جام جم آنلاين: ساعت 30/9 صبح، روبهروي كاخ دادگستريدستهاي سياه و آفتاب سوختهاش را روي كاغذ جابهجا ميكند و در حالي كه گوشش را تيز كرده مينويسد: «رياست محترم كلانتري.... باسلام...» مردي چاق و كوتاه قد كه كنارش روي سنگهاي لبه خيابان نشسته است، شرح حالش را ميگويد و او دوباره مينويسد: «مدتي است كه همسرم روابط.... تقاضا دارم با فرستادن او به پزشكي قانوني....»
مرد عريضهنويس سرش را تكان ميدهد و با نگاهي غضبآلود ميگويد: «يك كم مراعات كن آبروي خودت را ميبري.» اما گوش مرد بدهكار نيست و مسلسلوار حرف ميزند، انگار خيلي دلش ميخواهد تا حقانيتش را براي همه حتي اگر رهگذري باشد ثابت كند. او كه از مرد عريضهنويس نااميد شده است، رويش را به طرف من برميگرداند و در حالي كه مرتب سرش را به نشان تاسف تكان ميدهد، از خيانتي ميگويد كه معتقد است زنش بارها مرتكب آن شده است.
حرفهايش اصلا جذاب نيست و دندانهاي جرم بستهاش شوقي براي گوش دادن باقي نميگذارد. رويم را برميگردانم و چشم ميچرخانم تا مگر آدمهايي را كه براي پيدا كردنشان آمدهام، ببينم. اما انگار كسي نيست. در خيابانهاي اطراف كاخ دادگستري هم كسي نيست مگر چند رهگذر با سربازي كه بازوبند به دست در حال پست دادن است. كمي آن طرفتر هم عريضهنويسي ديگر در حال شرح حال نوشتن براي مردي است كه فلاكت از چهرهاش ميبارد. نميدانم مشكلش چيست، اما هر چه هست، دوست دارد واژهها به كمكش بيايند و بهترين عريضه دنيا برايش نوشته شود.
اما جايي كه ايستادهام، دوباره يك مشتري جديد را به سمت عريضهنويس پير جلب ميكند. اين مشتري هم گرفتار است و خيلي سريع سر اصل مطلب ميرود و مرد عريضهنويس دوباره با همان دستهاي سياه و آفتاب سوختهاش مينويسد: «رئيس محترم بنياد شهيد...» حرفهايش درست برايم مفهوم نيست و بوق ماشينها اجازه درست شنيدن را نميدهد. حالا كمي خيابان شلوغتر شده است و آدمهاي بيشتري در حال حركتند. دوباره چشم را ميچرخانم تا فردي را كه ميخواهم، پيدا كنم، اما آدم بيكار يا مشكوكي اين طرفها ديده نميشود. انگار بايد دوباره صبر كنم اما روي پا ايستادن آن هم براي مدتي زياد كمي سخت است پس اين پا و آن پا ميكنم تا بلكه زودتر كار مشتري مرد عريضهنويس تمام شود.
ساعت 30/10 صبح، همان مكان
كار مشتري راه افتاده است و با گرفتن نامه و دادن 2000 تومان از اينجا ميرود و در اندك مدتي از نظر دور ميشود. «خانم چيزي ميخواستي؟» پيرمرد عريضهنويس كه حالا سرش خلوت شده اين را از من ميپرسد «عريضه نميخواهم، شاهد لازم دارم.» اين را ميگويم و منتظر پاسخش ميايستم. «شاهد.... شاهد؟» اين را چند بار از خودش ميپرسد و ميگويد «براي چه« .»در دادگاه پرونده دارم، قاضي نتوانسته حكم صادر كند و نياز به شاهد دارد.» كمي با دقت به چشمهايم نگاه ميكند و ميگويد «اينجا كسي نيست يعني قبلا بود اما حالا نيست.« »آقا خيلي گرفتارم پاي 20 ميليون تومان پول در ميان است يكي از اقوامم بالا كشيده و رفته.« »پول شما را؟» با تعجب دوباره براندازم ميكند انگار به سن و سالم نميآيد كه به كسي پول قرض داده باشم. باز هم ساكت ميايستد «آقا كسي را سراغ نداريد؟» دوباره ملتمسانه ميپرسم. مرد اين بار نگاهش را به پليسي ميدوزد كه جلوي خيابان كاخ دادگستري ايستاده است و نميگذارد ماشينها وارد شوند. «براي كي ميخواهي؟» اين را كه ميپرسد كمي خيالم راحت ميشود «براي فردا ميخواهم، 30/9 صبح، شعبه هزار و....» دروغ گفتن عجب سخت است اما براي ثابت كردن شنيدههايمان لازم است.
«پيدا كردن شاهد تا فردا صبح؟» مرد دوباره اين را از خودش ميپرسد و يك نخ سيگار دود ميكند. دود سيگارش آنقدر غليظ است كه راه تنفسم را ميبندد، اما چارهاي نيست بايد با هم به تفاهم برسيم. كمي جايم را تغيير ميدهم تا بلكه بتوانم نفس بكشم. «چقدر ميتواني پول بدهي؟« »پولش اصلا مهم نيست، فقط ميخواهم به حقم برسم حالا مگر چه قدري ميشود؟»، «سي چهل تومان»، «مسالهاي نيست.» اين جملات ميانمان رد و بدل ميشود، اما هنوز نتيجهاي به دست نيامده است.
