینده تونسی های عضو داعش بود، یا دلایل دیگری هم در پس این خشونت و تعصب فزاینده قرار داشت؟ در این تردید نیست که این موضوع به تنهایی نمی توانست، دلیل گرایش فزاینده مهاجرین تونسی به خشونت و افراط باشد.
به نظر من، تونسی ها می خواستند، نشان دهند، در پایبندی به دین اسلام و دفاع از آن و جهاد در راه خدا کمتر از مهاجرین آسیایی و آفریقایی داعش نیستند و همین تلاش برای اثبات وجود دست آنها را به بسیاری از خون ها آلوده کرد.
به هر روی، به همان ترتیب که تونسی ها به ابزار داعش در ریختن خون ها تبدیل شده بودند، به همان ترتیب قربانی ابزارهای خونریز شدند. تونسی هایی که از داعش جدا شده اند، از کشته شدن 500 تونسی پیوسته به داعش به دست این گروه از زمان تاسیس تاکنون سخن می گویند.
این رقم شاید مبالغه آمیز به نظر برسد، اما بیانگر حجم واقعی حضور و مشارکت سلفی های تونسی در تشکیل داعش و در ادامه خطر امنیتی بود که این گروه از وجود این تونسی ها احساس کرد.
این موضوعی است که آشکارا در سخنان امرا و سرکردگان داعش مشاهده می شود. آنها همواره مهاجرین تونسی را اینگونه یاد می کنند: «خدا برادران تونسی ما را بیامرزد، اما خیلی متصب و خشک بودند».
طی این مدت تا جایی که امکان داشت، تلاش می کردم، از حضور در مقر کتیبه ام طفره بروم و در این خصوص ناراحتی معده ام را بهانه می کردم. تا اینکه سرکرده کتیبه از فراخوان آماده باش برای شرکت در عملیاتی بزرگ در سوریه خبر داد.
این خبر دیگر جایی برای بهانه های من باقی نمی گذاشت، لذا برای عدم ایجاد شک و شبهه خود را به مقر کتیبه رسانده و حضور خود را ثبت کردم. چند روز بعد با نفربر و زره پوش ما را به حوالی جبهه ای که عملیات می بایست در آنجا صورت گیرد، منتقل کردند.
مثل همیشه از ماهیت نبرد و محل آن بی اطلاع بودیم. ما در بیابان های حومه استان «حماه» مستقر شدیم. از تدارکات اتخاذ شده که اغلب آنها را سلاح های سنگین تشکیل می داد، می شد به اهمیت و گستردگی این عملیات پی برد.
یک هفته تمام به انتظار آغاز عملیات در مواضع داعش در حومه استان حماه مستقر بودیم. تا اینکه یکی از شرعی های داعش به نام «ابو مروان المصری» که کینه و نفرت شدیدی از تونسی ها داشت، نزد ما آمد و آشکار ساخت که نبرد آتی «ادلب» خواهد بود و داعش در صدد تشکیل امارت جدید خود در ادلب به نام «ولایت ادلب» است.
نبرد بزرگ و بسیارسختی پیش رو داشتیم، چون برای رسیدن به ادلب باید از مناطقی عبور می کردیم که تحت کنترل ارتش سوریه و حاکمیت نظام این کشور بود، به ویژه محوری که پیشروی در آن برای کتیبه سیف الدوله مشخص شده بود.
کتیبه ما ماموریت داشت، ضمن طی کردن این مسافت و گشودن راه نفوذی برای خود داخل آن، راه ارتباطی بین خناصر – اثریا – السلمیه را قطع کند و خود را به حومه فرودگاه نظامی «ابو الظهور» رسانده، منتظر رسیدن مابقی نیروها برای آغاز حمله به این فرودگاه بماند.
پس از پایان سخنان ابو مروان المصری، فرمانده میدانی کتیبه با نقشه هایی که روی دیوار مسجد آویخته بود، شروع به توضیح وضعیت نظامی، ماموریت ما، نحوه تحرک، راه ها و محورهای پیشروی و تاکتیک های نظامی که باید اتخاذ می شدند، کرد.
