«شیعه نیوز»:،پسر جوان که ? سال قبل راننده يک خودروي مسافربر را با انگيزه سرقت به قتل رسانده است با اعلام گذشت فرزندان مقتول از مجازات مرگ نجات يافت.
? سال از آن روز سرد و تلخ مي گذرد. آن روز هم يکي از روز هاي ماه مبارک رمضان بود اما تلخي و سردي آن روز کجا شيريني و گرماي اميد بخش زندگي دوباره براي اين پسر از مرگ نجات يافته کجا؟
اميد پسري ?? ساله اي بود که سوداي پولدار شدن تمام وجودش را گرفته بود به همين خاطر اسير وسوسه هاي شيطاني شد و در اقدامي جنون آميز يک ماجراي تلخ را رقم زد.
با يادآوري آن روز اشک از چشمانش جاري مي شود. صورتش را پشت دست هايش پنهان مي کند. در حالي که «هق هق» گريه امانش را بريده مي گويد:« بچه بودم، بچگي کردم به خدا شيطان گولم زد. از قديم مي گفتند ماه مبارک رمضان شياطين در غل و زنجير هستند با انسان ها کاري ندارند اما انگار تمام شياطين عالم در آن روز به سراغ من آمده بودند.
مي خواستم براي مسافرت به شمال کشور بروم يک ماشين دربستي کرايه کردم و دل به جاده سپردم، راننده مرد خوبي بود. کلي در طول راه باهم حرف زديم و درد دل کرديم. مي گفت ? تا بچه دارد صبح تا شب با پيکانش کار مي کند تا بتواند شکم بچه هايش را سير کند.
ميان راه کنار جاده ايستاديم راننده گفت: مي خواهد در رادياتور ماشين آب بريزد. من هم پياده شدم و در يکي از قهوه خانه هاي بين راهي کمي استراحت کرديم همانجا بود که شيطان به سراغم آمد وسوسه ام کرد. «اگر راننده را سربه نيست کني هيچ کس نمي فهمد آن وقت خودروي او مال تو مي شود مدارک هم در اختيارت است.»
پسر جوان که با صداي بلند گريه مي کرد با يادآوري صحنه قتل نفسش به شماره مي افتد. «وقتي به خود آمدم که کارد را در قلب راننده فرو کرده بودم. همه چيز به سرعت يک چشم برهم زدن اتفاق افتاد. بعد از اين که ماشين را دزديدم تا مدت ها در شهرهاي مختلف با آن مسافر کشي مي کردم. اما هميشه عذاب وجدان داشتم.»
دلم براي بچه هاي مرد راننده مي سوخت. من پدرشان را از آنها گرفته بودم تنها نان آور خانه شان را، حالا هم با ماشين پدرشان براي خودم پول درمي آوردم. نمي دانم چند روز يا چند ماه گذشت اما بالاخره خون ناحق دامنم را گرفت. هميشه گفته اند خون ناحق پايمال نمي شود، من هم گرفتار شدم. يک روز به دام افتادم و به اجبار همه ماجرا را براي پليس تعريف کردم. از آن روز به بعد من بودم و ديوارهاي بلند و ميله هاي آهني زندان.
لحظه هاي تاريک و بي انتها همانند قرني برايم مي گذشت و دائم کابوس اين که مأموران حکم اعدامم را در جواني به دستم بدهند عذابم مي داد.
مي دانستم مجازاتم مرگ است، اگر غير از اين بود جاي تعجب داشت. من بد کرده بودم به ? کودکي که بايد يک عمر بي پدر بزرگ مي شدند، به زني که غير از سايه همسر پناه و پشتيباني نداشت و به پيرمرد و پيرزني که حاصل يک عمر زندگيشان حالا زير خاک خوابيده بود. روزي که خبر رسيد به اعدام محکوم شده ام حال عجيبي داشتم. با آن که از اول مي دانستم مجازاتم مرگ است اما انگار با شنيدن اين خبر طعم حقيقي مرگ را چشيده و با تمام وجود احساسش کردم.