مرد كه انگار از سر پا ايستادن خسته شده است، روزنامههاي روي سكوي كنار خيابان را جابهجا ميكند و روي يكي از آنها مينشيند، اما من هنوز ايستادهام. «آقا بالاخره كسي را ميشناسي يا من بروم.»، «نه نرو بالاخره يك كاريش ميكنيم.» اين را ميگويد و از من ميخواهد تا درباره پروندهام بيشتر توضيح بدهم و اين يعني سختترين كار ماجرا. من هم آسمان و ريسمان را به هم ميبافم و از يك سال قبل ميگويم كه در يكي از روزهاي آن، 20 ميليون تومان پول بيزبان را بدون مدرك از روي اعتماد به پسرعمهام دادهام و او حالا مدعي شده كه هيچ پولي را از من قرض نگرفته است.
اينها را كه ميگويم به فكر فرو ميرود و نصيحتم ميكند كه نبايد پول بدون مدرك به كسي ميدادم. «بله اشتباه كردم، اما الان چارهاي ندارم.» اين را ميگويم و دوباره از او ميخواهم تا شاهدي برايم دست و پا كند. انگار كمي اعتمادش جلب شده است. «نگران نباش فردا شاهد را برايت ميفرستم»، «كجا؟ كي؟» اين را ميپرسم و منتظر پاسخش ميمانم.
«خودم ميآيم.» «شما؟» بله خودم فردا صبح ميآيم. راست ميگويي؟» ميخواهد مطمئن شود و من هم كه چارهاي جز تاييد گفتههايم ندارم، جواب مثبت ميدهم.
«آقا من 3 تا شاهد احتياج دارم. «3» تا؟ چرا زودتر نگفتي.» نميدانم چه در پاسخش بگويم، فقط شانهام را به نشانه «نميدانم» بالا مياندازم. «كارت كمي سخت شد، يكي خودم يكي هم...» انگار در ذهنش مرور ميكند كه كدام يك از دوستانش حاضرند در مقابل پول شهادت دروغ بدهند، اما خيلي زود به نتيجه ميرسد «باشد منوچهر را هم راضي ميكنم» معلوم نيست منوچهر ديگر چه كسي است، اما آن طور كه معلوم است، سالهاست كه كارش شهادت دادن براي پروندههايي است كه هيچ چيز در مورد آنها نميداند. «منوچهر هم عريضه نويس است، اما الان تهران نيست ولي تا فردا پيدايش ميكنم.»
«ببخشيد منوچهر چقدر ميگيرد؟» «منوچهر كمي نرخش بالاست، شايد با 50 هزار تومان راضي شود، درستش ميكنم نگران نباش.» «خودتان چقدر ميگيريد ميخواهم فردا پول همراهم باشد.» «من زياد سخت نميگيرم با هم كنار ميآييم جاي چانه زدن هم دارد.»
عجب مرد عجيبي؛ كسي كه شهادت دروغ ميدهد، اما زياد دندانگرد نيست. مثل اين كه به توافق رسيدهايم، اما مرد دوباره مردد ميشود و نگاهي به سرتا پايم مياندازد «خانم تو را به خدا راست ميگويي؟» «ميترسي؟» «ترس كه نه آخر 2 سال است كه شهادت ندادهام، راستش ميخواستم اين كار را ترك كنم.» «مگر تا به حال شهادت الكي ندادهاي، پس چرا نگراني» «موضوع ترس نيست آخر وقتي قاضي ميخواهد كه وضو بگيري و دستت را روي قرآن بگذاري، كمي مور مورم ميشود، بويژه براي كار شما كه نميدانم راست ميگويي يا نه.» «مطمئن باش دروغي در كار نيست، من فقط حقم را ميخواهم.» حرفهايمان كه به اينجا ميرسد، مثل اين كه مرد در حال تقلا با وجدانش شده كمي اين پا و آن پا ميكند و ميگويد «برو به امان خدا نگران فردا نباش، فقط شماره تلفنت را بده» برايش مينويسم... 091 «فردا منتظرم»، «باشه خداحافظ.»
عجب گفتگوي عجيبي. باور كردن اين كه در نزديكي ما آدمهايي هستند كه خيلي راحت پا روي وجدانشان ميگذارند و به نفع كساني كه نميشناسند آن هم به بهايي اندك شهادت دروغ ميدهند كمي سخت است، اما اين واقعيتي است كه اگر كمي كنجكاوي به خرج بدهي حتما به آن ميرسي. بازي اين گونه شروع ميشود كسي كه دست از وجدانش شسته، نقش شاهدي مطلع از همه چيز را بازي ميكند و با قرار گرفتن روبهروي قاضي و خداوند، ترس را از خود دور ميكند و به خاطر به ثمر رسيدن پروندهاي كه هيچ اطلاعي از آن ندارد، وارد گود ميشود.