فرمانده کتیبه حین توضیحات، افشا کرد که عناصرامنیتی و اطلاعاتی بار اصلی عملیات را بر دوش دارند و اینکه از ماه ها قبل در حال فراهم کردن مقدمات این عملیات هستند و نفوذ گسترده ای در گروه های مسلح فعال در شهر ادلب کرده اند. دلیل این مدعا ترورهای متعددی بود که سرکردگان گروه های مسلح این منطقه را نشانه گرفته بود.
واقعیت امر این است که داعش دارای دستگاه اطلاعاتی و امنیتی قدرتمندی بود و عملیات تصرف ادلب بر پایه عملکرد نیروهای امنیتی و اطلاعاتی داعش ریخته شده بود. همانند دیگر عملیات های داعش، در این عملیات نیز روی تاکتیک غافلگیری، حملات آنی و شبیخون ها تمرکز ویژه صورت گرفته بود.
چند روز قبل از آغاز عملیات «ابو محمد العدنانی»، سخنگوی داعش نواری صوتی منتشر کرد و مثل همیشه پس از تهدید آمریکا و غرب، از قصد داعش در حمله به ادلب سخن گفت. نکته ای که در این پیام صوتی جلب توجه می کرد، این جمله بود: «آزاد شدگان را آزاد و شرع الهی را بر آنها اجرا خواهیم کرد».
بالطبع منظور العدنانی مناطق تحت کنترل ارتش و سوریه نبود، چون هدف شهر ادلب بود و ادلب تحت سیطره گروه «جبهه النصره» بود، نام عملیات «انتقام» بود و منظور گرفتن انتقام «زنان مهاجر داعشی بود که طی رویارویی دو گروه داعش و جبهه النصره در حومه استان حلب، توسط جبهه النصره به اسارت گرفته شده و مورد تعرض و تجاوز قرار گرفته بودند.
موعد مقرر فرا رسید، سوار ماشین هایی شدیم که برای انتقال ما به منطقه عملیات تدارک دیده شده بودند. هنوز ماشین ها راه نیفتاده بودند که دستور توقف فوری عملیات و موکول کردن آن به زمانی دیگر، صادر شد.
تعویق عملیات اعتراض های بسیاری از عناصر کتیبه، چه مهاجران و چه انصار را در پی داشت. تعویق عملیات آنها را به شدت خشمگین کرده بود، اما باید از دستور اطاعت می شد.
دو روز بعد فرمان دیگری صادر شد. در این فرمان به امیر کتیبه سیف الدوله دستور داده شده بود، با تمام عناصر و تجهیزات نظامی و مهمات در اختیار به سمت فرودگاه نظامی «کویرس»، در حومه شمالی استان حلب حرکت کند.
پیش تر از قصد ارتش و نیروهای مسلح سوریه برای شکست محاصره فرودگاه کویرس که در آن زمان در محاصره داعش بود، خبردار شده بودیم. بر اساس دستور و ماموریت جدید ما را سوار بر زره پوش ها کرده، در بیابان بی آب و علفی که هیچ جنبنده ای در آن مشاهده نمی شد، پیاده کردند. قبل از ما یک کتیبه دیگر هم به خط مقدم نبردها اعزام شده بود.
وقتی ما را در این بیابان پیاده کردند، تاریکی شب بر منطقه خیمه زده بود و هیچ چیز دیده نمی شد. در مواضعی مستقر شدیم که گفته می شد، طی عملیات محورهای نفوذ و پیشروی به سمت نیروهای سوری مستقر در فرودگاه را تشکیل دهد.
امیر کتیبه انگشت سبابه اش را به سمتی نشانه گرفت و گفت که آنجا ارتش سوریه، نیروهایش را مستقر کرده، پیشروی باید به آن سمت صورت گیرد. منطقه آنقدر تاریک بود که یک متر آن طرف تر را نمی شد، دید، چه رسد، به کیلومترها دورتر.
