به گزارش «شیعه نیوز»، «فرهیختگان» در ادامه مینویسد: یکی از همکاران روزنامه بنا به اتفاق با «رحمان» در خیابان آشنا شد. اهل اهواز است اما حالا چند سالی است که در اهواز زندگی نمیکند. او یکی از چند صد هزار مهاجر خوزستانی است که آب و هوای خوزستان او را از سرزمین آبا و اجدادیشان تارانده است.
رحمان میگوید: «نارسایی قلبی همسرم خیلی وخیم شد. دکترها گفتند که اگر در اهواز بمانی، همسرت میمیرد. این شد که بدون توجه به عواقبی که حالا گریبانمان را گرفته از خوزستان مهاجرت کردیم.»
۵۳ سال دارد و کت و شلوار مرتبی پوشیده و از خاطرات دوره جنگ با احساس و بدون هیچگونه پشیمانی سخن میگوید. اینها را در حالی میگوید که چندین ماه بیکار است و با وجود دو فرزند جوانی که در خانه دارد، هیچ خدمات بیمه اجتماعی هم از او حمایت نمیکند.
رحمان البته تنها نیست. او یکی از میلیونها ساکن حاشیه تهران است؛ ساکنانی که بخشی از آنها را خوزستانیها تشکیل میدهند. میگوید: «فقط من نیستم. خیلیهای دیگر هم از خوزستان مهاجرت کردند. آبوهوا طوری است که آدم سالم را از پا در میآورد، چه برسد به ما که بیمار هم هستیم.»
گرچه نارسایی قلبی همسرش را بهانه مهاجرت کرده اما رحمان خودش هم از بیماری ریوی که یادگار هشت سال جنگ تحمیلی است، رنج میبرد. میگوید: «هنوز ترکش توی کتف و پایم هست. الان کتفم حس ندارد و پایم هم لنگ میزند اما برای اینها ۲۰ درصد جانبازی دارم. خرج دانشگاه دخترم هر ترم با همین کارت جانبازی نصف میشود اما از وقتی که به تهران آمدهایم و کارم را از دست دادهام، دخترم که دانشجوی رشته حقوق بود هم نتوانست مخارج ترمش را تامین کند و دانشگاه نمیرود.»
نتیجه نمونهبرداریهایی که مهر بیمارستان ساسان را هم روی خود دارد، نشان میدهد. پزشک گفته است که بخش زیادی از ریهاش از کار افتاده و نباید حتی یک کیلو بار بلند کند. مشکلات ریهاش را یادگار بمباران شیمیایی سردشت میداند و میگوید: «همانجا ریهام از بین رفت.»
جنگ که تمام شد، ازدواج کرد و وانتی خرید و با همان وانت خرج زندگی را تامین کرد. رحمان میگوید: «بار میبردم. وضع مالیام بد نبود. برای خودم خانه ساختم اما مریضی همسرم که پیش آمد، همه زندگی را خرج کردم. خیلی بیمارستان رفتیم. بیشتر شهرها را برای رفتن به دکتر و بیمارستان زیر پا گذاشتیم اما آخرش معلوم شد همه این مشکلات ناشی از وضعیت آب و هوای خوزستان است و نباید آنجا باشیم.»
رحمان وانت را هم میفروشد و راهی اراک میشوند و آنجا نگهبانی یک کارخانه را بر عهده میگیرد اما آب و هوای اراک هم برای او و همسرش مساعد نیست. به همین دلیل راهی تهران و شهر جدید پرند میشوند. او میگوید: «۱۰ میلیون تومان را که از فروش وانت داشتم برای پول پیش خانه دادم و فکر میکردم کاری پیدا میکنم اما پنج ماه گذشته و هنوز هیچ کاری پیدا نکردهام. حتی پولی هم به یک موسسه کاریابی دادم تا کاری برایم پیدا کند اما پولم را خورد و کاری هم برایم پیدا نکرد. هر جا دنبال کار میروم ضامن میخواهند اما ضامن ندارم. پول یارانهام را برای کرایه خانه پرداخت میکنم و در خرج روزمرهام ماندهام. این شد که هر روز صبح میروم فرودگاه امام خمینی تا حداقل اگر بتوانم چمدان مسافرها را جابهجا کنم و پولی بگیرم اما خیلی اوقات به فرودگاه هم راهم نمیدهند و واقعا آن وقت نمیدانم چه کنم.»
اینها را میگوید و اشکش را از پشت عینکش پاک میکند و میگوید: «جنگ بد است خانم. اگر جنگ نمیشد این بلا سر خوزستان نمیآمد، ما هم همانجا زندگی میکردیم.»