جالب اينجاست كه آدمهاي معمولي كمتر به خود جرات ورود به چنين بازياي را ميدهند، پس در غياب آدمهاي ترسو و البته باوجدان كساني ازجمله عريضهنويسها قد علم ميكنند تا چشم در چشم قاضي براي كساني قسم بخورند كه شايد عمر آشناييشان با آنها به چند دقيقه نميرسد. البته نميدانم نان چنين كارهايي چه مزهاي دارد، شايد خوشمزه باشد ولي هر چه هست اين پولها، ريالهايي است كه با فروختن وجدان به دست آمده است.
پس نتيجه چنان ميشود كه فرد جسور كه البته در بيشتر مواقع، فردي فقير هم هست، دست به يكي از بزرگترين ريسكهاي زندگياش ميزند و قسم ميخورد كه مثلا ميداند فردي در تاريخي مشخص به دنيا آمده، اما شناسنامهاش به اشتباه نوشته شده است. البته اين كار كمخطرترين كار شاهدان دروغين است، چراكه آنها بيمحابا وارد پروندههاي خانوادگي هم ميشوند و فقط با اعتماد به گفتههاي يكي از طرفين دعوا با شهادت خود به دفاع از آنان ميپردازند.
اما اين كه چه جور آدمهايي حاضر به خوردن چنين پولهايي ميشوند، جاي بحث دارد ولي سوال اينجاست كه قاضي باتجربهاي كه به ثمر رسيدن پرونده زير دستش منوط به شهادت شاهدان شده است، چطور قادر نيست راست و دروغ گفتهها را تشخيص دهد و سرنوشت يك سوي دعوا را به دست گفتههايي دروغين بسپارد.
قانوني كه زياد سخت نميگيرد
در قوانين كشور براي اثبات دعوا ادلههاي گوناگون وجود دارد كه اسناد، شهادت، اقرار، قسامه، امارات، معاينه و تحقيق محلي و علم قاضي از آن جمله است كه در موارد مشخص، هر يك از اين ادله مورد استفاده قرار ميگيرد. البته در مورد شهادت شاهدان وضع به اين گونه است كه دامنه شهادت در امور مدني محدودتر از امور كيفري است و شهادت هر كسي نيز پذيرفته نيست، طوري كه در جاي جاي قوانين از افرادي كه شهادت آنان پذيرفته شده نيست سخن به ميان آمده است.
به طور مثال در ماده 1315 قانون مدني گفته شده است كه شاهد بايد داراي بلوغ، عقل، عدالت، ايمان و طهارت باشد يعني اگر كسي اين ويژگيها را نداشته باشد شهادتش قابل استناد نيست. همچنين در ماده 155 قانون آيين دادرسي كيفري مصوب 1378 گفته شده است كه شاهد بايد علاوه بر موارد ياد شده خصوصياتي چون عدم وجود نفي شخصي يا رفع ضرر، عدم وجود دشمني بين طرفين و عدم اشتغال به تكديگري و ولگردي داشته باشد.
اين در حالي است كه شهادت افراد معروف به فساد اخلاقي، افراد مبتلا به فراموشي و مجانين نيز قابل استناد نيست، اما قانون در حالي بر اين موارد دست گذاشته است كه به نظر ميرسد امكان تقلب براي افراد مختلف در اين عرصه باز است، همان طور كه شاهدان دروغي از آن براي كسب درآمد استفاده ميكنند. براي مثال رسيدن قاضي به اين واقعيت كه شاهد فردي عادل، باايمان و درستكار است كاري سخت، پيچيده و زمانبر است طوري كه بيشتر قضات ملاك را بر درستي شاهد قرار ميدهند، مگر آن كه خلاف آن ثابت شود. پس به اين ترتيب طرفين دعوا براحتي ميتوانند در محكمه حاضر شوند و شهادت خود را به ثبت برسانند. البته دكتر بهرامي، قاضي ديوان عالي كشور اين روند را به همين سادگيها هم نميداند طوري كه معتقد است در پروندههايي با چند شاهد، قاضي مبنا را بر اتحاد نظر شهود ميگذارد. پس اگر شاهدان بر محتواي پرونده تسلط نداشته باشند امكان اين كه قاضي حرف آنها را مورد استناد قرار ندهد زياد است.
بهرامي در عين حال معتقد است كه براساس قوانين موجود، قاضي مبنا را بر صحت گفتههاي شاهد ميگذارد مگر آن كه طرف ديگر دعوا ادعا كند اين شاهد از ماجرا بيخبر است و شهادت او قابل قبول نيست. اين در حالي است كه اگر طرف مقابل در دعوا ادعا و شكايتي نداشته باشد، قاضي نيز وارد جزييات نميشود و بر حرفهاي او استناد ميكند. در واقع شايد همين ضعف قانون و اطلاع افراد سوءاستفادهگر از آن باشد كه امروز ديده ميشود شاهدان دروغين براحتي مقابل ساختمان دادگستري تجمع كرده و قابل دسترسياند.