ابهام گویی امیر کتیبه مرا به خشم آورد، به همین دلیل تاکتیک عملیاتی وی را زیر سوال بردم: «چگونه می توانیم، پیشروی را شروع کنیم، در حالی که هیچ اطلاعی از وضعیت جغرافیایی منطقه نداریم و تاکنون کمترین رصدی از تحرکات دشمن انجام نداده ایم»؟
امیر کتیبه تنها به گفتن اینکه یکی از افراد بومی منطقه طی عملیات پیشروی همراه شما خواهد بود و شما را راهنمایی خواهد نمود، اکتفا کرد. اطراف فرودگاه را اراضی کاملا مسطح و هموار فرا گرفته بود. کوچک ترین مانع طبیعی، در این زمین ها دیده نمی شد، به جز بوته های خاری که اینجا و آنجا در بیابان پراکنده شده بودند.
دستور آغاز پیشروی داده شد و ما حرکت به سمتی که امیر کتیبه نشان داده و گفته بود، نقاط استقرار و مواضع ارتش سوریه می باشد، را آغاز کردیم. به نظر می رسید، زمان رویارویی با نیروهای سوری نزدیک و نزدیک تر می شد.
تقریبا به یک متری نیروهای سوری رسیده بودیم که یک باره با آتش سنگینی که روی سر ما باریدن گرفت، غافلگیر شدیم و بوته زارهایی که از آنها برای استتار استفاده کرده بودیم، را به آتش کشید.
یک بار دیگر احساس کردم، با مرگ فاصله ای ندارم. بوی باروت و مواد منفجره فضا را پر کرده بود. تا سر بلند می کردیم، رگبار گلوله بر سر ما باریدن می گرفت.
فقط خدا می داند، چند ساعت سرم را به زمین چسبانده بودم. همه در این وضعیت بودیم. فکر می کنم، در کمین ارتش سوریه افتاده بودیم. برای نجات خودمان به هر چیزی متوسل می شدیم.
به هر جان کندنی بود و با پناه گرفتن و پنهان شدن پشت بوته های خاری که این ور و آن ور پراکنده شده بودند، عقب نشینی کرده و خود را به مواضع امان رساندیم.
وضعیت را برای امیر کتیبه تشریح کردیم و به تاکتیک های بی تاکتیکش و بی برنامگی و نبود نقشه نظامی برای این نبرد اعتراض کردیم. امیر کتیبه شب بعد برای دومین بار دستور پیشروی و یورش به خط مقدم ارتش سوریه را صادر کرد.
این بار یک دستگاه تانک بمبگذاری شده را هم برای انجام عملیات انتحاری با ما همراه کرد، بدون هیچ گونه تاکتیک و نقشه نظامی. در نتیجه همچون شب قبل به شدیدترین شکل گلوله باران شدیم. البته این بار، منورها هم اضافه شده بودند. ارتش سوریه با شلیک کردن منور و روشن کردن فضا تلاش داشت، موقعیت میدانی ما را دقیقا شناسایی و هدف گیری کند.
پس از توافق و اجماع نظر افراد، این بار نیز ناچار شدیم، به پشت جبهه عقب نشینی کنیم. اما خبری از مواضع و محل استقرار کتیبه نبود. به دستور فرمانده کتیبه، مواضع به نقاطی عقب تر و دورتر انتقال یافته بود.
طی پیشروی های این دو شب تعداد زیادی از نیروها را از دست داده بودیم و شمار زیادی مجروح نیز روی دست امان مانده بود. شب که شد، برای سومین بار به ما دستور پیشروی مجدد داده شد، اما این بار هدف شهرک «سفیره» معین شد که مهمترین خط امداد و کمک رسانی و پشتیبانی لجستیکی نیروهای ارتش سوریه در محور فرودگاه نظامی کویرس را تشکیل می داد.