يک بار ديگر شيطان به سراغم آمده بود. از ياد خدا غافل شده بودم و باز هم داشتم مرتکب گناه مي شدم، اما در لحظاتي پر از يأس و نااميدي اين بار خدا به سراغم آمد و دستم را گرفت و اين بار پيرمرد خداشناس و مهرباني را سر راهم قرار داد. او يکي از زنداني هايي بود که انگار خدا او را مأمور نجاتم کرده بود. پيرمرد مهربان به من ياد داد که چگونه از خدا طلب بخشش کنم. راز و نياز با خدا را به من آموخت و اين که خداوند در دل هاي شکسته جاي دارد. دل من هم شکسته بود. باز هم ماه مبارک رمضان آمده بود. نفس هايم بوي دعا مي داد. حال عجيبي داشتم. اميد در لحظه هاي خالي ام جان مي گرفت. خدا مرا به سفره ميهماني اش دعوت کرده بود انگار.
شبهايم به راز و نياز مي گذشت و روزها با ياد او سپري مي شد. در زندان بودم اما اميد به خدا نور و روشنايي را در قلبم تا بي نهايت مي برد. ديگر ميله هاي سياه زندان و ديوارهاي سربه فلک کشيده آنجا عذابم نمي داد. راضي بودم به رضاي خدا. مي دانستم هرچه او برايم بخواهد بهترين است.
روزها گذشت خبر تأييد حکم اعدامم را که شنيدم پاهايم لرزيد، اما دلم نلرزيد. چون دلم به قدرت خداوند استوار بود. مي دانستم ديگر فرصت زيادي ندارم، از خانواده ام خواسته بودم نزد خانواده مقتول بروند و برايم حلاليت بگيرند. يک روز وقتي در حياط زندان قدم مي زدم از نگاه ها و پچ پچ هاي ديگر زندانيان حس کردم اتفاق تازه اي افتاده است به سراغ همان پيرمرد مهربان رفتم. با آرامش وصف ناشدني گفت: فقط اميدت به خدا باشد از اعماق وجود صدايش کن. نترس هر چه او بخواهد همان مي شود.
بعد برايم توضيح داد که همين روزها حکم اجرا خواهد شد. بار ديگر بدنم به رعشه افتاد، دل کندن از دنيا سخت و از آن سخت تر نديدن عزيزان و خانواده است. اين تصور که ديگر نمي توانم عزيزانم را ببينم قلبم را از جا مي کند. چشمانم را بستم چهره مادر و پدرم را به خاطر آوردم و اين که با ديدن جسد بي جانم بالاي دار چه به روز آنها مي آيد. چشمم را باز کردم بار ديگر اشک از گونه هايم سرازير شد. باز هم دل به کرامت و بخشش خداوند سپردم و منتظر روز مجازات ماندم.
ماه رمضان است. نجواي پاک قرآن از بلند گوهاي راهروهاي دادسراي جنايي تهران پخش مي شود. اما در اتاق اجراي احکام دادسرا غوغايي برپاست، زن جواني با پسر و ? دخترش روي صندلي نشسته اند. پيرزن و پيرمردي با چشمان اشک آلود زير لب ذکر مي گويند. پيرزن مي گويد: خدا اجرتان بدهد من و پسرم فقط مي توانيم تا آخر عمر خدمتگزار شما باشيم.
قاضي جابري و پورمکري - مدير دفتر اجراي احکام- لبخند رضايت بر لب دارند. انگار خدا پاسخ دعاهاي زنداني پشيمان و پدر و مادرش را اجابت کرده است، قاضي جابري مي گويد: بنويس به لطف خداوند فرزندان و خانواده مقتول از حق قانوني خودگذشت کردند و يک جوان اعدامي نيز بخشيده شد و بالاخره واحد صلح و سازش دادسرا رضايت اولياي دم را گرفت. حاضران پس از شنيدن خبر بخشش جوان اعدامي اشک از چشمانشان جاري شد. متهم نيز که ناباورانه دعاهايش را اجابت شده مي ديد، دست هايش را رو به آسمان گرفت و در حالي که اشک مي ريخت از خانواده اولياي دم تشکر کرد.
همسر مقتول نيز که با اعلام گذشت احساس سبکي مي کند به خبرنگار ما گفت: «به خاطر خدا و به احترام اين ماه مبارک از گناه اين جوان گذشتيم. اميدوارم خدا هم از گناهان من و فرزندانم بگذرد. ما با خدا معامله کرديم و مطمئنم که با اين بخشش نزد خدا ضرر نخواهيم کرد و روح شوهرم نيزدر آرامش ابدي خواهد بود.» اميد باز هم منتظر است. اما اين بار در انتظار آزادي و لحظه شماري براي جبران خطاهاي گذشته که راهي بسيار طولاني پيش رو خواهد داشت.