من و آقای فلان پور در اداره همکار بودیم, آن روز هم مثل هر روز رفتم اداره. باید از آقای رئیس مرخصی می گرفتم. امام رضا (علیه السلام) ما رو به همراه خانواده به پابوسشان طلبیده بودند و قرار بود فردای آن روز به مشهد مشرف شویم.
- واقعاَ قسمت چیز عجیبیه آقای فلان پور. اصلاً فکر نمی کردم امسال مشرف بشم.
- ای آقا. این حرفا چیه, این خرافات مال قدیماس. از شما که تحصیل کرده ای بعیده.
- قدیمی یعنی چی؟ امام رضا (علیه السلام) زائرانشونو می طلبند. قسمت خرافه نیست. ما که بارها این موضوعو حس کردیم.
- با این که برات خیلی احترام قائلم ولی این حسو بریز دور. این روزا علم حرف اولو می زنه. اراده و تصمیم انسان تعیین کنندس. آدم هر وقت خواست می ره بلیط می خره و می ره مشهد. مثلاً من, خیلی هم دلم می خواد برم مشهد اما تصمیم نگرفتم.خود شما ,تصمیم گرفتی بری حالا هم می ری. سفر به خیر, مارو هم دعا کن.
-آخه برادر عزیز, چطور این حرفو می زنید. این روزا اروپا و آمریکا هم از مسائل ماوراءالطبیعه سخن می گن. همه چی که نباید با عقل ما جور در بیاد. به هر حال با اجازتون. محتاجیم به دعا. ان شاءالله شما هم مشرف شین. خداحافظ شما.
- خدا نگهدارت.
فردای آن روز ما به مشهد مشرف شدیم. بعد از استقرار در هتل به حرم آقا قدم گذاشتیم و عرض ارادت کردیم و وارد حرم شدیم. پایین پای حضرت مشغول خواندن زیارت بودم که ناگهان بین جمعیت چشمم افتاد به مرد عینکی با موهای جوگندمی که قدرت خدا چقدر هم شبیه آقای فلان پور بود. چون می دانستم ایشان نبوده زیارتم را دنبال کردم و وقتی خواستم از شلوغی جمعیت بیرون بیایم دوباره آن مرد را دیدم که به سمت من می آمد. جمعیت را کنار زدم و دیدم بله, ظاهراً آقای فلان پور است. همین طور که هاج و واج مانده بودم که چطور چنین چیزی ممکن است و من من کنان خواستم سلام کنم آقای فلان پور گفت:
- سلام, تعجب نکن خودمم.داستانش مفصله که اگه برات تعریف کنم دیگه از هیچی تعجب نمی کنی.
و مرا از ازدحام جمعیت بیرون کشید و به سمت صحن مقابل رفتیم تا داستان را برایم تعریف کند. ذهنم همین طور ذق ذق می کرد و بی صبرانه منتظر شنیدن این عجیب هشتم از عجایب هشتگانه بودم.
- خب آقای فلان پور, بفرمائید تعریف کنید, چی شد که از اینجا سر درآوردید. من که از دور دیدمتون داشتم کم کم به داشتن برادر دو قلو فکر می کردم. آخه شما که ...
- بله درسته, من که دیروز می گفتم نمی خوام برم مشهد پس نمی رم. اما دو سه ساعت بعد از اینکه از اداره به خونه رفتم,زنگ خونه رو زدن. رفتم درو باز کنم دیدم دو تا مأمور نیروی انتظامی ایستادن.
- آقای فلان پور؟
- خودم هستم.
- شما باید با ما تشریف بیارید اداره آگاهی.
- جناب سروان, حتماً اشتباه می کنین. من که کاری نکردم,برای چی باید با شما بیام؟
- شما به جرم فروش یک اتوموبیل دزدی بازداشت هستید.
- ماشین دزدی؟ این چه حرفیه جناب سروان. من تا حالا یک چراغ قرمزم رد نکردم چه برسه به دزدی؟
- آقا با ما بحث نکنید, شما تشریف بیارید اداره, اونجا مشخص می شه.
و مارو بردند اداره. اونجا به ما گفتن: فردی علیه شما شکایت کرده که یک ماشین دزدی در "بجنورد" به او فروخته اید. شما باید همراه ما به بجنورد آمده و در دادگاهی که علیه شما در آنجا تشکیل شده شرکت کنید. اگر دفاعی هم از خود دارید آنجا بیان می کنید.
و خلاصه هر چی قسم و آیه آوردم که تا حالا بجنورد رو ندیدم افاقه نکرد. مارو دست بسته سوار ماشین کردند و به سمت بجنورد حرکت کردیم.صبح امروز به بجنورد رسیدیم , فرد شاکی که چهره مارو دید گفت این آقا نبود که به من ماشینو فروخت. بعد هم مأمورین دوباره استعلام کردند و معلوم شد شباهت فامیلی باعث شده مارو بیخود و بی جهت متهم به دزدی کنن و تا بجنورد بکشونن. آقایان مأمور گفتن:
- آقای فلان پور؛ جداً شرمنده شما شدیم, ظاهراً اشتباهی در مرکز شده که باعث شد ما این طور شرمنده شما شیم.
منم که از آبروریزی جلوی در و همسایه و خانواده و این راه طولانی, حسابی برافروخته شده بودم گفتم:
- یعنی چی آقا, مگه مردم بازیچه شمان؟ آبروی منو بردین حالا می گید ببخشید؟ نمی گید در و همسایه...
- حق با شماست. حالا اگه موافق باشین ما که تا اینجا اومدیم, تا مشهد هم سه ساعت بیشتر راه نیست. می ریم زیارت آقا که یه جورایی از دل شمام در بیاریم و یه مشهد مجانی ببریمتون. چطوره؟
و این طوری شد که در کمال حیرت امام رضا (علیه السلام) گوش بنده رو گرفته و به زیارت آوردن و منو خجالت زده کردن.
- عجب, جداً که داستان عجیبی براتون اتفاق افتاده, اگه از زبون خودتون نمی شنیدم باورم نمی شد. لابد حالا دیگه باور می کنین که طلبیدن و قسمت خرافات نیست.
- بله آقا, چه جورم. هیچ وقت فراموش نمی کنم. نذر کردم اگه آقا بطلبن هر ماه به زیارتشون بیام.
- إن شاء الله