اما در این محور نیز موفق نبودیم و پیشروی به سمت شهرک سفیره نیز با شکست مواجه شد و مثل دو شب قبل مجبور شدیم به پشت جبهه عقب نشینی کنیم. موضوعی که به شدت امیر کتیبه را خشمگین کرد، به همین دلیل به سرعت دستور بازگشت به میدان و از سرگیری تلاش ها را صادر کرد.
غیر ممکن بود، بار دیگر به میدان نبرد باز گردم، به همین دلیل به امیر کتیبه اطلاع دادم که طی یورش های قبلی پایم دچار آسیب دیدگی شده و قدرت حرکت را ندارم. به پشت جبهه منتقل شدم.
بعد متوجه شدم، ارتش سوریه با کمک نیروهای حزب الله و نیروی هوایی روسیه پس از دو سال محاصره موفق شده بود، محاصره فرودگاه نظامی کویرس را در هم شکسته و کنترل آن را در دست گیرد.
به رقه بازگشتم و چند روزی را استراحت کردم. یک هفته بعد از شکست داعش در عملیات فرودگاه نظامی کویرس به مقر کتیبه ام مراجعه کردم تا حقوق خود را که 50 دلار بود، دریافت کنم. به من اطلاع دادند، چون از دستور مافوق جهت بازگشت به خط مقدم امتناع کرده بودم، مستمری ماهیانه ام قطع شده است.
تلاش بسیاری کردم تا آنها را از واقعیت امر مطلع کنم، اما بی فایده بود. غافل از آنکه دستگاه امنیتی داعش خواب دیگری برایم دیده بود. چون فردای آن روز ابلاغیه ای دستم رسید که از من می خواست، خود را به نزدیک ترین مرکز پلیس دینی داعش موسوم به «حسبه» معرفی کنم.
در آنجا با سیلی از اتهامات مانند سرپیچی از دستور مافوق و عدم حضور منظم در مقر کتیبه و غیبت های متعدد و مکرر مواجه شدم. از خود دفاع کردم و به سابقه ام اشاره نمودم، اینکه در اغلب نبردها و عملیات ها شرکت کرده ام. همچنین ناراحتی معده ام را هم یادآور شدم و تاکید کردم که همچنان از درد معده رنج می برم، اما مثل همیشه بی فایده بود.
اما برای بررسی بیشتر پرونده و صدور حکم نهایی آن را به قاضی شرع داعش در رقه ارجاع دادند. از خوش شانسی وی کسی نبود، جز داماد «ام مهاجر»، همان زنی که در استانبول با وی آشنا شدم و ترتیب انتقال مرا به سوریه داده بود.
او برایم گفته بود که کوچکترین دخترش را به یکی از قضات شرع داعش شوهر داده بود و او همان بود که پرونده ام را برای صدور حکم نهایی به وی ارجاع داده بودند و از اقبال خوب من، متوجه شدم، اختلافاتی دیرینه با امیر کتیبه ما دارد.
از شرایط پیش آمده استفاده کردم و یک بار دیگر توضیحاتی که برای قاضی شرع قبلی داده بودم، را برایش بازگو کردم و تاکید نمودم، کسی که به عنوان امیر کتیبه، فرماندهی میدانی ما را برعهده دارد و اکنون از من شکایت کرده، خود حتی یک بار هم پای به میدان نگذاشت و درگیر نبردها نشد.
به او گفتم، از امیر کتیبهام بخواهد، یک مدرک ارائه دهد که ثابت کند، در میدان و نبردها حضور داشته است. علاوه بر اینکه از قاضی شرع خواستم، کتیبه ام را تغییر دهد.
چند روز بعد نامه ای درب منزل به دستم رسید که در آن عنوان شده بود، با انتقالم به کتیبه بمبگذاری و جاسازی بمب ها در شهر «منبج» موافقت شده و این مصادف با زمانی بود که به شکلی جدی به فکر جدایی از داعش و بازگشت به کشورم، تونس بودم.
ادامه دارد...